زنان قرارگاه اشرف در معرض خشونت سیستماتیک
سال 77 – ارتش آزادیبخش ملی
در یکی از روزها سازماندهی جدیدی شد و دسته من تغییر کرد فرمانده دسته گوهر صدقیانی نام داشت. او چهل و سه ساله به نظر می آ مد و ترک زبان بود. گوهر فرزند پسری داشت که بیست سالش می شد و در اروپا بسر میبرد، قرار بود سازمان او را بزودی به قرارگاه اشرف منتقل کند. فکر کنم در سال هفتاد و هفت بود که پسر گوهر را به اشرف انتقال دادند گوهر روزی به من گفت سازمان فرزندش را در بمباران جنگ اول امریکا و عراق به همراه دیگر بچه ها به اروپا انتقال داد. در سازماندهی جدید مریم صنوبری فرمانده واحد من شد. مریم 22 سال سن داشت و از بچه های خود افراد سازمان بود. دسته ما دو نفر بود من و سارا حسنی، سارا نیر سن زیادی نداشت او نوزده سالش بود. سازمان سارا را از اروپا به اشرف آورده بود. مادر سارا جمیله نام داشت و از اعضای با سابقه سازمان بشمار میامد. جمیله F قرارگاه بود و از اوایل تشکیل ارتش در قرارگاه اشرف بسر میبرد. سارا تازه وارد اشرف شده بود. من به علت تناقضاتم همیشه با F واحدم مریم صنوبری مشکل داشتم و معمولا من و او با هم درگیر می شدیم زیرا از دستوراتش سرپیچی می نمودم و به حرفهای او گوش نمی کردم. مریم مدام سعی می کرد به من القاء کند تا به خانواده ام فکر نکنم و در تشکیلات هضم شوم. تا اینکه روزی گزارش مرا به گوهر داد، گوهر مرا احضار کرد و پس از اینکه با تندی با من حرف زد، هشدار داد از دستورات مریم بی چون و چرا اطاعت کنم و با او چفت شوم. از آن به بعد مریم مرا مدام زیر نظر داشت تا اینکه روزی به او گفتم: نمی خواهم با او در یک واحد باشم. مریم مجددا گزارش مرا به گوهر داد و گوهر به جای او با من برخورد تندی کرد. به علت مشکلات روحی و تناقضات فراوانی که داشتم گه گاه حتی با سارا نیز درگیر می شدم. زیرا انگیزه ام خارج شدن از قرارگاه اشرف به هر ترتیبی بود. برای اینکه به نوعی خواسته خودم را به مسئولین سازمان بقبولانم سعی داشتم با رفتارهای پرخاشگرانه خودم به آنها تفهیم کنم که به هیچوجه مایل نیستم در قرارگاه اشرف بمانم. به این علت با هیچکدام از مسئولین چفت نمی شدم. تا مسئولین سازمان مجبور شوند دست از سر من بکشند و مرا از اشرف اخراج کنند. اما آنها مصمم بودند تا هر طوری شده مرا به اصطلاح خودشان رام کنند و کنترلم کنند. به این خاطر مجددا سازماندهی مرا تغییر دادند و من اینبار تحت مسئول سیما احمدیان شدم سیما از اهالی استان فارس او بیست و شش سال داشت. سیما فردی عصبی بود و رفتارش با من خوب نبود. با ایشان نیز خیلی درگیر می شدم او خیلی تشکیلاتی رفتار می کرد، همیشه مرا زیر نظر داشت حتی هنگام رفتن به کلاس های ایدئولوژیک، مرا هدایت می کرد اما من همیشه از کلاس ها فرار می کردم و سیما احمدیان برای پیدا کردن من مجبور می شد ساعتها برای پیدا کردنم به همه جا سرک بکشد. اگر گاهی نیز با زور در کلاس های ایدئولوژیک و سیاسی حاضر می شدم هیچوقت به مباحث آن گوش نمی کردم، معمولا درخودم بودم و فکرم را با رویای رهایی از اشرف و در آغوش کشیدن فرزندم مشغول می کردم. تا اینکه روزی زنی به نام سمیه سلامی را که فردی تشکیلاتی بود به من وصل کردند تا مرا آموزش دهد با او نیز چفت نشدم و این ماجرا استمرار داشت.
