"شهر هزار و یک شب و چهل دزد "
بعد از مشاهده ی فیلم، سئوالات متعددی برایم پیش آمد که حبیب و بیش تر محسن به آن ها پاسخ می داد، از جمله این که ؛آیا اختلاف شما و حکومت ایران صرفاً به دلیل قدرت و حکومت گردانی بوده که پس از رد شدن شما در انتخابات، روش اقدامات شما نیز عوض شده است؟ محسن و حبیب بعد از دیدن این بخش از فیلم توسط من و سئوالات مطرح شده چنین پاسخ دادند:" اصلاً این طور نیست، ما می خواستیم در جامعه عدالت توحیدی و آن چه اسلام انقلابی بر آن تکیه دارد حکم فرما شود، ولی وقتی در عمل دیدیم که همان هسته شبه کاپیتالیستی منحط با قالب و فرمی تازه در ایران حاکم شده است ابتدا به صورتی مسالمت آمیز موضع گرفته و هر چه چماق خوردیم در برابر آن تنها با مخالفت سیاسی و در چهارچوب قانون و نه هیچ برخورد فیزیکی، ایستادیم و همان طور که در فیلم – دیدید، در 30 تیر سال 60 همه ی اعضا و طرفداران سازمان را به گلوله بستند و از این جا بود که ما روش مبارزه را تغییر داده و اسلحه و مشت را شعار کردیم. بعد هم که رهبری به فرانسه رفت به ناچار فاز نظامی مبارزه را آغاز نمودیم."
از ان جا که اطلاعات تاریخی من نیز بسیار محدود بود و از طرفی هیچ سند تاریخی را در حافظه نداشتم تا پاسخی مناسب و عقلانی بیابم بنابراین در این بخش نیز مغلوب پاسخ های محسن و حبیب شدم. پرسش بعدی من در مورد علت انتخاب شدن عراق به عنوان پایگاه نظامی ؛ کشوری که به خاک سرزمین ما تجاوز و تعرض کرد و رابطه ی سازمان با دولت عراق و چگونگی این رابطه بود.
پاسخی که در مقابل این سئوال ارائه شد به این صورت بود:" در شرایطی که دولت فرانسه به رهبری فشار می آورد تا این کشور را ترک کند و از طرفی دولت های اروپایی و امریکا هم چشم طمع به ثروت و منابع ملی ایران داشته و مایل به ایجاد و بهبود روابط با تهران بودند، لذا رهبری مقاومت – مسعود – را نپذیرفتند و با اتخاذ این شیوه در رابطه با مجاهدین در حقیقت چراغ سبزی به حکومت ایران – تهران – نشان دادند و رهبر مقاومت به ناچار به فکر کشور دیگری افتاد و با توجه به خواست رهبر ی مقاومت مبنی بر آغاز فاز نظامی در کنار مرزهای میهن بین تمام کشورهای همسایه ی ایران، عراق بود که پاسخ مناسب داد. از یک طرف عراق دارای بیش ترین مرز خشکی با ایران بود و سایر کشورهای همسایه ی ایران یا فاقد امنیت بود مانندافغانستان، یا مرزشان با ایران کوچک بود یا به عنوان ابر قدرت حساب گری ها و ملاحظاتی با دیگر کشورها داشتندمثل اتحاد جماهیر شوروی که خود نیز قصد دست یازیدن به ثروت های ملی ما را داشته در نتیجه بهترین و مناسب ترین انتخاب ما همان عراق بود. اما این که روابط سازمان با عراق چگونه است بر خلاف آن چه که ممکن است شما شنیده یا دیده باشید، رابطه ما با دولت عراق به هیچ وجه به معنی وابستگی و سرسپردگی ما به این دولت نیست و دولت عراق فقط میزبان ماست و ما کوچک ترین ارتباطی با مسایل داخلی عراق نداشته و عراق هم در روابط درون سازمانی ما دخالتی نمی کند. ما در ازای این زمین هایی که از این کشور در اختیار داریم مبالغی به دولت عراق می دهیم!! از طرف دیگر اگر ما در مبارزه با حکومت ایران فاتح و فائق آئیم، تمام پادگان هایی که ساخته ایم برای دولت عراق باقی می ماند. نمونه آن بی تفاوتی ما در زمان جنگ خلیج بود که موضع ما و اروپائیان را یکی نمود." [1]
من در برابر این بخش از پاسخ آن ها سئوالات دیگری مطرح کردم به ویژه این که: با کدام منطق ملی و میهنی قابل توجیه است که وقتی ما با کشوری در حال جنگیم که آن کشور در واقع شروع کننده هم بو ده است – شما با آن کشورهمکاری داشته در خاکش مستقر شدید در صورتی که – در چنین حالتی بر هر ایرانی جدای از طرز فکر و نگرشی که دارد، فرض است که در برابر دشمن متخاصمی که بخشی از خاک مقدس سرزمین مان را تسخیر کر ده به مردم ملحق شده و به دفاع برخیزد؟
به آن ها گفتم مجاهدین با این رویه مشروعیت کامل خود را در بین مردم ایران از دست داده است. مردم ایران شما را نخواهند بخشید به ویژه کسانی که به نوعی در جریان حمله ی عراق به وطن و دفاع از خاک خود عزیزی را از دست داده اند، شما را همراه دولت عراق در مرگ عزیزانشان به طور مساوی سهیم می دانند و ادامه دادم که رویکرد شما به مفاهیمی چون ملی گرایی و وطن پرستی چیست و توضیح دادم که احتمالاً یکی از مهم ترین پاشنه های آشیل و چشم اسفندیار مجاهدین همین دوشادوش عراق با ملت ایران جنگیدن است.
محسن در پاسخ این پرسش ابهام آمیز من پاسخ قانع کننده ای نداد و جز توجیهاتی احساسی و در عین حال مضحک و غیرعقلانی چیزی برای گفتن نداشت و در گرما گرم این بحث به او گفتم: آیا موضع و روش شما نوعی اتخاذ شیوه ماکیاوالیستی " هدف، وسیله را توجیه می کند" که البته قبلاً رویه بعضی دولت ها و احزاب کمونیستی نیز بوده است، نیست؟
برای محسن توضیح دادم که:" موضع آن ها در قبال جنگ متناقض بوده یعنی ابتدا صدام را جنایت کار جنگی قلمداد کرده و اعضا را به جنگ با او فراخوانده اما بعدها در کنار او قرار گرفته و او را دوست خطاب کرده است و در نهایت دوشادوش تجاوزگری صدام به خاک وطن تجاوز کرده اند.
پرسش بعدی من درمورد رابطه ی مجاهدین با دولت امریکا و چگونگی این رابطه بود. آن ها در پاسخ این سئوال گفتند:" امریکا یا هر کشور دیگر برای ما کوچک ترین تفاوتی ندارد. ما روابط مثبت با تمام جهان داریم اما این را هم فراموش نمی کنیم که نباید باج به شغال داد این که در نهایت استقلال کامل ایران مورد نظرمان است." در حالی که من به آن ها خاطرنشان کردم که موضع مجاهدین در قبال امریکا نیز متناقض است.[2]
این که رهبری ابتدا مرگ مقدر امپریالیست ها به وسیله ی " مشی مسلحانه ی انقلابی "، " هوشیاری"،" آمادگی و مقاومت "،" اراده ی مستمر خلق" را تحقق یافتنی می دانست و ایران را گورستان امپریالیسم، خطاب می کرد اما بعدها رجوی نماینده ی خود، سیدالمحدثین را به دیدار کلینتون می فرستد –لابد برای کندن گور امپریالیسم – و در ضیافت شامی که به افتخار نماینده ی مجاهدین در محل کنگره ی امریکا، پس از سخنرانی نمایندگان سرشناس کنگره و رؤسای کمیسیون های مختلف در حضور 200 تن از نمایندگان هر دو حزب امریکا،برگزار می شود، نماینده ی مجاهدین از آن ها می خواهد تا برای پایان دادن به کار دولت ایران، تحریم تسلیحاتی – نفتی و ممنوعیت فروش تکنولوژی پیشرفته را در شورا ی امنیت سازمان ملل متحد پیشقدم شده و این که تنها راه امکان تغییر واقعی در ایران مردم و مقاومت ایران هستند (منظور از مقاومت، مجاهدین می باشند) لذا از آن ها می خواهد ضمن حمایت سیاسی و به رسمیت شناختن شورا ی ملی مقاومت (مجاهدین) را تنها نماینده ی مشروع مردم ایران تلقی کنند.)
در ادامه ی این تناقض سرانجام مسعود رجوی در جریان انتخاب ریاست جمهوری امریکا و پیروزی کلینتون برایش پیام تبریک ارسال می کند و البته بیل کلینتون هم قدردانی می کند.
سئوال دیگر من درباره ی انقلاب ایدئولوژیک ان ها بود و می خواستم بدانم چه مبنای اعتقادی پشت آن نهفته است و چگونه توجیه می شود؟
آن ها در پاسخ این پرسش گفتند:" در این مورد باید به قبل از انقلاب ایدئولوژیک بازگشت، ما طبق همین سنت قرانی بحث سراسری ازدواج را مطرح کردیم و البته با استقبال رزمندگان مواجه شد ولی تجارب ما طی دوران پس ازجنگ ما را به این مسأله کشاند که اولاً رشد فکری جمعی به آن حد مورد انتظار رسیده ومسأله ی فساد احتمالی منتفی می شود. از طرفی با توجه به این که ازدواج و بچه دار شدن خود مشکلات تابعه راهمراه داشت و نیاز به امکانات گسترده ای بود که کوچکترین کاربردی در مسایل نظامی نداشتند. و از طرف دیگر تجربه ی ما در جنگ نشان داده بود که وابستگی نیروها به زن و بچه باعث افت کیفی آن ها در مبارزه می شود، بنابراین با توجه به لفظ صریح قران آن جا که می گوید:" ای مؤمنان مبادا مال و فرزندانتان شما را از یاد خدا غافل کند " و به منظور حداکثر کارایی، کلیه روابط زناشویی منسوخ و منوط به فتح و بعد از آن گردید." [3]پرسش بعدی من درباره ی عملیات فروغ جاویدان بود که:" با توجه به این که شما می دانستید تعداد شما آن قدر نیست که بتوانید تا تهران پیشروی کنید چرا آن جنگ را به راه انداختید و این همه افراد را به قتلگاه کشاندید؟" جواب آن ها این بود که: ما در عملیات چلچراغ بیش از 60% قوای زرهی ایران را فلج کرده و صلح را به ایران تحمیل کرده بودیم و این خود به معنی پیشگیری از تلفات آتی هم میهنان بود و بعد از پذیرش صلح در آن سال حکومت ایران تلاش می کرد تا کار ما را تمام شده تلقی کند بنابراین بهترین فرصت بود تا آن ها را مغلوب خود سازیم، چون این دولت در ضعیف ترین موقعیت نظامی و روحی خود قرار داشت و به این ترتیب ما اقدام به عملیات نظامی نمودیم و اگر در مانع طبیعی تنگه " چهار زبر" گرفتار نمی شدیم و تحت بمباران قرار نمی گرفتیم، مطمئنا ًدر حال حاضر در تهران بودیم و اکنون شما به جای انتقاد ما را تشویق می کردید."
فیلم بعدی فیلم رژه بود که رژه ی ستون های زرهی و پیاده خودشان را به نشانه قدرت نمایی در مکانی به نام پایگاه اشرف نشان می داد. من با دیدن این رژه ی خلاصه شده و مختصر و مقایسه آن با رژه ی نیروهای مسلح ایران در میدان آزادی و مانور نیروهای نظامی کشور این پرسش را مطرح کردم که شما با این نیروی کم و آن هم بدون نیروی هوایی چگونه ادعای جنگ برتری طلبی بر حکومت ایران و فتح آن را دارید. پاسخی که از طرح این سئوال شنیدم این بود که: این نوار مربوط به چند سال قبل است و پیشرفت های اخیر ارتش آزادیبخش در آن منعکس نیست ثانیاً این رژه نیروهای منتخب ارتش است و نه تمام توان آن ثالثاً چه بسا نیرو و سپاهی کوچک که بر سپاهی بزرگ چیره شده است. این در قران کریم واضح و روشن آمده و ما دارای کارایی فوق العاده هستیم چون نیروها هیچ وابستگی در وجود خود حس نمی کنند جز به ارتش آزادیبخش، معیار نیروهای ما یک در برابر صد است و نیروهای ما کاملاً حرفه ای و توانا هستند و به خودباوری مطلوبی دست یافته اند و این همان نقطه ی برتری ما بر حکومت ایران است.
چون محسن در بخشی از جواب پرسش قبلی اشاره ای نیز به هزینه ی ماهانه 15 میلیون دلاری ارتش آزادیبخش کرده بود این پرسش برایم پیش آمد که این مبلغ کلان چگونه تأمین می گردد.
آن ها در جواب این پرسش گفتند:" ما تنها از طریق کمک های هموطنان داخل و خارج از ایران تأمین می شویم و به این وسیله مرا متوجه حجم طرفدارانشان در سراسر ایران و جهان می کردند و در ضمن کمک های سازمان های خیریه و بشر دوستانه را هم اضافه می کردند.
بحث دیگری که مطرح شد ف مسئله شلیک بیش از 77 موشک توسط ایران به طرف پایگاه های آن ها بود. آن ها در جواب گفتند: ما با شلیک این تعداد موشک فقط یک نفر را از دست دادیم ولی شهروندان بی پناه عراقی طعمه ی اشتباه ایران شدند و دست کم 30-40 زن و مرد عراقی در جریان این موشک باران جان خود را از دست دادند و بیش تر از این که دولت ایران از این تهاجم سودی ببرد این ما بودیم که سود بردیم. البته من در قبال این پاسخ ان ها با لحن و بیانی طنز آلود گفتم: و احتمالاً عراقی هایی که کشته شدند هم لسه پاس داشته اند مگرنه!؟
این قسمت از صحبت و پرسش که با شوخی اما کنایه گونه مطرح شده بود به آن ها برخورد و با کمی بی تابی و عصبانیت مختصری که در لحن و بیانشان بود گفتند: ذهن شما احتیاج به یک تصفیه درست و حسابی دارد. آن قدر تحت فشار تبلیغاتی ایران بوده ای که هنوز هم باور بعضی واقعیات برایت مشکل است؛ واقعیت این است که آن ها عراقی الاصل بوده اند و ما به خبرگزاری های بین المللی و سازمان ملل هم این مسأله را منعکس کرده بودیم و این که شما به دلیل سانسور خبری ندیده اید مقصر آن ما نیستیم و بعد کمی لبخند زدند.
از کتاب هایی که خوانده بودم بیش از همه با کتاب اقتصاد توحیدی مشکل داشتم زیرا به اقتضای رشته تحصیلی ام و درکی که از اقتصاد دارم، نامتعارف بود. با مطالعه ی این کتاب متوجه شدم که اقتصاد توحیدی مورد ادعای آن ها، همان اقتصادی کمونیستی است با یک وصله ی دینی – مذهبی،. مبنای این اقتصاد این است که همه ی مالکیت های خصوصی را ابطال می کند و بعد دولت بنا به مصحلت خود اقدام به استفاده از این مالکیت ها کرده و همه ی مردم مواجب بگیر دولت مرکزی می شوند و از محل بیت المال! به کلیه مردم حقوق داده می شود تا ثروت زیاد و فقر و همه اشکال آن از بین برود که البته این چیزی نیست جز یک اقتصاد مارکسیستی که در صحنه ی عمل نیز شکست خورده است و تمام انگیزه ها را برای توسعه اقتصادی و حرکت به سوی پیشرفت را باید با وجود آن منتفی دانست.
