بعد از مصاحبه اولیه و خوردن یک وعده غذای آماری (غذای بسته بندی پرسنل ارتش آمریکا) با خودرو هامر به سمت تیف حرکت کردیم. تیف یا کمپ استقرار موقت اعضای جداشده از مجاهدین خلق برایم هنوز یک معما بود، در درون مناسبات که بودم تبلیغات وحشتناکی حول آنجا و مناسبات اعضای جداشده ای که در آنجا ساکن بودند از طرف مسئولین میشد. گفته میشد که بشدت نا امن است و هر شب جسد یک نفر با شکم پاره به پشت سیاج ها انداخته میشود! و یا تبلیغ میشد افراد را در حالیکه بر دست و پایشان زنجیر زده اند برای استحمام و یا دستشویی می برند!
و اما وحشتناک ترین آن، تبلیغ گسترده تجاوز جنسی به اعضا بود که هر عضوی که از شرایط مناسبات به تنگ آمده بود را بر سر دو راهی انتخاب قرار میداد، من هم همانند بسیاری از اعضای ناراضی دیگر مدتها علیرغم فشارهای غیر قابل تحمل تشکیلات و مسئولین با شنیدن این تبلیغات وحشتناک برای انتخاب تیف و جدایی از مناسبات مجاهدین خلق دچار تردید می شدم. تا اینکه در یک نقطه خروج و جدایی از آن مناسبات خفقان و تهوع آور را با هر بهایی پذیرفتم.
در همین افکار بودم که ساعت 10 شب خودرو ما به درب ورودی تیف رسید. از پشت سیاج بداخل که نگاه کردم دیدم تعدادی از دوستان سابق که قبل از من جداشده بودند در محوطه تیف در حال قدم زدن هستند. با دیدن وضعیت آنها قدری آرامش پیدا کردم، بعد از اینکه یک طشت لباس شویی، مقادیری مواد شوینده و یکدست لباس فرم یکسره کار تحویل گرفتم درب ورودی توسط سرباز آمریکایی باز و من وارد تیف شدم.
نگاهی به سر و وضع خودم انداختم! یک تیشرت، یک شلوار به همراه یک جفت دمپایی، ارمغان و سرمایه بیش از 20 سال من در مناسبات مجاهدین خلق بود که با خودم آورده بودم. آری این تنها سرمایه مادی من به ازای بیش از 25 سال فداکاری برای آرمان های سازمانی بود که روزی در منتهای صداقت و البته سادگی محض فکر می کردم تنها راه رهایی و آزادی مردم ایران است. با خودم فکر کردم اگر این 25 سال را در جایی دیگر سرمایه گذاری کرده بودم اکنون چه ثروت هنگفت مادی و پیشرفت علمی و تخصصی داشتم.
با ورود به محوطه تیف تعداد زیادی از دوستان سابق سراغ من آمدند. آنها همه دوستانی بودند که سالها با من در تشکیلات مجاهدین خلق و پادگان اشرف به اسارت گرفته شده بودند. همان هایی که تحت تاثیر تبلیغات مسئولین مجاهدین خلق انتظار داشتم اجساد آنها را با شکم های پاره پشت سیاج های تیف ببینم؟! بعد از دید و بازدید و روبوسی هر کدام اصرار داشتند به چادر آنها بروم. بعد از مدتها استرس و دلهره و نگرانی آرامش عجیبی داشتم که با خوشحالی توام شده بود، با اصرار برخی از دوستان باسابقه و کادرهای قدیمی که در تشکیلات در مدار تشکیلاتی من بودند به چادر آنها رفتم. هنوز فضای تیف برایم ناشناخته بود. بداخل چادر رفتم و از برق خبری نبود. از گوشه درب چادر نسیم خنکی می وزید، هنوز فکر می کردم در خواب و رویا هستم.
همچنان گرفتار این باور بودم که در تشکیلات پادگان اشرف هستم و هر لحظه برای بیگاری و یا نگهبانی صدایم می زنند! نگاهی بداخل چادر انداختم. چند بطری آب معدنی که در داخل جوراب های خیس پیچانده شده بود در گوشه ای نزدیک به درب ورودی چادر آویزان بود. بعدها فهمیدم پیچاندن بطری های آب داخل جوراب و خیس کردن جوراب ها ابتکار فردی بچه ها بود تا با وزش باد به جوراب های خیس شده آب داخل بطری خنک شود، بچه ها با این خلاقیت مشکل یخچال را حل کرده بودند. لباس های شخصی و مواد غذایی و بهداشتی هر فرد بطرز منظمی در داخل چادر قرار گرفته شده بود. جرعه ای از آب بطری نوشیدم عجیب خنک بنظر می رسید. احساس کردم جرعه ای از آب زمزم و یا کوثر نوشیده ام، بچه ها همه مشغول بگو و بخند بودند و بمناسبت ورود من طبق رسم کمپ جشن کوچکی گرفتند. رقص و پایکوبی براه افتاده بود. هر کدام از بچه ها ترانه های لری، ترکی و بندری را با ریتم خاصی می خواندند. من همچنان مات و مبهوت اسیر افکار خودم بودم! محمد دوست آذربایجانی بذله گوی من با همان لهجه شیرین آذربایجانی گفت: قارداش فکر می کنی هنوز در مناسبات مجاهدین خلق و قرارگاه اشرف هستی؟ فکر می کنی بخاطر محفل زدن با ما تو را شب در نشست های عملیات جاری سوژه کنند؟؟
ادامه دارد…
علی اکرامی