قرارگاه اشرف – سال 77
چند روزبعد از عید سال 77 مسئول من تغییر کرد و فردی به نام منظر کریمدادی(اهل سبزوار – 39 ساله) فرمانده دسته من شد. دسته ما متشکل از پنج نفر بود به نام های 1- منیره اکبری که 25 ساله و اهل تبریز بود. او از ترکیه به اشرف آمده بود(ایشان واحد تیم عملیاتی بود که با مژگان زاهدی برای عملیات تروریستی به داخل ایران آمدند و کشته شدند) 2- حورا شالچی 3- مرجان ملک صیدآبادی (گوهر) 4- ملیحه شیشه بر (38 ساله – اهل تهران) و خود من. در این دسته آموزش های پایه نظامی می دیدیم مثل آموزش نارنجک دستی – رزم گروهی – آموزش نقشه خوانی (جهت یابی)
FTahoma; > یگان ما نیز زنی بود به نام میترا عمویی (اهل استان فارس – 39 ساله). افراد دسته ما از افراد جدید الورود تشکیل شده بود. در سازماندهی جدید منظر کریمدادی با من خیلی چفت شد و موفق شدند تا حدودی با برخوردهای خاصی که داشتند بر من تاثیر بگذارند و مجبورم کنند تا از خواسته هایم دست بردارم و با تشکیلات چفت شوم.. منظر چنان با من رابطه عاطفی و احساسی داشت که کم کم توانست با برخوردهایش مرا به خودش جذب کند او معمولا مرا چنان پیش ملیحه و بچه ها تعریف می کرد و باهام شوخی می کرد که خودم گاهی از این همه عطوفت و گرمی روابط شگفت زده می شدم. در ته دلم به خوبی میدانستم که آنها دارند با من بازی احساسی می کنند اما به علت حفره های روانی و عاطفی شدیدی که با از دست دادن فرزندم سعید و همسرم به من دست داده بود ناخود آگاه به این رابطه ها احساس نیاز می کردم و بالواقع تشکیلات و مسئولین قرارگاه اشرف از این موضوع بهره برداری تمام می کردند. میترا عمویی که فرمانده یگانمان بود نیز با من برخورد عاطفی خاصی داشت، همه حواس او به من بود و معمولا با من شوخی می کرد یکبار خودکاری را که خیلی دوستش داشت به من هدیه داد و بعضا هم با من ترکی حرف می زد او مربی یکسری آموزشهای نظامی بود مثل میدان موانع و گروه پیاده و… در یکی از روزها میترا ایلخانی را که در یگان دیگری بسر میبرد و در زمینه نقشه خوانی مسلط و حرفه ای بود به یگان ما آوردند تا کلاس جهت یابی را به ما آموزش دهد و در این زمینه یک ماهی تحت آموزش او بودیم و شبها هم برای کار در شب می رفتیم. البته میترا بعد از صبحانه و کارگری در مقر و قبل از شروع کلاس های ایدئولوژیک و سیاسی ما را به میدان موانع می برد. یگان ما به نام یگان نیروهای جدیدالورود معروف شده بود. عید سال 77 که به آن (آ 77) می گفتند مرا به گروه طبل (موزیک) نیز منتقل دادند. روز عید در روی سن که جشن می خواست برگزار شود من در حالی که لباس آبی طبل پوشیده بودم و در کنار کسانی که قرار بود طبل بنوازند ایستاده بودم، ناگاه همسرم آرام را دیدم که لباس معمول بازیگری نمایش پوشیده و به من خیره شده است. لبخندی بر لبانم نقش بست. در لحظه انتظار نداشتم آرام را با لباس مخصوص نمایش ببینم. در این هنگام او به سوی من حرکت کرد از پایین سن طوری به سمت من آمد تا مرا به خوبی ببیند و در جایی که دید خوبی داشت ایستاد و به من خیره شد. من هم به او خیره شدم. نگاه من پر از درد بود، پر از حرف های ناگفته و انگار که آرام لباسش را با انتخاب خودش نپوشیده بود و در حالت اجبار مجبور شده بود تا آن لباس خاص را بپوشد.
