اسیر بیدادگر – قسمت یازدهم

این سلسله مقالات که درحال حاضر با کمک کانون آوا تنظیم و منتشر می گردد در انتها بصورت کتابی در خواهد آمد که تا تجربه ای باشد برای نسل بعد از ما تا دیگر اسیر شیادان دیگری تحت هر عنوان و بخصوص فرقه مجاهدین نشوند.

سکوتی مرگبار بر آن مکان حکمفرما بود و این تنها صدای واق واق کردن سگها بود که سکوت آن شب سرد و ظلمانی را در هم میشکست. آسمان زیبا و ستاره باران بود اما در این جا ودر این خاک بوی نابودی و ظلمت به مشام میرسید.

در همین حین اسدالله مثنی نیز از راه رسید. او میگفت: خب محسن جان، دیگر همه چیز دارد تمام میشود. با ما راه نیامدی و ما را مجبور کردی که علیرغم خواسته مان، کار به این جا کشیده شود.

ما دوست داشتیم که تو با ما همکاری کنی که در آن صورت ما نیز گناه تو را میبخشیدیم و کاری به کارت نداشتیم. اما یک فرصت دیگر بهت میدهیم.به جان برادر مسعود قسم یا همین الان هرچه که ما

میگوییم گوش میکنی و امضاء مینمائی و یا اینکه اگر همچنان از سر لجاجت با ما برخورد کنی ما نیز در نتیجه تو را داخل این سبتیک فاضلاب می اندازیم که بدنت هم تجزیه شود و هیچ کس نیز خبر دار نمیشود که چه به سرت آمده است.

بلی در آنجا یک سبتیک فاضلاب قرار داشت. مرا به آنجا آورده بودند و تهدیدم میکردند اگر به حرفهای آنان گوش نکنم مرا داخل آن می اندازند. قبلاً نیز یک مرتبه احمد واقف به من هشدار داده بود که در صورت عدم همکاری من با آنان وی دستور خواهد داد که منرا در یک چاله دفن کنند. وی به من گفته بود: اگر با ما راه نیائی دستور میدهم که یک چاله حفر کنند و تو را داخل آن بیندازند و چند لیترآب آهک نیز روی بدنت بریزند که جسد کثیفت سریع تجزیه شده و قائله ختم گردد.

من پیش خودم فکر میکردم که این بار نیز مثل دفعه های قبل میخواهند منرا تهدید کرده وبترسانند.در نتیجه من پاسخ دادم که من حرفی برای گفتن ندارم هر کار که دلتان میخواهد بکنید.

اسدالله مثنی گفت: اینبار دیگه شوخی نیست آیا واقعاً این حرف آخر توست؟

من گفتم: این حر اول و آخر من است.

اسدالله مثنی گفت: این آدم بشو نیست، تمامش کنید.

یک دستم را رضا مرادی گرفت و دست دیگرم را نادر رفیعی نژاد.درب سبتیک را باز کردند و منرا تا کمر داخل سبتیک فرو کردند. نادر رفیعی نژاد به من گفت: بچه خریت نکن، مگر تو جانت را دوست نداری؟!

من هیچ جوابی ندادم و فقط به آنها نگاه میکردم. اسدالله مثنی داد زد که چرا معطل هستید تمامش کنید؟!

پس از این حرف وی رضا مرادی دست منرا ول کرد که در نتیجه من بیشتر داخل سبتیک فاضلاب فرو رفتم.

مثل اینکه قضیه جدی بود و این دژخیمان میخواستند کار را تمام کنند. در همین حین که نادر رفیعی نژاد نیز میخواست دست دیگرمنرا رها کند من داد زدم که دست نگه دارید، هر چه شما بگوئید من همان را انجام خواهم داد.

