در قسمت قبل توضیح دادم که چگونه نسرین سعی کرد با مظلوم نمایی مرا از تصمیمم برای جدایی از تشکیلات، منصرف کند.
صبح روز بعد از برگشت از نشست نسرین، فرید از مسئولین نزد من آمد و گفت گزارشی برای خواهر نسرین نوشتی؟ وی فکر می کرد صحبت های شب قبل نسرین روی من تاثیر گذاشته و از جدایی خودم منصرف شدم . به او گفتم خیر گزارشی ندارم و قصد بازگشت به تشکیلات را هم ندارم. در مورد مهوش سپهری (نسرین) لازم به توضیح است که این زن بعنوان جانشین مسعود رجوی در امورات ارتش به اصطلاح آزادی بخش بود و در تمامی بخش های فرقه، بعد از رجوی حرف اول را می زد. او نشست های مربوط به انقلاب ایدئولوژیک را بعد از نشست رجوی برای اعضا برگزار می کرد و یا نشست های تعیین تکلیف اعضای خواهان جدایی را در تمامی مراکز برگزار می کرد، او بسیار دهن لق و شیاد وخشن بود. یکبار بعد از نشست رجوی در سالن قرارگاه باقرزاده، نشستی برگزار کرد و گفت هر کس با بحث انقلاب ایدئولوژیک همراه نشود باید حساب پس دهد، در همین جلسه با لحنی غضب آلود به مردم ایران فحش داد و گفت ما این همه جانفشانی می کنیم اما این مردم پدرسوخته تکان نمی خورند! در سال 80 او نشست های تعیین تکلیف من و دیگر اعضای خواهان جدایی را در مقر باقرزاده برگزار کرد. خلاصه هر چه از شیادی و جانی بودن این زن بگویم کم گفتم.
به هرحال وقتی فرید پاسخ منفی من برای ماندن در تشکیلات را شنید رفت و قبل از ظهر دوباره برگشت و چون فصل سرما بود یک کاپشن به من داد و گفت آماده شو تا با هم برویم پیش خواهر فهیمه (اروانی)، در ضمن هر وسیله ای داری جمع کن و من احساس کردم که روز رهایی ام از فرقه فرا رسیده و سریع آماده شدم. فرید مرا برد در قسمتی از اسکان که اتاق مسئولین بود. وارد اتاقی شدم که فقط فهیمه اروانی و یکی از مسئولین به اصطلاح مرد تشکیلات حضور داشت. من روبروی فهیمه نشستم. او گفت ببین ما در این مدت تو را تنها گذاشتیم تا فکرکنی! بلکه به اشتباهات خودت پی ببری ! اما متاسفانه هیچ تغییری نکردی. بنابراین ما هم نمی توانیم بیشتر از این تو را دراینجا نگاه داریم و می خواهیم تو را تحویل دولت عراق بدهیم تا خودشان تو را به مرز ایران ببرند .
به او گفتم روز اول که به من گفتید شما را تحویل قاچاقچی می دهیم و از من برگه امضا شده که پول قاچاقچی، هزینه تو راهی و کرایه خودرو و… را من تحویل گرفتم. فهیمه جواب داد برنامه عوض شد ما شما را تحویل عراق می دهیم و آنها خودشان شما را امروز به مرز ایران می برند! با کمال پررویی گفت در ضمن اگر رفتی ایران سعی کن از مواضع سازمان دفاع کنی حتی اگر زندان هم شدی مقاومت کن !! اگر مشکل مالی پیدا کردی پیام بده تا برایت پول بفرستیم !! اما این را هم به یاد داشته باش که اگر مقاومت نکنی و حرفی علیه سازمان بزنی ما هم می نویسیم که تو از اول مزدور رژیم ایران بودی و اخراجت کردیم !! من عصبانی شده و گفتم خواهر فهیمه قریب به 15 سال از بهترین سالهای عمرم را صرف سازمان کردم ، مادرم و خانواده ام را سالها در نگرانی از دوری و بی خبری از خودم تنها گذاشتم و با پای خودم آمدم. حالا که خواستم بدنبال زندگی ام بروم به من تهمت مزدور بودن می زنید؟! شما مرا به دهان شیر می اندازید و می گویید مقاومت کن؟!! واقعا اگر سر سوزنی برای زندگی و سلامتی و جوانی از دست رفته من ارزش قائل بودید مرا به ایران نمی فرستادید. شما در حق من نامردی کردید ولی خدای من هم بزرگ است، فهیمه عصبانی شد و گفت سازمان به تو هویت داد و این همه سال برایت خرج کرد ! گفتم مگر من فرد بی هویتی بودم؟ من و امثال من صادقانه و جان برکف به سازمان پیوستیم، می خواستید خرج خورد و خوراک هم ندهید ؟! آیا پاسخ سازمان به من زندان و فرستادن به ایران باید باشد؟ فهیمه حرفی نزد و فقط گفت سازمان برای خودش قانونی دارد ! من به او گفتم این قانون نیست ، نامردی ست.