روزی که برنامه های ضبط شده ما از تلویزیون پخش می شد من مخفیانه تئاتری را که آرام در آن بازی کرده بود را نگاه کردم. چرا مخفیانه؟ چون اجازه نداشتم نمایشی که آرام در آن بازی کرده بود را نگاه کنم. اگر افراد مقر متوجه می شدند به نمایشی که همسرم در آن بازی کرده، نگاه می کنم زیر تیغ شماتت افراد قرار می گرفتم و آنها مرا مورد تحقیر قرار می دادند و انتقاد می کردند و می گفتند تو امضاء دادی و از همسرت جدا شدی. چرا هنوز در انقلاب ذوب نشدی؟‼. ولی به هر ترتیبی بود من دزدکی آن نمایش را نگاه کردم و در حین تماشای آن اطراف خودم را می پائیدم تا کسی متوجه نشود. رو در رو شدن با همسرم مرا دوباره به گذشته و خاطرات دور و درازی که با او و پسرم سعید داشتم، بازگرداند، دوباره پرخاشگری و اعتراضاتم را به جهت اقامت اجباریم در قرارگاه اشرف شروع کردم. در این شرایط بد روحی مجددا سازماندهی را تغییر دادند ومن به یگان دیگری منتقل شدم. در یگان جدید فقط من و مونا گنجه ای بودیم. مونا را فرمانده من کردند. ولی به علت تنفری که از وضعیت موجودم داشتم با همه تندی می کردم و کم مانده بود دیوانه بشوم در واقع تا مرز دیوانگی فاصله ای نداشتم. مونا را نیز اذیت می کردم و به حرفهایش گوش نمی دادم و اغلب با او لج می کردم. تمامی رفتارهای من یک علت داشت. داستانش این بود که نمی خواستم در قرارگاه اشرف بمانم. مونا حدودا 24 سال داشت و دختر جلال گنجه ای (روحانی) بود. مادر مونا هم از اعضای سازمان بشمار می رفت.
پس از سازماندهی برای ما کلاس موتوری آیفا گذاشتند که مربی ام پروانه پوراقبال بود. بعد از سه روز تئوری وارد کلاس های عملی شدیم اما نصف و نیمه ماند ولی بعدها آموزش این کلاس دوباره ادامه یافت و تمامی مراحل آموزشی را طی کردم. سپس آموزش جیپ لندکروز شروع شد که طاهره زارنجی مسئول آموزش من بود. طاهره چهل سال به نظر می رسید. بعد از کلاس جیپ، سمانه عباسی و فرخنده ذاکری کلاس BMP1 (بی. ام. پی.1) گذاشتند. در این گیرودار مونا گنجی بشدت مسئله دار شد. اما من به خاطر اینکه درگیر مسائل فردی خودم بودم متوجه این موضوع نشدم تا اینکه در ماههای بعد از فرماندهان می شنیدم که می گفتند وضع مونا خوب نیست و به او تحت مسئول نمی دهند و تاکید داشتند تا نیروهایی که حلقه ضعیف هستند مثل شهره مسرت به سمت مونا نروند و توجیه شان این بود که مونا نیرو را خراب می کند و به بیراهه می کشاند در سال های بعد مونا در سطح قرار گرفت. سال 78 همه را مستقل سازماندهی کردند هر یگانی همه چیزش جدا بود، غذا جداگانه می گرفت وحتی همه ظروف شان نیز جدا بود، سالن غذاخوری جداگانه داشتند و کاملا مستقل شدند. علتش نیز این بود تا یگانهایی که برای عملیات می روند کسی خبردار نشود. روزی مسعود در یک نشست عمومی کروکی را کشید و عملیاتی که هر یگان باید انجام دهد را توضیح داد. او تعداد عملیات، نوع عملیات و ماموریتی که یگان ها باید انجام می دادند و شهری را که باید عملیات را شروع کنند و پشتیبانی یگان ها را نیز شرح داد و تاکید کرد تا از آن موقع به بعد یگان ها ارتباطاتشان را با هم کاملا قطع کنند. به همین دلیل یگان ها به نام یگان مستقل مشهور شدند. کلاسهای یگان ها را نیز مستقل تشکیل می دادند. روی نقشه و ماموریت و زمین کار می کردیم. یگان ما را آماده می کردند برای ماموریت و عملیات تروریستی. آموزش های ما کلاس تیم نامگذاری شده بود. پشتیبان فرمانده یگان ما گلناز نظری بود در کلاس تیم لادن بادیانی، کیمیا نظری، زهره فخر، سوسن غلامی، مژگان زاهدی، فاطمه قاسمی و خود من اعضای آن بودند گلناز پشتیبانی یگان ما را می کرد و کارهای تدارکاتی یگان ما را برای عملیات انجام می داد.
ما کلاس های متعددی را پشت سر گذاشتیم از جمله: کلاسهای مین و استحکامات، زمین دشمن و نقشه تهران بزرگ و خمپاره 60، و همچنین خمپاره کماندویی و پایه ای را به ما آموزش دادند.
این کلاس حدود یک ماه طول کشید در آخر ماه یک روز متوجه شدم گلناز پشتیبان یگان ما، مژگان زاهدی را با خود برد و ما فهمیدیم که حتما برای عملیات او را بردند. و این آخرین عملیات تروریستی مژگان بود زیرا که در حین عملیات کشته شد.
تنظیم از آرش رضایی
مسئول انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی