روز 9 مرداد سال 1380 ، نشست به اصطلاح تعیین تکلیف من در قرارگاه موسوم به باقرزاده بعد از 9 روز تمام شد. مهوش سپهری (نسرین) بعنوان مسئول نشست وقتی دید نمی تواند با تهدید و ارعاب مرا متقاعد به ماندن در تشکیلات فرقه کند، حکم دو سال زندان در خروجی به اصطلاح فرقه برای من برید. نیمه شب روز بعد از آن، سعید حبیبی و حسن سلیمانی از فرماندهان فرقه مرا به کمپ اشرف و به محل مجموعه اسکان سابق که تبدیل به انبار و زندان شده بود، بردند. اسکان سابق مجموعه سوئیت هایی عمدتا 4 اتاقه با یک حمام و سرویس بهداشتی و یک اتاقک بعنوان آشپزخانه بود که برای زوج های درون تشکیلات ساخته بودند، که تا قبل از سال 68 آنها هر پنجشنبه تا روز جمعه عصر در آن مستقر می شدند. اما از سال 68 به بعد با شروع بحث های انقلاب ایدئولوژیک درونی و بحث طلاق اسکان تعطیل و تبدیل به انبارها و یا زندان کمپ شده بود. مرا در یکی از اتاق های همین سوئیت ها که سه اتاق دیگر آن پلمپ شده بود، زندانی کردند.
این اتاق را که در واقع باید سلول زندان نامید یک کولر 18 هزار و یک تخت فلزی داشت که روی آن یک تشک و پتوی دست چندم گذاشته بودند. محیط اتاق پر از جیرجیرک های سیاه بزرگ مرده بود. اتاق پنجره ای داشت که از بیرون با پیچ پلمپ شده بود. درب ورودی آن هم از بیرون قفل و فقط موقع آوردن غذا باز می شد .
به هر حال با ورود به اتاق زندان ابتدا بدون توجه به کثیفی آن تا ساعت ها روی تخت نشستم و در حیرت از زخم خیانت و نامردی رجوی، به جوانی و عمر بیهوده هدر رفته خودم در فرقه ، به مادرم که او را بخاطر پیوستن به تشکیلات مجاهدین علیرغم اینکه بیمار بود تنها گذاشتم و به خانواده ام فکر کردم که از بابت دوری من سختی زیادی کشیدند و یا به این موضوع فکر می کردم که احیانا اگر زنده از دست فرقه نجات یافتم چه پاسخی در مقابل مادرم ، خانواده ، وجدان خودم دارم و اینکه چه آینده ای در انتظارم هست. واقعا فکر همه این موارد برایم آزار دهنده بود.
خلاصه تا غروب درهمین افکار بودم، بطوریکه غذای ظهر را دست نزدم و نفهمیدم کی خوابم برد، نیمه های شب با پریدن جیرجیرک ها بر سر و رویم بیدار شدم و دیگر خوابم نبرد و تا صبح مشغول از بین بردن آنها شدم. آنقدر جیرجیرک های سیاه مرده در اتاق زیاد شده بودند که مجبور شدم همه را با دست جمع و در کیسه ای بریزم. ناگفته نماند که هرشب باز جیرجیرک ها می آمدند و من تا ساعتی مشغول کشتن آنها می شدم و این تا روز آخر ادامه داشت. بهرحال تا یک هفته اول، کار من همین بود. نشستن روی تخت و غرق شدن در افکارم. بعد دیدم اگر به همین روش ادامه دهم بزودی دیوانه می شوم و خواسته رجوی عملی می شود. تا اینکه یک روز وقتی نگهبان برای آوردن غذا آمد به او گفتم برایم تلویزیون یا رادیویی بیآورید. وی جواب داد ما چنین امکاناتی نداریم! از آنجائیکه می دانستم قبلا در مقر اشرف کتابخانه ای بود به او گفتم لااقل کتاب برایم بیآورید، فکر کرد منظورم کتابهای سازمان است، گفت چه نوع کتابی؟ گفتم فقط کتاب رمان.
روز بعد چند کتاب قطور رمان آورد. با آوردن کتاب ها برنامه ریزی کردم تا بتوانم خودم را مشغول کنم تا شاید کمتر فکر و خیال کنم. برنامه ریزی کردم شب تا صبح مطالعه کتاب، ساعت 5 صبح استراحت که بیشتر اوقات تا 11 صبح از بابت فکر و خیال خوابم نمی برد. ساعت 2 ظهر وقتی ناهار می آوردند بیدارمی شدم و بعد از صرف غذا دوباره شروع به خواندن کتاب می کردم. ساعت 6 تا 7 عصر در همان اتاق ورزش می کردم و بعد دوش می گرفتم. شام می خوردم و دوباره مشغول مطالعه کتاب می شدم که مونس تنهایی من شده بود. هر چند بازهم درحین مطالعه کتاب ، ورزش و یا حتی دوش گرفتن و در تمامی لحظات فکر و خیالهایی که گفتم به سراغم می آمد و برایم آزار دهنده بود .
رجوی نسبت به اعضای خواهان جدایی کینه داشت و دست مسئولین فرقه اش را برای اذیت و آزار اعضای جداشده و یا خواهان جدایی باز گذاشته بود، به همین خاطر گاهی اوقات نیمه های شب نگهبان برای ایجاد رعب و وحشت، محکم به درب می کوبید. گاهی اوقات هم درب ورودی را باز می کرد و به من می گفت: بیا جلوی درب. وقتی می آمدم، زنجیر سگ وحشی همراهش را مقداری شل می کرد و سگ تا 30 سانتی من می پرید. یکبار عصبانی شدم و با لگد به زیر پوزه سگ زدم که نگهبان داد زد چکارش داری؟ به او گفتم این جواب رفتار زشت خودت هست.
یکبار وقتی ناهار آوردند، سبزی خورن همراه آن بود که وسط خوردن غذا متوجه شدم وسط برگ های سبزی گل آلود است که از بابت آن تا مدتها گلویم سوزش داشت و ملتهب شده بود و هر چه درخواست رفتن به دکتر دادم قبول نمی کردند و من مجبور شدم با غرغره آب نمک خود درمانی کنم .
غروب 20 شهریورماه بود که نگهبان با عجله آمد نزد من و با ابراز خوشحالی گفت: خبر خوب و خبر حمله به برج های دوقلو در آمریکا را به من داد و گفت به آمریکا حمله شده است، برادر مسعود دستور آماده باش برای عملیات سرنگونی داده است. تو برای چی اینجا ماندی؟! سریع برگرد تشکیلات که جا می مونی. ما رفتیم کسی نیست که به تو رسیدگی کند! با نگاه معنی داری به او گفتم ازاین آماده باش ها زیاد دیدم. هر وقت رسیدید تهران به من زنگ بزنید خودم را هر طور شده می رسانم که با عصبانیت ول کرد و رفت.
به هر حال تا اواسط مهرماه به همین صورت گذشت تا اینکه یک روز نگهبان آمد و گفت لباس مرتب بپوش خواهر فهیمه (اروانی مسئول اول سابق و پرسنلی وقت ) با تو صحبتی دارد . ساعتی بعد سه نفر آمدند و مرا نزد فهیمه بردند. فهیمه که فکر می کرد فشارهای زندان مرا به زانو درآورده از من سئوال کرد نمی خواهی برگردی داخل مناسبات ؟ اگر برگشتی تو را در مقر دیگری سازماندهی می کنیم . و در آخر به زعم اینکه مرا شرمنده فرقه کند گفت الان چه کمبودها و مشکلاتی داری؟ من که سراپای وجودم پر از خشم نسبت به خیانت رجوی و عواملش شده بود به او گفتم فعلا که تصمیمی برای بازگشت ندارم. اما در مورد کمبودها به او گفتم شما 2 ماه است مرا در یک اتاق دربسته و با پنجره پلمپ شده زندانی کردید لااقل بگذارید درساعتی از روز در بیرون از اتاق قدم بزنم و در آخر هم به او گفتم شما مطرح کنید تا مرا به ایران نفرستند چون ممکن است در ایران زندان و یا اعدام شوم. من می خواهم فقط بدنبال زندگی خودم بروم . حرفی نزد و فقط به مسئولین گفت از فردا بگذارید ساعتی بیرون از اتاق بیآید و بعد از آن مرا برگرداندند زندان.
ادامه دارد …
حمید دهدار حسنی