کمپ موسوم به تیف اولین دریچه آزادی – قسمت سوم

در قسمت قبل از ورودم به تیف گفتم. اولین شبی که بعد از سالها خودم تصمیم گرفتم چه ساعتی بخوابم! ساعت 9 صبح با صدای یکی از بچه های هم چادری از خواب بیدار شدم، بساط صبحانه را پهن کرده بودند.هر 8 نفر به دور سفره صبحانه جمع شدیم بار دیگر بازار تیکه پرانی و جوک و به تمسخر گرفتن مناسبات مجاهدین شروع شد.

با افزایش تعداد جداشدگان امکانات رفاهی تیف هم بیشتر و بهتر شد. یک سالن بزرگ که در آن یک تلویزیون بهمراه ماهواره در آن تعبیه شده بود برای ما آماده شد. اکنون می توانستیم به تمامی کانال ها دسترسی داشته باشیم و اخبار را از منابع مختلف بشنویم و ببینیم، بدین ترتیب در جریان اخبار مختلف جهان قرار می گرفتیم. سالها بود که از کانال یک تلویزیون مدار بسته اخبار سانسور شده را در تشکیلات مجاهدین خلق به خورد ما می دادند، مسئولین مجاهدین خلق با این شیوه اعمال سانسور و مانیتور ذهن اعضا، جهان را به دو نیمکره کاملا سیاه خارج و تماما سفید در داخل مناسبات به ما القاء می کردند.

از طریق اخبار و گزارشات تحلیلی و تفسیری این شبکه ها بطور کامل ماهیت دروغ پردازی و بزرگ نمایی پوشالی مجاهدین خلق و رهبر آن رجوی برایمان مشخص شد. به مرور امکانات رفاهی دیگری از جمله فروشگاه و شرایط کار برایمان فراهم شد. یکی از کارها که ما را به آن مشغول کرده بودند، کشیدن سیم های خاردار به دور تیف بود و جالب اینجا بود که ما به ازای مسدود کردن راه فرارمان حقوق می گرفتیم!! با تاسیس و راه اندازی آشپزخانه تا حدودی از شر غذای آماری راحت شدیم. و تعداد زیادی از جمله خود من در آشپزخانه مشغول کار شدیم.

در کمپ به مرور عقاید و سلیقه های مختلفی بروز کرد. برخی تمایل به بازگشت به ایران داشتند و تعدادی دیگر کشورهای اروپایی را ترجیح می دادند ولی مهم این بود که علیرغم این اختلاف سلیقه ها روابط در منتهای مسالمت و دوستی بود و در همین مدت کوتاه در کمپ یاد گرفته بودیم که عقاید و نظرات مختلف را در منتهای سعه صدر تحمل کنیم.

بزرگ ترین تحولی که کمپ را غرق در شادی و شعف کرد برقراری ارتباط تلفنی اعضای مستقر در کمپ با خانواده هایشان در ایران بود. بعد از سالها اعضا به لحاظ عاطفی با خانواده هایشان پیوند می خوردند. بعضی مانند من بیش از 20 سال از خانواده های خودشان کوچک ترین اطلاعی نداشتند. در طی این سالها فقط یک نامه از پسر عمویم که ساکن انگلستان بود دریافت کرده بودم، که البته این نامه هم با طرح و یک سناریو مشخص و بمنظور جذب پسرعمویم به تشکیلات و تلاش برای کشاندن او به عراق صورت گرفته بود. ولی من باز بودن نامه را بهانه کرده و آن را نخوانده پاره کرده و دور انداختم و حاضر نشدم پاسخ آن را بدهم و بدین ترتیب ترفند مجاهدین خلق با شکست روبروشد.

با ورود تلفن به کمپ هر روز اعضا را به نوبت صدا می کردند. مسئول برقراری ارتباطات یک خانم افغانی بنام فاطمه بود که یکی از اعضای جداشده که مسلط به زبان انگلیسی بود او را همراهی می کرد. بچه ها با شوق عجیبی به سمت چادر تلفن می رفتند و وقتی اسامی آنها برای تماس اعلام میشد گویی شوق پرواز داشتند. با ادامه تماس ها من وضعیت متناقضی داشتم، بدلیل اینکه شماره ای برای تماس نداشتم اقدامی برای تماس نکرده بودم، ولی آنچه بیشتر بر ذهنم سنگینی می کرد آثار تبلیغات فریبنده مجاهدین خلق بود، که اگر تماس بگیری خانواده ات توسط نیروهای امنیتی به دردسر می افتند و برایشان مشکل درست خواهد شد. به همین دلیل زیاد از اینکه شرایط تماس برای من فراهم نشده ناراحت نبودم. اگر چه شوق عجیبی برای شنیدن صدای خانواده ام داشتم.

علیرغم اینکه نزدیک به دوسال بلحاظ فیزیکی از تشکیلات جداشده بودم ولی هنوز آثار و تبعات آن آزارم می داد! هنوز شنیدن نام ایران و تماس با خانواده و بازگشت به ایران نوعی خیانت به دوستان برایم تلقی میشد. تحت تاثیر همین مغزشویی گاها با خودم عهد می بستم که حتی اگر لازم باشد در تیف خواهم مرد ولی به ایران باز نخواهم گشت! غرورم، افکار و احساس و علاقه ام به خانواده را در خودش قفل و زنجیر کرده بود. خیلی از دوستان هم چادری من که با خانواده هایشان تماس گرفته بودند خیلی خوشحال بودند و اصرار داشتند من را برای برقراری تماس مجاب کنند. مجاهدین خلق سالها برای توجیه ممنوعیت تماس تلفنی ما با خانواده هایمان بحث امنیت جانی خانواده ها را مطرح کرده بودند که اگر تماس بگیریم دستگیر و شکنجه خواهند شد. تحت تاثیر همین تبلیغات فریبنده ما برای حفظ جان خانواده هایمان تمایلی برای برقراری تماس از خود نشان نمی دادیم تا برای آنها مشکل امنیتی بوجود نیاید. در جریان یکی از تماسها، دوستم که با خانواده اش در شمال تماس گرفته بود، از خانواده اش خواست که شماره تلفن خانواده من را پیدا کنند تا امکان تماس فراهم شود.

ادامه دارد…

علی اکرامی

خروج از نسخه موبایل