صحبت های فهیمه تمام شد و به من گفت بیرون منتظر باش و بدون خداحافظی از اتاقش بیرون آمدم. فرید مرا نزد یک خودروی دوکابین که مربوط به فرقه اما راننده و نفر همراهش عراقی بودند برد. دقایقی بعد دیدم فرد دیگری بنام رسول که او را از قبل می شناختم به نزد من آمد. او از کادرهای قدیمی بود و هنوز یکی از برادرانش هم در فرقه بود و برادر دیگرش هم درفروغ کشته شده بود. شش ماه قبل همزمان با من جدا شده بود و در زندان به سر برده بود. با تعجب به او گفتم رسول تو هم جدا شدی؟ جواب داد آره چون این سازمانی نبود که قبلا درمورد آن فکر می کردم . در راه داستان و علت جدایی خودم را برایت توضیح می دهم.
قریب به یک ساعت و نیم بخاطر هماهنگی های بین مسئولین فرقه و نفرات عراقی طول کشید. شاید هم مسئولین فرقه به عمد رفتن ما را به این امید به تاخیر انداختند تا شاید ما از جدایی خودمان پشیمان شویم اما ما مصمم به جدایی بودیم. در نهایت بعد از تاخیر دو ساعته من و رسول در کابین عقب خودرو نشستیم. سربازعراقی راننده بود و افسر استخبارات هم کنار او نشست و خودرو حرکت کرد و دقایقی بعد از کمپ اشرف خارج شد.
با خروج از کمپ اشرف احساس خوشحالی عجیبی داشتم چون واقعا احساس کردم جسم و روحم از قید و بندهای برده وار فرقه رجوی آزاد شده است. دوستم رسول هم همین احساس را داشت و با هم تا دقایقی ابراز خوشحالی می کردیم. اما بعد از آن هر کدام از ما به سکوت فرو رفتیم و با نگاه به اطراف به فکر فرو رفتیم. فکر زخم خیانت و نامردی رجوی درحق خودمان ، آینده نامعلوم بعد از رسیدن به ایران، چند سال برای ما در ایران حکم زندان تعیین خواهند کرد، درمقابل اشتباه خودمان در پیوستن به فرقه به خانواده های خودمان چه پاسخی داریم، اگر خانواده هایمان بنا به باور دروغ های رجوی ما را طرد کردند چکار کنیم، اما آنقدر زخم خیانت رجوی بر ما سنگینی می کرد که پذیرفتیم حتی در ایران زندان و یا اعدام شویم ولی با رجوی دیگر ادامه ندهیم. آنقدر غرق در افکار خودمان شده بودیم که متوجه نشدیم خودرو به سمت مرز می رود یا نه، رسول آهی کشید و داستان جدایی خود از فرقه را برایم تعریف کرد. یکباره تابلو ورود به شهر بغداد را دیدم و به رسول گفتم ما رسیدیم بغداد مگر قرار نبود ما را به سمت مرز ببرند؟! هر دو سکوت کردیم و به اطراف نگاه کردیم و به افسر عراقی گفتیم مگر به سمت مرز ایران نمی روید؟ وی خندید و به ما گفت صبر کنید، می رسیم .
خودرو بعد از عبور از شهر بغداد وارد اتوبان شد. کمی جلوتر که رفتیم رسول به من گفت حمید نگاه کن اون سمت زندان ابوغریب است که با هم گفتیم خدا می داند چه تعداد از بچه ها دراین زندان هستند! چون از رجوی شنیده بودیم که می گفت افرادی که بخواهند از سازمان جدا شوند ما آنها را تحویل عراق می دهیم که دولت عراق هم آنها را به جرم ورود غیر قانونی در زندان ابوغریب برای چند سال زندانی می کند. در همین فکر و صحبت بودیم که دیدیم خودرو در دور برگردان اتوبان دور زد و چیزی نگذشت که جلوی زندان ابوغریب توقف کرد. افسر عراقی پیاده شد و به داخل زندان رفت و ما فکر کردیم خودش حتما کاری دارد و برمی گردد. اما لحظاتی بعد برگشت و به ما گفت پیاده شوید و با من بیایید. باز ما فکر کردیم حتما باید مراحل قانونی برای رفتن به ایران را اینجا طی کنیم وقتی وارد ورودی زندان شدیم خودمان را در حلقه نیروهای امنیتی زندان دیدیدم. آنها ما را بازرسی کرده و گفتند بروید داخل و ما مات و مبهوت از این رکب وارد محوطه زندان شدیم. فهیمه شیاد اصلا صحبت از رفتن به زندان ابوغریب نکرد. بهرحال وقتی وارد زندان شدیم خیلی از دوستان سابق خودمان که سالها با هم در فرقه بودیم، آنجا دیدیم. خیلی از آنها از سال 73 در زندان فرقه و بعد به زندان ابوغریب فرستاده شده بودند. رجوی شیاد عمدا اعضای خواهان جدایی را به زندان ابوغریب می فرستاد تا بر اثر فشارهای زندان تسلیم و درخواست بازگشت به فرقه را بدهند . ما برای مدت نامعلومی می بایست در زندان ابوغریب زندانی می شدیم که شرح داستان ابوغریب حکایتی دیگر دارد .
آری روزی امثال من فکر می کردند که تحقق آزادی و خوشبختی مردم ایران تنها با روی کار آمدن مجاهدین و رسیدن رجوی به قدرت محقق می شود. به همین دلیل با عشق و علاقه و با گذشتن از عمر، جوانی و خانواده طی سه شبانه روز با پای پیاده و تحمل سختی و مخاطرات مسیر برای پیوستن به ارتش به اصطلاح آزادیبخش رجوی در عراق از ایران خارج شدیم و سالها در عراق هم جان خودمان را به خطر انداختیم و هر سختی را متحمل شدیم اما وقتی به این واقعیت پی بردیم که رجوی فقط و فقط به فکر کسب قدرت خودش هست و همه ما را تبدیل به ابزاری برای رسیدن به قدرت خودش کرده تصمیم به جدایی گرفتیم. اما او در اوج نامردی، شقاوت و کینه توزی علاوه بر ایجاد فشارهای روحی و روانی و حبس در زندان فرقه اش درنهایت ما را به زندان ابوغریب فرستاد تا زیر فشارهای زندان ابوغریب له شویم و یا احیانا اگر به ایران هم رفتیم افراد سالمی بلحاظ روحی و روانی نباشیم .
اما درنهایت ما به لطف خدا و دعای خیر خانواده بعد از ماهها از زندان ابوغریب آزاد و به خاک وطن قدم گذاشتیم و خوشبختانه برخلاف دروغ های رجوی یک روز هم در ایران زندانی نشدیم و خانواده هایمان هم به گرمی از ما استقبال کرده و کمک کردند تا زندگی جدیدی برای خودمان بسازیم و روسیاهی برای رجوی و سران فرقه اش ماند .
حمید دهدار حسنی