از: آمنه
به نام خداوندی که اگر حکم کند ما محکومیم
با عرض سلام تقدیم به داداش دوست داشتنی ام.
نمیدانم چه بنویسم و از کجا برایتان بگویم وقتی فکر میکنم که چگونه محمد رضای با استعداد و دوست داشتنی در میان اقوام و همسایه برای گروهی خدمت می نماید که رهبرش فراری است در حالیکه می تواند همین استعداد را برای خود و وطنش به کار بندد. چرا باید در آنجا به سر برد؟
و چرا عمر گرانمایه اش را اینگونه هدر دهد؟ برای من یعنی خواهرت آمنه که طبق گفته شما در کارت تبریک با ارزشی که همراه نامه فرستاده و این چنین نوشته بودی:آمنه جان مادرخیلی سختی کشیده من می دانم اما دلم نمی خواهد تو هم روزگار او را داشته باشی خیلی رنج آور است.
هر زمان که به این موضوع فکر می کنم از خودم بی زار می شوم که چگونه می توانم داداش دوست داشتنی ام را از آن منجلابی که در آن گرفتار شده ای نجات دهم.
باور کن در هر مراسمی که شرکت می کنم چه ولادت ائمه باشد و چه شهادت آن بزرگواران تورا یاد می کنم با الاخص هنگام ولادت و شهادت امام رضا (ع).
حال از روزگارما برایت بگویم: من به کار معلمی مشغول هستم و از زندگی خود راضی ام
علی رضا با دختر دایی محبوبه ازدواج کرده و دختری به نام الهام دارد و در عکاسی روزنامه اطلاعات مشغول به کار است و غلام رضا همانگونه صبور و مهربان و مثل شما دوست داشتنی است که برای خود عکاسی مستقلی دارد و از همه امکانات بر خوردار است و دو پسر به نامهای رضوان و راشد دارد. احمد رضا را بگو فکرش را میکردی! او خیاط است و پسری به نام اشکان دارد.
داداشم نگاه کن همه اعضای خانواده که تو برایشان نگران بودی در زندگی خود موفق هستند پس مطمئن باش اگر تو برگردی همه از هر نظر پشتیبانت خواهند بود تا دوباره به زندگی ات بر گردی و با آرامش زندگی کنی.
فقط کافی است لحظه ای به خود بیایی و ایمان به خداوند را در خود تقویت کنی و مطمئن باش که خداوند بنده اش را دوست دارد و هیچگاه در زمان آفرینش نخواسته که بنده هایش با سختی زندگی کنند.
به امید دیدار