بنام آنکه آدمی را به فضیلت عقل سزاوار گردانید
دائی جان سلام. دائی! چه واژه غریبی. اما خودم را سرزنش نمیکنم. چون روزهای زیادی از پرده سالها گذشتند و هیچ غریبه یا آشنائی را نیافتم تا او را اینگونه خطاب کنم.به جز برگهای قهوه ای، قدیمی و پوسیده ای از کتاب خاطراتی قدیمی و کهنه که هر چندگاهی از دریچه ذههم گذر میکند و داستانهایی را بسان یک دستگاه آپارات فرسوده موجود در یک سینمای بازنشسته در یکی از محله های پائین شهر در مقابل دیدگانم مجسم مینماید.
عجب شب سردیست. حال که این نامه، داستان، غمنامه یا… هر چیز دیگری که میتوان نامش را نهاد، چه اهمیتی دارد! مینویسم هوا بس ناجوانمردانه سرد است در اوایل زمستان! کنار پنجره سالن نشستم و از این بالا رفت و آمد ماشینها رو توی خیابون نگاه میکنم. چقدر دلتنگی میاره نگاه کردن به شبهای تهران. خصوصاً اگر تنها زندگی کنی. بزرگی میگفت: دلا خوکن به تنهائی، که از تن ها بلا خیزد…
احتمالاً اون شیخ محکوم بود به تنهائی والا انسان آزاده همیشه می جوشه و می خروشه.
نمیدونم چرا این مطالب یا حتی این نامه را براتون مینویسم. فقط همینقدر میدونم که از سر دلتنگی کنار شومینه آپارتمانم نشسته بودم و در حالیکه به صدای ریزش باران گوش میکردم وبیست سال گذشته را مرور مینمودم در کور سویه های خاطراتم یه جائی به شما برخوردم.
راجع به شما فکر میکردم به شعله های آتش داخل شومینه نگاه میکردم تا اینکه متوجه چیزی شدم. رو کردم به شعله و بهش گفتم تو را با دردهایم اُلفتی هست؟ چون میدیدم که او هم مثل من در حسرت سوزاندن سالهای تو میسوخت.
در همین افکار غرق بودم تا اینکه یاد «عزیز» افتادم. اون پیرزن رنج دیده که هرگز سهم خودش را از زندگی برنداشت. اما در شگفتم که چرا چرخ فلک اسمش رنجانه نگذاشت. کسی که همه زندگیش محکوم به رنج و تحمل بود. وای که عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم… بگذریم پیرزن رنجوری که ازش حرف میزنم مادر شماست. «مادر». گمان میکنم او را بخاطر داشته باشید. و اگر هم ندارید شما را شماتت نمیکنم.
فقط در عجبم از خداوند که روحی اینچنین مقدس در کالبد مادران دمید.یاد یک شعر افتادم.ای دل چه اندیشیدی در عذر این تقصیرها، زان سوی او چندین وفا، زین سوی تو چندین جفا. چرا دو دهه! خدای من خیلیه! بیست سال! بیست ساله که منتظر و چشم به راهه تا فرزندش برگرده. راستی چرا خسته نمیشه؟! جرا نا امید نمیشه؟ چرا قبول نمیکنه که فرزندش، پسرش، لابد اونجا دغدغه های مهمتری نسبت به مادرش داره؟! چرا فراموش نمیکنه؟! عجیبه. چرا من امشب به این چیزها فکر میکنم، چرا داستانی که شبیه پرونده قدیمی پیرآباد می مونه تو خیالم مرور میکنم. انگار نجواهائی به گوشم میرسه. انگار همه پدیده های هستی با هم متحد شدند تا من امشب بروم. از یک هنرمندی شنیده بودم، راست گفتند این سخن صادق بود. گوش قبل از چشم عاشق میشود. چیزی که به گوشم میرسد خوب میدانم چیست. آوازهای سرزمین مادری. گیلان.
گفتم مادر؟ بله، بیست روزی میشه که مادرم را ندیدم. نه بیست هفته، نه بیست ماه. فقط بیست روز؟! آخ که چقدر دلم واسه مامان تنگ شده. گوئی که سالهاست ندیدمش. راستی شما دلتون واسه مادرتون تنگ نشده. شما که بیست سال مادرتون رو ندیدین. خدای من، به اندازه بدنیا آمدن یک نوزاد و امروز که یه جوان بیست ساله است.
بگذریم. آخه میدونید من یه مادر میانسال دارم. اسمش مهنازه. خواهرتون بود، البته اگر بیاد داشته باشید! چقدر امشب دلم تنگه. میخواهم یه مقدار لباس و خرت و پرت جمع کنم، ماشینم را بردارم حرکت کنم بطرف گیلان. برم رشت. بهتون گفتم دائی صدایی که توی گوشم نجوا و زمزمه میکرد، آوازهای سرزمین مادری ام گیلان بود.
چقدر خسته ام. تعهدات سنگین کاری از یکطرف، زندگی در شهری مثل تهران با دوازده میلیون نفر جمعهیت و بالغ بر دو میلیون خودرو هرکسی را دچار خستگی بی امان میکنه. قصد دارم بروم و حداقل شانزده روز گیلان بمونم و استراحت کنم. میپرسید چرا شانزده روز؟ خب معلومه چون خانه مادریم دارای این تعدا شهرستان است.
قصد دارم تا هر روز را در یکی از شهرهایش بگذرانم. میدونید دائی دلم میخواهد صبح هر روز ماشینم را روشن کنم وبه یه جائیش برم. آخ که چقدر دلم تنگه برای شالیزارهاش. الان هم برنجها بلند شدند و تا چشم کار میکنه سبزی بیکران میشه دید. روز اول میرم شفت. روستای خودمون، جیرده. کنار زمین کشاورزی. زیر تیغه تند آفتاب بایستم و سایه های بلند باد را تماشا کنم. در حالیکه ساقه های برنج و خوشه های گندم در مبارزه با باد تاب میخورند. بروم و زن های زحمتکش روستایی را ببینم، در حالیکه از سپیده صبح تا عصر بصورت خمیده و عرق ریزان در حال کارند.
روز دوم به صومعه سرا میروم. شهر ابریشم. دیاری که هر مسافر خسته ای به هنگام گذر از اونجا قادر است پیله های پرواز را تماشا کند. میخواهم بروم و مردان و زنان روستایی این شهر را ببینم که چطور از کرم های کوچک یک میلی متری، پروانه هایی سفید و زیبا خلق میکنند. دوربینم را هم میبرم تا از این پدیده آفرینش عکس بگیرم. از مردمی که سالهاست معاش زندگیشون از عمل آوری تخم نوغان میگذرد.
راستی شما فومن را بخاطر دارید؟ سرزمین مجسمه ها، شهری که در هر جاش یه مجسمه قشنگ و جذاب وجود داره. روز بعد به اونجا میروم تا از قلعه رودخان عکس بگیرم. با غرور و افتخار با خودم به تهران بیارم و به دوستان و همکارانم نشون بدهم این بنای هشتصد ساله را. کلوچه فومن هم بخرم. چون مامان خیلی دوست داره. آره حتماً روز سوم میروم، میگردم و عکس میگیرم.
بی بی، بی چادری و خونه نشینی. والا بی بی کجا و خونه نشینی کجا: اگر دغدغه ها و مشغله های کاری نبودن، هرگز گیلان سرزمین چهارفصل را ترک و به پایتخت نمی آمدم. هربار که قصد دارم بروم شمال انگار سرزمین کوچکتری در دل اون سرزمین بزرگ من را بطرف خودش صدا میکنه. دیار آب و آئینه. ماسوله. ماسوله برای من یک خیاله. مردمی که در گذشته ای دور، خانه های خود را بر بام خانه دیگران میساختند. از هر کوی و گذری که عبور میکنید به ناگاه متوجه میشوید که روی سقف دیگران حرکت میکنید.