در برابر ابهامات و پرسش های من در این زمینه آن ها مدعی شدند که درست است شباهت هایی بین اقتصاد توحیدی و مارکسیستی است ولی تفاوت ها و اختلاف های زیادی هم بین آن ها وجود دارد. در اعتقاد ان ها شوروی که نماد اقتصاد مارکسیستی بود از نظر اقتصادی شکست نخورده بود بلکه علت اصلی به زعم آن ها، عدم رویکرد آن ها به دین و نبود هدف الهی و ارزشمندی بود که در اقتصاد توحیدی در نظر گرفته شده است و نمونه ی کوچک اجرا شده و موفق این اقتصاد خود ارتش آزادیبخش ملی است!! که بسیار منسجم و محکم است و در سطح جامعه تاکنون این اقتصاد پیاده نشده و باید محاسن آن را در عمل دید.
این بحث ها طی پنج روز اول اقامتم در ان ساختمان به همین صورت پیش می رفت تا این که روز پنجم که سرگرم تماشای شوی ویگن و عارف که برای مجاهدین برنامه اجرا کرده بودند، بودم محسن آمد و 6 فرم برایم آورده و گفت این ها را مطالعه کن و روی آن ها فکر کن و اگر مایل بودی آن ها را تأیید و تکمیل کن. من شروع به مطالعه ی برگه ها کردم، فرم اول شناسایی خانوادگی بود که باید خود و اقوامم را معرفی می کردم. فرم دوم تا ششم شامل تعهداتی بود که خیلی عجیب و سنگین بودند و معنی آن ها این بود که من در صورت پذیرش و تکمیل تعهدات فوق، یک رزمنده ی ارتش آزادیبخش ملی ایران خواهم شد.
ساعت ها با خودم فکر کردم، ساعت ها ذهنم درگیر آن ها بود و به خود فکر می کردم می دیدم به هیچ روی من نه از نظر جسمی و نه از نظر روحی توان پذیرش چنین تعهدی را ندارم و از طرفی خیلی از ابهامات و پرسش های من برایم بی جواب و لاینحل مانده بود، تازه با درگیر شدن در فضای چنین سازمانی خواهر کوچکم سر پرستی مرا از دست می داد چرا که او از نظر مالی تنها تکیه گاهش من بودم. مواد این تعهدات که شامل ؛ سلسله مراتب و قواعد نظامی گری بود باید رزمنده آن را رعایت می کرد و ملزم به گذراندن دوره آموزشی بود و این که شما از این به بعد یک رزمنده ی ارتش آزادی بخش و طبق مقررات آن حق داشتن هر گونه روابط شخصی و دوستانه با همرزمان و فرماندهان و.. را ندارید. عدم اتخاذ همسر برای افزایش کارایی و در صورت داشتن همسر موظف بودی که او را طلاق بدهی. رعایت اصول اخلاقی و اسلامی اعلام شده در ارتش آزادیبخش و در صورت عدم پذیرش ارتش آزادیبخش و نداشتن لیاقت لازم و یا تشخیص مواد امنیتی – جاسوس بودن شما – ارتش آزادیبخش مجاز است شما را در مرزهای میهن رها کند و خلاصه مواردی از این دست.
هر چه به مضمون تعهدات توجه بیش تری می کردم بیش تر به این مسئله پی می بردم که وارد دامی بزرگ شده ام و اگر بیش از این در آن فرو بروم راه نجاتی برایم نخواهد ماند. بعد از ساعت ها کلنجار با خودم و تناقضاتی که در پاسخ به بعضی از پرسش ها می دیدم و خلاصه ابهامات دیگر و مسائل خانوادگی هم که داشتم، با شناخت نسبی و متوسطی که از سازمان پیدا کرده بودم، برای این که غرق در دام آن نشوم برای اولین بار تصمیم گرفتم که به محسن " نه" بگویم و " نه" گفتم و سرانجام به محسن گفتم:
قصد من از آمدن به میهمانی شما پذیرش ویزا، کار و ادامه ی تحصیل بود. با توجه به این که شناخت تقریبی که از گروه شما پیدا کرده ام علاقه ای به پیوستن به ارتش شما در خودم نمی بینم و این که من اصلاً اهل سیاست نبوده و علاقه ای به مسائل سیاسی ندارم و بنابراین نمی خواهم وارد بازی های سیاسی شوم، به هر حال نه به جنبه های مثبت سیاست و نه به جنبه های منفی آن هیچ گونه اعتقادی ندارم بنابراین مایل به پیوستن به شما نبوده و اگر برایتان ممکن است فرهاد را خبر کنید تا لااقل کارم را سریع تر انجام دهد.
محسن بعد از شنیدن حرف های من انگار شوکه شده بود . فوراً به طرف من برگشت و با لحنی محبت آمیز دم از غیرت، مردانگی، حس مسئولیت و مطالبی از این قبیل زد. او به چشمانم خیره شده بود طوری که احساس گنگی و سرگیجه پیدا کرده بودم. او یک بحث تحریک کننده بر پایه ی غیرت ملی را شروع کرد و آغاز آن با آیه ای از قران مجید بود که می گفت:
" خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر ان که آن ها خود بخواهند وضع خود را تغییر دهند."
من که خطر را به خوبی حس کرده بودم بر پایه احساس نسبت به خانواده و آرزوهایم سعی در متقاعد کردن او داشتم. ولی او با تأیید احساساتم و مقیاس قرار دادن آن احساس فرزندان ایران زمین مرا به خودخواهی متهم کرد.
من وضعیت خواهر کوچکم را برایش گفتم که تنها اتکایش من هستم. نمی دانم چرا ولی اغلب در بحث کردن با آن ها به ویژه محسن به نوعی مغلوب آن جذبه و نفوذ کلام و چشمانش می شدم.
روز پنجم تا دهم حضورم در بغداد این بحث ها ادامه داشت. من در بحث های آخر همیشه به محسن یادآوری می کردم که قصد من از همان ابتدا به غرب رفتن بوده بنابراین حاضر به تکمیل فرم های شما نیستم.
روز دهم آخرین بحث ها مطرح شد. بین صحبت ها کم کم لحن مؤدبانه ی محسن و حبیب جای خود را به تندی و عصبانیت می داد. به طوری که یک بار حبیب گفت: حالا که شما این طور می خواهی ما هم ترتیب برگشتن شما را به ترکیه می دهیم چون که خارج رفتن شما منوط به پذیرش شرایط ما بود که شما از عهده ی آن بر نیامدید. ولی مطمئن باش روزی پشیمان خواهی شد.
در آخرین حضورم در بین حبیب و محسن در آن ساختمان، محسن با بی حوصلگی ای که در چهره اش پیدا بود اما با لحنی آرام رو به من کردو گفت:" اگر یاسین هم به گوش تو بخوانند مؤمن بشو نیستی که نیستی." روز یازدهم حضورم هم سپری شد.
صبح روز دوازدهم که از ساختمان خارج شدیم بعد از چرخ سریعی در شهر بغداد به خارج این شهر – ضلع شمالی – رفتیم و در آن جا منتظر تاکسی ایستادیم.
بعد از درنگی کوتاه یک تاکسی آمد و من به آن تاکسی منتقل شدم. یاد حرف های حبیب و محسن که می افتادم به ویژه حرف های آخرشان که به نوعی بوی تهدید هم می داد نگران می شدم، اما از طرفی بابت تصمیمی که گرفتم خوشحال بودم.
سوار تاکسی شدم. راننده عرب بود اما کسی که جلوی آن در کنار راننده نشسته بود یک ایرانی بود که ته لهجه ی کردی در فارسی حرف زدنش معلوم بود ولی در عین حال به راحتی با راننده عربی صحبت می کرد. به این ترتیب شهر بغداد را به سمت شمال ترک کردیم و من امیدوار بودم تا به ترکیه برسم و اگر کاری نیز نیافتم خوشحالم از این که از آن دام رها شده و به کشورم باز می گردم.
"انتهای راه "
تاکسی به سرعت از جاده عبو رمی کرد و هر گاه به ایست و بازرسی عراقی می رسیدیم، سعید پیاده می شد و صحبت کوتاهی می کرد و بعد به راه خود ادامه می دادیم تا این که به شهر کرکوک رسیدیم. در کرکوک بی آن که درنگی کوتاه بکنیم مستقیماً به گاراژ شمالی شهر بغداد رفته و از آن جا تاکسی را عوض کردیم.
کم کم داشتم از دست توصیه ها و نصیحت ها و غرزدن های سعید قاچاقچی خسته می شدم تا این که به منطقه ی حائل کردی – عربی قبل از شهر اربیل (هولیر) رسیدیم. در آن جا قبل از این که سعید مرا به قاچاقچی کرد عراقی تحویل بدهد به عنوان آخرین تقلایش برای بازگرداندن من گفت: هنوزهم توبه دیر نشده، برو اما پیشمان می شوی و می دانم که پیشمان می شوی،باز گرد که خدا توبه پذیر و مهربان است. اما من داشتم به علامت خداحافظی برایش دست تکان می دادم. سعید قاچاقچی که به کلی از بازگرداندن من ناامید می شد با حسرت و سردی سری تکان داد و مرا تحویل قاچاقچی کرد عراقی که علی نام داشت داد. سوار وانت علی شده و به اتفاق به راه افتادیم. من و علی به اربیل رسیدیم و از آن جا به دیانا. با این که یکی دو ساعت از وقت ناهار گذشته بود ناهار را در منزل یک راننده ی قاچاقچی در دیانا به نام عیسی خوردیم که از دوستان علی بود. عیسی فارسی را روان صحبت می کرد و من بااو خیلی راحت تر بودم. بعد از ناهار و خواندن نماز و استراحت کوتاهی همراه علی و عیسی سوار جیپ عیسی شده و به راه افتادیم. عیسی در بین راه متوجه شد که مورد تعقیب واقع شده ایم. اما اهمیتی نداد. ماشین به راه خود ادامه می داد که ناگهان متوجه شدیم که ماشین در محاصره است.
کردها بین راه ما کمین زده بودند و بالاخره دستگیر شدم. من و عیسی را از هم جدا کردند و بعد مرا جداگانه به پاسگاه بارزانی بردند و در آن جا بازجویی شدم. جالب این که کردها تمام جزئیات سفر مرا از بغداد به این طرف به طور کامل می دانستند و انکارمن فایده ای نداشت. پنج روز تمام در بازداشتگاه بارزانی ها مرتب کتک می خوردم. در این مدت مورد آزار و اذیت قرار گرفتم. با چوب بلوط خوش دستی که گوشه ی اتاق بود از من پذیرایی می شد. گردن و شانه هایم کبود شده بود.آن ها می گفتند مجاهدین خلق فقط بریده ها و جاسوس ها را از این منطقه عبور می دهند. سعی داشتند از من اعتراف های کاذب بگیرند که من جاسوس ایران و یا جاسوس یکتی ها هستم ولی موفق به این کار نشدند. در مدت این چند روزی که میهمان بارزانی ها بودم مدام به من وعده و وعیدهای گوناگون می دادند. آن ها می خواستند به خاطر کاری که انجام نداده ام اعتراف بگیرند. من که شدیداً زیر چکمه ها و چوب های آن ها داشتم دیوانه می شدم ،تنها سلاحم در برابر آن ها این بود که هنگام نماز آن ها را نفرین کنم و لعنت بفرستم. اتاقی که من در آن بازداشت بودم حدود 18 متر می شد و گاه تا 30 نفر به جرم های مختلف در آن بازداشت می شدند. دیوارهای این اتاق دوده زده و سوخته بود. در مدتی که در این اتاق بودم به همراه بازداشتی های دیگر دوبار عقرب کشتم در این اتاق پنج بار در شبانه روز اجازه بیرون رفتن داشتیم. سی و نه روز در زندان پاسگاه بارزانی بودم بعد به زندان شهری شقلاوه انتقال یافتم که آن جا محدودیت های کم تری داشت و نسبتاً بهتر بود- اتاقی حدود 12 متر برای 8 تا 12 نفر- مجموعاً 36 روز را هم در زندان شقلاوه به سر بردم که البته بین این روزها مرا به مصیف هم بردند. روی هم رفته 3 روز یعنی یکبار 2 روز و یک بار 1 روز در زندان مصیف بودم. زندان مصیف یک اتاقک 5/1 در 5/1 داشت که 3 نفر ظرفیت داشت و سه بار در روز اجازه دستشویی رفتن داده می شد. در زندان های قبلی می توانستی با آب سرد بدنت را بشویی ولی در مصیف امکان حمام کردن هم وجود نداشت.
وقتی در زندان پاسگاه بارزان بودم ضریب این احتمال برایم به مراتب بالا رفته بود که کردها را خود مجاهدین از مسیر مطلع کرده اند بنابراین به یکی از هم بندهایم گفتم اگر آزاد شد به جماعت حزب الله در دیانا اطلاع دهد که یک ایرانی در بند است. 78 روز از بازداشتم توسط کردها گذشته بود و انتظار انتقال به زندان بزرگ کردها یعنی (اکراه) را داشتم که شبانه مرا از مصیف به مکان دیگری برده و صبح روز بعد به همراه 2 نگهبان، به سمت مرز ایران می رفتیم هم خوشحال بودم که از دست کردها نجات یافته ام و هم نگران بودم که حالا باید تحت فشار و تضریب قرار گیرم [چون قبلاً به من این گونه گفته شده بود.]
صبح روز سی ام و یا سی و یکم آگوست تحویل مأموران ایرانی در حاج عمران شدم و برخلاف تصورم با احترام کامل آن ها رو به رو شدم.ولی مدارک شناسایی ام از جمله پاسپورت، کارت پایان خدمت، شناسنامه و مابقی سرمایه زندگی ام که چهارصد دلار و پنجاه هزار تومان بود در کردستان در زندان مصیف باقی ماند و بدون مدارک و وسایلم تحویل ایران داده شدم.
ابتدا نگران بودم که چگونه هویت خودم را اثبات کنم. با توجه به این که هیچ چگونه مدرکی همراهم نبود،به هر حال آن چه که برایم مهم است این است که اکنون در ایرانم و از این که خود را از دام بزرگی که فرا رویم قرار گرفت توانستم به هر شکل ممکن رها کنم خوشحالم و همین برایم کافی است و شاکر خداوند متعال و لطف آن خالق بی همتا هستم.
——————————————————————————–
[1] جنگ خلیج: حمله عراق به کویت و اتخاذ استراتژی پانزدهم از سوی سازمان مجاهدین خلق است که به استراتژی تغار معروف است و اشاره دارد به جمله ای از سوی مریم عضدانلو در جریان حادثه فتح کویت توسط عراق.
[2] شناخت نسبی این تناقضات را تا حدودی از رسانه ها و چند کتاب و فیلمی که دیدم پیدا کردم گر چه قبلاً هم اطلاعات متفرقی از این و آن یا از مطالبی که گهگاه می خواندم داشتم اما بسیار ناقص بود.
[3] بولتن خبری 234 دی ماه 1371