در قسمت قبل از اولین تماس با خانواده گفتم. صدای مضطرب وهیجان زده ای در گوشم پیچید. علی تو هستی؟ برادر عزیزم کجا بودی در این سالها؟ بغض در گلویش بود. صدایش لحظه ای قطع شد. هق هق گریه امانش نمی داد .
قدری که آرام گرفتم سوالات من شروع شد. دلهره عجیبی در مورد وضعیت مادرم داشتم، به عمد از او شروع نکردم. از همه خواهران و برادران و افراد فامیل سئوال کردم. همه خوب و در قید حیات بودند. مخاطب من خواهرم زهرا ازدواج کرده و صاحب چهار فرزند بود. تصورش برایم غیر ممکن بود. مگر از آخرین خداحافظی ما چند سال گذشته بود؟ یعنی اینقدر زمان بسرعت طی شده بود؟ خواهر ته تغاری من و چهار فرزند؟! یعنی ذهن و خیال من در گذر زمان منجمد باقی مانده بود! زمان تماس داشت تمام میشد، تمام توانم را بکار گرفتم و با حالتی لرزان سوال کردم مادرم چطوره؟ با حالتی سرد که احساس کردم غمی بزرگ در آن موج میزد کوتاه گفت مادر هم خوبه، پس چرا در کنار شما نیست تا با او صحبت کنم؟ پاسخ داد به خانه دایی رفته!تماس ما قطع شد.
از پاسخ او قانع نشده بودم. مگر میشود به او اطلاع داده باشند قرار است تماس بگیرم و او بعد از سالها چشم انتظاری به خانه دایی رفته باشد؟ مادری که هروقت نیم ساعت برای رفتن به خانه تاخیر می کردم با عبای مشکی اش جلو درب منتظرم ایستاده بود. وبه غذا دست نمیزد! مادری که با وجود اینکه به سن بلوغ رسیده بودم سرم را روی پاهایش می گرفت و موهایم را نوازش می کرد! حتما باید اتفاقی افتاده باشد! غرق در افکار و سوالات مختلف بودم که خانم فاطمه گوشی را از دستم گرفت و گفت وقت تماس شما تمام شد. آرام چادر را ترک کردم. تمام ذهنم درگیر مادرم بود. حالتی متناقض داشتم. خوشحالی برقراری تماس توام با نگرانی وضعیت مادرم! این تماسها در ماههای بعد هم تکرار شد. بعد از سالها توانسته بودم در جریان وضعیت تمامی افراد خانواده و فامیل قرار بگیرم، ولی همچنان ابهام بزرگ من وضعیت مادرم بود.
به چادر که رسیدم روی تخت دراز کشیدم. بچه ها به تجربه دیگر تماس ها فهمیده بودند که مرا به حال خودم رها کنند تا در خودم باشم. سه سال بود که بعد از جدایی از مجاهدین خلق در تیف زندگی می کردم ولی هنوز دافعه شدیدی در مورد بازگشت به ایران داشتم. داده هایی که رجوی در ذهن من ساخته بود جهنمی آمیخته با شکنجه، اعدام، قطع دست و در آوردن چشم بود، ولی مهم تر و سنگین تر از آن فکر خیانت به دوستانم که اعدام شده بودند و یا در درگیرها کشته شده بودند برای بازگشت به ایران عذابم می داد!
برای اولین بار خودم را در مقابل این سوال قرار دادم که براستی خائن اصلی کیست؟ من که از سال 60 تمامی آوارگی ها، دوری از عزیران را به جان خریده و نزدیک به چهار سال بدون کوچک ترین سرپناهی، جسم مجروح و خسته خودم را در اقصا نقاط ایران بدوش می کشیدم تا به آرمان مبارزه مسلحانه متعهد بمانم و یا رجوی که هزاران عضو آواره و بی سرپناه را در بدترین وضعیت به حال خود رها و به پاریس گریخت؟! من که تمامی سلامتی جسمی و بینایی هردو چشم را در دوران زندگی مخفی و اسارت در بدترین وضعیت بهداشتی تقریبا از دست دادم و یا رجوی که در ساحل رودخانه سن هر از مدتی یک جشن و سور ازدواج راه می انداخت و تجدید فراش می کرد؟! من که با زجر و زحمت بسیار و پاهای تاول زده برای وصل مجدد به سازمان صدها کیلومتر را با پذیرش بالاترین ریسک جانی از منطقه مرزی و کوه های سربه فلک کشیده سیستان و بلوچستان به جان خریدم یا رجوی که تحت سنگین ترین حلقه های امنیتی پلیس فرانسه قرار داشت؟! من که در عملیات فریب کارانه موسوم به فروغ جاویدان بدترین و شدید ترین بمبارانها و حملات موشکی را به جان خریدم یا رجوی که بعد از به کشتن دادن بیش از 1000 نفر و مجروح کردن 2500 نفر از محل مخفی اش که به اصطلاح عملیات را فرماندهی می کرد به زیر قبای صدام خزید؟! من خیانت کار بودم که در جریان حمله ارتش آمریکا به عراق سهمگین ترین بمبارانهای جنگ های کلاسیک را در کنار تشنگی و گرسنگی و رنج آوارگی در نواحی مرزی تجربه کردم و یا رجوی و بانو که از همان روزهای اول جنگ و شاید قبل از شروع از عراق گریختند و به فرانسه رفتند؟! آیا من عمل خیانت بار تحویل سلاح به ارتش آمریکا و برافراشتن پرچم سفید را در مقابل بقول خودش امپریالیزم جهانخوار انجام دادم یا رجوی؟! یا من لباس به اصطلاح شرف ارتش آزادیبخش را از تن اعضا خارج کردم یا رجوی ؟! آیا من از صحنه نبرد گریختم ویا رجوی؟ سوالات ذهنی من پایانی نداشت. آیا بازگشت به کانون خانواده خیانت است؟ احساس کردم بعد از سالها برای انبوه سوالاتی که رجوی در ذهن ما القاء کرده بود و طی این سالها بر دوش و روح و روان ما سنگینی می کرد پاسخی پیدا کرده ام. احساس سبکی عجیبی می کردم. شور و شوقم برای دیدن خانواده صد چندان شده بود….
ادامه دارد
علی اکرامی