من سمانه نوری هستم. همانطور که قبلا هم گفتم من از کودکی طعم محبت پدری را نچشیدم. در کودکی نبود پدر برای من خیلی سخت بود. همیشه احساس کمبود داشتم . انگار که عضوی از بدنم کم باشد. دبستان که بودم، چشمانم با حسرت دوستانم را دنبال می کردند که دست در دست پدرشان راهی خانه می شوند. چه حس قشنگی بود. حسی که از آن بی بهره بودم و حسرتش همیشه به دلم بود. مدام از خودم می پرسیدم پس پدر من کجاست؟! چرا هیچ وقت به دیدنم نمی آید؟!
پانزده ساله که شدم، جرات پیدا کردم و این سوالاتم را از اطرافیان پرسیدم. اول از همه سراغ عمویم رفتم و پیگیر پدرم شدم. به خاطر این که مادرم همیشه در جواب سوالم می گفت برو و از عمویت بپرس. . عمویم در جواب گفت: پدرت زنده است و بزودی می آید. از پدر بزرگ و مادر بزرگم که سئوال می کردم پدرم کجاست اما، اشک در چشمهایشان جمع می شد و می گفتند نگران نباش حالش خوب است، می آید.
همه جواب ها مبهم و گیج کننده بودند. اگر پدرم حالش خوب بود چرا با بغض جوابم را می دادند؟! اگر زنده است، اگر هست، اگر خوب است چرا به دیدنم نمی آید؟ چرا حداقل به من تلفن نمی کند؟! یعنی مرا دوست ندارد؟ یعنی دلتنگ دیدن من نیست؟
دوباره به سراغ یکی از عموهایم رفتمو این بار خیلی اصرار کردم تا از پدرم بگوید. آن قدر اصرار کردم تا بالاخره حقیقت ماجرا را برایم بازگو کرد. حقیقتی دردناک : “پدرت در زمان جنگ سرباز بود. واقعیت این است بدست مجاهدین خلق اسیر می شود و او را در پادگانی بنام اشرف در عراق نگه داشته اند. پدرت زنده است اما به او اجازه نمی دهند با خانواده خود تماس داشته باشد و یا نامه ای بنویسد.” گفتم چگونه می توانم به عراق سفر کنم و پدرم را ببینم؟ در جواب گفت این موضوع را تا به حال به شما نگفتم ولی من دنبال این هستم که به عراق سفر کنم و شما را با خودم ببرم. صبر داشته باش.
از موقعی که عمویم به من گفت می خواهم تو را با خودم به عراق ببرم، آرام و قرار نداشتم. روز شماری می کردم با عمویم به عراق سفر کنم و پدرم را بعد از چندین سال ببینم . فکر کنم دو ماه گذشت، یک روز عمویم سراغ من آمد و گفت بیا برویم پاسپورت برایت بگیریم که تو را همراه خودم به عراق ببرم . پاسپورتم بعد از چند روز آماده شد و من آماده سفر به کشور عراق شدم. لحظه شماری می کردم به عراق سفر کنم. 15 الی 20 روزی طول کشید که عمویم به من گفت فلان روز آماده باش به عراق سفر می کنیم. روز موعود دیدم ما تنها نیستیم. خانواده های دیگری هم بودند که می خواستند برای دیدار با عزیزان شان به عراق سفر کنند. آنها هم چندین سال بود که مثل من از عزیزشان بی خبر بودند.
بالاخره به پادگان اشرف رسیدیم. آن زمان آمریکاییها پادگان اشرف را حفاظت می کردند. آمریکاییها من و خانواده ها را به داخل پادگان اشرف راهنمایی کردند. من و تعدادی از خانواده ها منتظر بودیم. چند نفر آمدند و ما را به یک سالن بزرگی بُردند و به ما گفتند همین جا بمانید و منتظر کسانی شوید که می خواهید آنها را ببینید. عمویم به من گفت اینها سران این پادگان هستند کسانی که پدرت را در این پادگان نگه داشته اند.
