30 خرداد ماجراجویی جنایتکارانه رجوی و نقش او در قربانی کردن اعضا – قسمت پنجم

در قسمت قبل گفته شد در جریان همین رفت و آمدنها کارم به دفتر آنها در منطقه ایستگاه 7 آبادان کشیده شد. و با مسئول بخش دانش آموزی و دانشجویی دفتر که از زندانیان سیاسی رژیم شاه بود، آشنا شدم و بخاطر داستانهای مقاومت او در زیر شکنجه مامورین ساواک شاه که در مورد او تعریف میشد مجذوبش شدم.

در 7 مرداد سال 60 مسعود رجوی که وعده سرنگونی در مدت 6 ماه را داده بود بهمراه بنی صدر از ایران گریخت. فرار او در آن شرایط و وضعیت سختی که در آن بسر می بردم شرایط من را بدتر کرد. انبوهی سوال از ذهنم گذشت، چرا رجوی که وعده سرنگونی 6 ماهه را داده بود فرار کرد؟ اگر قرار بود ظرف 6 ماه جمهوری اسلامی سرنگون شود چرا در کنار نیروهایش نماند؟ آیا سازمان در شروع مبارزه مسلحانه اشتباه نکرد؟ بخصوص اینکه حکومت در آن مقطع از پایگاه گسترده اجتماعی برخوردار بود.

این تلاطم ذهنی که باورهایم تحت تاثیر احساس و عواطف شکل گرفته بود را در مقاطع دیگری به چالش می طلبید، در سال 64 که از میان پارازیت های رادیو مجاهد خبر ازدواج مسعود و مریم را شنیدم باز تناقضاتی به ذهنم می زد. در شرایطی که هواداران همه دستگیر و یا در درگیری ها کشته و صدها خانواده داغدار میشود چه نیازی به برگزاری جشن ازدواج بود؟! بیادم می آمد که خیلی از هواداران مراسم جشن ازدواج خود را بخاطر ضرورت مبارزه منتفی کرده بودند. تا بدون هرگونه وابستگی وارد مبارزه شوند، از خود سوال می کردم مسعود از ازدواج با مریم که همسر نزدیک ترین دوستش بود چه چیزی را می خواست ثابت کند؟ تلاش می کردم از طریق گوش کردن به سخنرانی مسعود در میان پارازیت دیوانه کننده رادیو هر چه بیشتر از فلسفه و علت این ازدواج بفهمم. و در نهایت خودم را اینگونه قانع کردم که حتما ضرورتی وجود داشته است که من نمی توانم آن را بفهمم.مسعود اشتباه نمی کند!

از آبانماه سال 64 تعدادی از هواداران که در سال 60 دستگیر شده بودند آزاد شدند. بدنبال پیدا کردن راهی برای وصل به آنها بودم. عده ای از آنها توانسته بودند چند ماه بعد از آزادی از زندان از ایران خارج شوند. به ذهنم زد که دیگر شرایط برای خروج از کاهدونی فرا رسیده است، در یک صبح زود بدون اطلاع از منزل پدر بزرگ خارج شدم و با اولین ماشین خودم را به شهرم رساندم و بعد از مدتی جستجو خانه یکی از هواداران را که بتازگی از زندان ازاد شده بود پیدا کردم. به من گفت فردا پیک سازمان خواهد آمد. شب را خانه آنها ماندم و صبح روز 5 آذر بهمراه پیک با دوستم به سمت کرمان حرکت تا از آنجا به زاهدان و بعد شهر ورزی خاش برویم. پیک سازمان قرار شد در کرمان به ما ملحق شود.

از اینکه بعد از حدود 4 سال زندگی سخت در یک اتاقک گلی به دنیای آزادتر پا می گذاشتم در پوستم نمی گنجیدم. همچون پرنده ای که از قفس آزاد میشد، ساعت 8 صبح 5 آذر شهرم را با هزاران خاطره تلخ و شیرین به مقصد سرنوشتی نامعلوم ترک کردم. در آخرین ساعت حرکت خبر تشدید بیماری مادرم را شنیدم، او را برای انجام یک عمل جراحی که توام با ریسک بود به شیراز می بردند. برای لحظه ای دچار شک و تردید شدم. عشق و عواطف فرزندی به مادر و در شرایط سخت بیماری در کنار او بودن و یا باورهای سیاسی و شیفتگی و دلباختگی عقیدتی به مسعود؟

یک موج سرکش و تند که همانند همیشه از درون زلال احساس وعواطف صادقانه ام به سازمان نشات می گرفت به من نهیب زد که هزاران مادر در وضعیت مادر تو هستند که تو در قبال آنها هم مسئولی، مادر تو یکی از آن هزاران مادر است. تو باید با وصل به سازمان و مسعود برای نجات آنها قیام کنی. مادر تو سازمان و آرمان های مسعود هستند. در شهر کرمان روی صندلی یکی از پارک ها که محل قرار من و یکی از قاچاق چیان سازمان بود نشسته و به لحظاتی فکر می کردم که تا چند روز دیگر بعد از سالها قطع ارتباط به سازمان رویایی ام وصل خواهم شد.

23 بهار از زندگیم می گذشت. نوجوانی بودم که به انقلاب پیوسته بودم. دریای پر خروش و پر تلاطم امواج مردم مرا همانند صدها جوان پر شور دیگر که سرشار از عاطفه و عشق به مردم بود و آماده شده بود تمام وجود خود را فدای رفاه و آسایش مردمش کند در خود بلعید و از سر نیمکت های درس و کلاس به کف خیابانها کشاند، جارو کردن خیابانها و جمع کردن کیسه های زباله شهروندان که بدلیل اعتصاب کارگران شهرداری در سطح شهر وخیابانها پراکنده شده بودند الفبای انقلاب و همبستگی و مردم داری را به من آموخت. و بعد از پیروزی انقلاب با مجاهدین خلق آشنا شدم و شیفته شعارهای آزادی، عدالت اجتماعی و استقلال آنها شدم. کتاب حکومت امام علی که سرجمع شده سخنرانی های مسعود رجوی در دانشگاه تهران و شب های ماه مبارک رمضان بود مرا بیشتر شیفته او کرد و احساس کردم گمشده سالها و کلید گنج خوشبختی و رفاه مردم را یافته ام.

صدایی رویاهای شرینی را که داشتم با خودم مرور می کردم، قطع کرد. حسن بود قاچاقچی سازمان که برای بردن من به کرمان آمده بود. من را نسبت به مسیر توجیه کرد و قرار شد شب با اتوبوس به سمت زاهدان حرکت کنیم.

ادامه دارد

اکرامی

خروج از نسخه موبایل