خدایا چه اسراری در دل این شهر کهن چندهزار ساله نهفته است. آره میخوام برم عکس بگیرم از شهری که آدم با دیدنش به یاد غربت و غریبی می افته. عکس بگیرم از خانه های گلی و مردمی که هر کدامشون جلوی در خانه نشستند و عروسکهای کاموائی میفروشند. بروم تا سیراب بشوم از شنیدن امواج پر خروش رودخانه و صخره های وسط شهر.
روز بعد وقت میگذارم برای رفتن به لاهیجان. شهر کاشف السلطنه. باغات چای. اگر اشتباه نکنم الان توی گیلان باید فصل چیدن برگ سبز چای باشه. چقدر زیباست تماشای اون. زمانیکه باغداران با دقت و وسواس برگ سبز چای را میچینند. روی کیسه های بزرگ پخش میکنندتا زیر نور آفتاب خشک بشوند.
چقدر لذت بخش است دم کردن اون با بوی مست کننده اش. راستی استخر بزرگ لاهیجان را بخاطر داریدبا رستوران بزرگ وسط آن؟ شیطان کوه چطور؟ البته الان دیگه بهش میگویند بام سبز. چون دیگه نیازی نیست با هزرا مشقت از میان خار و خاشاک به نوک قله کوه بروید. یک جاده ماشین رو بسیار زیبا و پیچ در پیچ دارد. آن بالا هم یک منطقه گردشگری ساخته اند با یک عالمه فروشگاه های قشنگ و دیدنی و کلی صندلی که روی اونها بنشینید و درتاریکی شب از آن بالا تمام شهر و چراغ های زیبای ماشینها و معابر را ببینید.
از همه مهمتر یک تله کابین فوق العاده هم از محل در آمدهای دولت ساخته اند که میتوانید سوار بر اون از بالا تمام دشت، رودخانه و جنگل های شرق گیلان را تماشا کنید.
عجیبه من خیلی وقتها تعطیلات خودم را خارج از ایران میگذرونم. خصوصاً دبی. اما یک هفته اقامت و گشت و گذار در دبی، عروس دنیا، به اندازه یک ساعت گشتن در شهرهای گیلان عزیز برایم لذتبخش نیست.
یک روز دیگر هم به بندر انزلی میروم. میخواهم بروم کنار دریا و تماشا کنم صیدصیادان را. قایق خودم را بردارم به مرداب انزلی بروم وماهی بگیرم. تازه میتوانم شکار هم بکنم. میدانی شکار چه چیز؟ خودکا. که مامان باهاش خودکا فسنجان درست کنه. آخ که چقدر دلم تنگه برای گیلان سبز. میتوانم کنار ساحل قدم بزنم و یک عالمه صدف و دریا گوش جمع کنم. دائی، دریای انزلی را به خاطر دارید؟ حتماً زمانهایی در گذشته ای دور پیش آمده، که با ماشین سه چرخ بابا بزرگ به اونجا رفته باشید و شنا کرده باشید. نه؟
عجب دریای پربرکتی. سرزمین چهار فصلی که به هرکجایش سفر کنید یک فصل از چهار فصل را میتوانید اونجا ببینید. در یک فصل میشود به چهار نقطه گیلان سفر کرد و چهار فصل سال را همزمان دید. چقدر هم دلم میخواهد بروم آستانه زیارت. زیارت آقا سید جلال الدین اشرف. شهری با بادام های درشت و خوشمزه. چقدر دلم میخواهد سفر کنم به شهر منجیل. منجیل، با بادگیبرهای بلند و مغرورش. تالش با ییلاق های زیبا و باور نکردنی. مناطقی مثل آق اولروگدوگ شاه معلم. هنوز از لنگرود و پل خشتی نگفتم. از ماسال، آستارا و کیاشهر نگفتم.
دائی جان، دیگه توانی برای ماندن ندارم. قصد دارم همین الان بروم ماشینم را بردارم و حرکت کنم به سمت گیلان، سرزمین مادری. خدا نگهدار.
خواهر زاده شما
سامان