یک ساعتی منتظر بودم که عمویم گفت پدرت آمد. آن فردی که دو نفر او را همراهی می کنند، پدرت است. وقتی پدرم را دیدم تمام تنم می لرزید. با خودم می گفتم این پدر من است؟! باورم نمی شد بعد از سالها انتظار پدرم را در آغوش می کشم. دستانش را می بوسم. با او درد دل هایم را می گویم.
پدرم که نزدیک تر می شد، دل من بی قرارتر میشد . کلی حرف آماده داشتم که برایش بگویم. اما حضور آن دو نفر آزارم می داد. راحت نمی توانستم حرف بزنم. انگار حرفهایم در د هانم خشک شده بودند. به پدرم گفتم این دو نفر چرا پیش ما نشستند و به حرفهای ما گوش می دهند پدرم در جواب گفت: این ها دوستان من هستند. آن دو نفر رفتند و دو زن در کنار ما نشستند و حرفهای ما را قطع کردند. به پدرم گفتند با خودرو دخترت را ببریم در پادگان بچرخانیم من به آنها گفتم من می خواهم در کنار پدرم باشم پدرم گفت اشکال ندارد با آنها بُرو. ناچارا با آنها رفتم. مرا سوار خودرو کردند در حین حرکت به من گفتند می خواهیم محل های دیدنی پادگان اشرف را به شما نشان دهیم یکی از آنها گفت خوب بگو ببینم اراک چه خبر. هر دوی ما اهل اراکیم باغ ملی و خیابانهای اراک را نام می بردند. در بازدید می گفتند ما بهترین پارک دنیا را داریم من هم در جواب به آنها گفتم احتمالا شما پارک ندیده اید شما به این پارک می گویید؟! مرا به محلی بنام موزه بُردند و به من گفتند اگر دلت خواست می توانی پیش ما بمانی بهت خوش می گذرد. برای ادامه تحصیلت تو را می فرستیم خارج، پدرت هم در کنارت است.
من دلهره داشتم. ترسیده بودم و از طرفی هم حس می کردم وقتم هدر می رود. من فقط به عشق دیدار با پدرم آمده بودم نه آن پادگان خشک و بی روح. به آنها گفتم مرا برگردانید پیش پدرم و عمویم. چرا دارید وقتم را تلف می کنید. من بعد از چندین سال آمدم پدرم را ببینم نیامدم که محل های پادگان اشرف را ببینم. مجبور شدند مرا سوار خودرو کنند و پیش پدر و عمویم برگردانند. وقتی پیش پدرم و عمویم رفتم وقت ملاقات تمام شده بود و می بایست پادگان اشرف را ترک می کردیم. به پدرم گفتم چند سال بدون تو سختیهای زیادی کشیدم. خودت را نجات بده، من به تو نیاز دارم و عکس کوچکی از خودم داشتم که به پدرم دادم. در جواب گفت بزودی می آیم .
با پدرم خداحافظی کردیم. در مسیر بازگشت حرفهای دو زنی که مرا با خودشان بُردند، برای عمویم تعریف کردم که در جواب گفت خدا لعنتشان کند تو را هم می خواستند مثل پدرت فریب دهند و پیش خودشان نگه دارند. بهترین کار را کردی که جواب قاطع به آنها دادی. از ملاقات من با پدرم تا به حال، هیچ تماسی از طرف پدرم صورت نگرفته. یعنی به او اجازه نداده اند که تماس بگیرد.
امیدوارم به زودی زود، پدرم را در دنیای آزاد ملاقات کنم و از عشقش سیراب بشوم و بالاخره دل تنگم تسکین پیدا کند. امیدوارم دل همه خانواده ها با دیدن فرزندانشان شاد شود .
سمانه نوری – دختر حمید رضا نوری اسیر در کمپ آلبانی مجاهدین خلق