پس از این حرف من اسدالله مثنی به طرف ماشین دوید و یک کاغذ و قلم آورد. رضا مرادی دوباره دست مرا گرفت و مرا از داخل سبتیک مقداری بالا آوردند این در حالی بود که هنوز قسمتی از بدن من داخل سبتیک قرار داشت و بدنم پر از کثافت داخل سبتیک شده بود.

اسدالله مثنی از من خواست با آن یکی دستم را که نادر رفیعی نژاد نگه داشته بود بر روی آن کاغذ بنویسم که نفوذی رژیم ایران هستم. وی جملاتی را در این مضمون میگفت و من مینوشتم و امضاء میکردم.

یک بار کاغذی را که بر روی آن مینوشتم کثیف شد در نتیجه اسدالله مثنی از من خواست که همان متن را یک بار دیگر بنویسم و امضاء کنم. وی با همان خودکار نوک انگشت سبابه منرا رنگی نمود و از من خواست که پائین صفحه اثر انگشت بزنم و با این کار نوشته ها را تأیید نمایم که من نیز انجام دادم.

آنها سپس منرا از داخل سبتیک بیرون آوردند. اسدالله مثنی مجنون وار داد میزد، میخندید و میگفت: بالاخره موفق شدیم که او را سر عقل بیاوریم. برادر نادر دیدی گفتم که این پسر خوبی است و بالاخره سر عقل می آید. نادر رفیعی نژاد نیز میگفت: من این فرد را خوب میشناسم او پسر عاقلی است اما این مدت از سر لجاجت سر سختی میکرد. اما باز هم هوشیاری کرد و نگذاشت که کار به جای باریکی کشیده شود.

برای این شکنجه گران فرقه مثل اینکه آن لحظات و ثانیه ها خیلی با ارزش بود زیرا آنان توانسته بودند که منرا که مدتها زیر انواع شکنجه های مختلف آنان مقاومت کرده بودم مطیع خویش سازند.

سپس این شکنجه گران فرقه منرا با همان بدن پر از کثافت دوباره به سلولی که در آن بازداشت بودم برگرداندند. آنان ده،بیست برگ کاغذ آوردند و مطالبی را میگفتند و من امضاء میکردم و اثر انگشت میزدم.

مضمون این مطالب بر این مبنا بود که من از طرف وزارت اطلاعات ایران برای انجام مأموریتهای جاسوسی و خرابکاری به درون فرقه فرستاده شده ام. این کار حدود چندین ساعت طول کشید.سپس آنان منرا به یکی از واحدهای مجموعه اسکان انتقال دادند. آنان از من خواستند که به حمام بروم و دوش بگیرم.

پس از دوش گرفتن رضا مرادی یک تیغ ژیلت آورد و موهای صورت منرا که خیلی بلند شده بود ند اصلاح نمود. آنان یک دست اونیفرم نظامی نو نیز به من دادند که بپوشم. سپس مقداری سوپ برایم آوردند و از من خواستند که بعد از خوردن آن استراحت کنم. چند ساعت بیشتر به طلوع خورشید نمانده بود.

من روی تخت دراز کشیدم. پس از مدتها این اواین باری بود که دوباره جائی گرم و نرم داشتم. اما من بدون آنکه دست خودم باشد داشتم گریه میکردم به طوری که تمام تختم خیس شده بود. نمیدانم کی خوابم برده بود که منرا صدا زدند. از خواب بیدار شدم. مثل اینکه چهار الی پنج ساعت خوابم برده بود. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که مختار برایم غذا آورده است.

این اولین بارپس از دورانی که در سلول انفرادی بودم برایم یک غذای درست و حسابی آورده بودند. اما من معده ام خشک شده بود.به زور توانستم چند لقمه از آن غذا را بخورم حالت تهوع داشتم و فقط میوه ها را میتوانستم راحت تر بخورم.

پس از صرف غذا منرا دوباره به همان سالن نشستهای قبلی بردند و فهیمه اروانی رئیس جلسه بود و همان نفرات برگزیده قبلی سازمان نیز حضور داشتند. فهیمه اروانی شروع به سخنرانی نمود.

وی میگفت: که بالاخره سر عقل آمدی پس چرا همان روز اول به خواسته ما توجه نکردی؟! خودت مقصر هستی که کار به این جاها کشیده شد.اما اشکالی ندارد،گذشت و رئوفت شیوه سازمان است. اگر در ادامه کار هم تو به درستی با ما همکاری کنی من به تو قول میدهم که سازمان تو را ببخشد و از گناه تو بگذرد. ما از این موارد در طول تاریخ مبارزه مان با حکومت ایران زیاد داشته ایم. ما در میدانهای نبرد وقتی که پاسداران جمهوری اسلامی را به اسارت میگرفتیم به خدا با آنان خوشرفتاری میکردیم و این در حالی بود که شعله پوش اسلحه آنان در اثر شلیک به سوی نفرات سازمان هنوز سرخ بود.

این حرفهای شیادانه سر شکنجه گر فرقه مجاهدین خیلی جالب و مسخره آمیز بود. فردی که تا دیروز فرمان ضد انسانی ترین انواع شکنجه ها را برعلیه من صادرکرده بود و روند اجرای شکنجه ها را نیز زیر نظر داشت، فرد ی که بارها به سلولی که من در آن بازداشت بودم سر کشی میکرد و هر بار به من دشنام میداد و سایر شکنجه گران را تشویق مینمود که در برخورد با من بیشتر از خود شدت عمل نشان دهند، فردی که نه تنها نسبت به من بلکه مسبب بسیاری از سرکوب ها و بی عدالتی ها وازعوامل شکنجه بسیاری از نفرات ناراضی فرقه بود حالا ادعای رفعت، مهریانی و عطوفت داشت. اما برای من این چیز جدیدی نبود زیرا مسئولین فرقه در رنگ عوض کردن تبحر خاصی داشتند.

من در جواب این سخنان پوچ فهیمه پاسخ دادم که شما و خدا بهتر میداند که واقیت چیست. اما اشکالی ندارد و واقعیت این است که من الان در دست شما هستم و شما هر طور که بخواهید میتوانید با من برخورد کنید. باشد من مجبور هستم که مطیع باشم هر چه که میخواهید بگوئید تا من انجام دهم.

سپس فهیمه یک متن را برداشت و از روی آن میخواند و من میبایست تمامی آن متن را مینوشتم و پای تک تک صفحات آنرا امضاء مینمودم و اثر انگشت میزدم. آن متن حاوی یک داستان ساختگی مبنی بر این بود که من برای جاسوسی از طرف رژیم ایران به فرقه آمده ام.

آنان به این داستان ساختگی نیاز داشتند آنان در آن شرایط محتاج آن بودند که معترضین اصلی خود را به زانو در آورند و با بستن انواع تهمتها و افتراها به آنان میخواستند به سایرین نیز نشان دهند که ببینید افرادی که نسبت به مناسبات درونی سازمان اعتراض میکنند دامنشان به گناهی آلوده است و چه گناهی بالاتر از وابستگی به جمهوری اسلامی.

درست بود که در آن شرایط من به این نتیجه رسیدم که برای حفظ جانم و به این دلیل که اجازه ندهم بیهوده و بدودن آنکه کسی متوجه شود توسط دژخیمان فرقه کشته شوم مجبور به همکاری با مسئولین فرقه شدم اما به این نکته ایمان داشتم که این دوران نیز سپری خواهد شد و خورشید بار دیگر از پشت ابرهای تیره و تار بیرون خواهد آمد.

مسئولین فرقه با این تاکتیک غیر انسانی میخواستند که اعتراضات اعضای ناراضی فرقه را خاموش کنند و همه را سر جایشان بنشانند.اما غافل از اینکه تاریخ به گونه ای دیگر رقم خواهد خورد.

ادامه دارد…….

محسن عباسلو کانون آوا

04.09.2007

خروج از نسخه موبایل