در قسمت قبل از ترک اشرف گفتم. همه نفرات مقر را جمع کردند و گفتند آماده حرکت شوید. از پادگان اشرف حرکت کردیم و به سمت بیابانهای عراق حرکت کردیم. محل استقرار ما محلی بود بنام جبه داغ.
ما در پراکندگی بودیم و خبرهای بمباران مقرها به گوشمان می رسید. نفر پرسنلی هر روز در یک صفحه A4 یک سری خبرهای بی سر و ته مربوط به جنگ را بین یگانها پخش می کرد. خبرهایی دروغ! آنها واقعیت ها را نمی گفتند. می ترسیدند روحیه افراد تضعیف شود. من رادیو داشتم؛ یک رادیوی کوچک که کم و بیش خبرها را گوش می کردم. به گوش فرزانه رسیده بود که من رادیو دارم و خبرهای مربوط به جنگ را گوش می کنم. ضدیت فرزانه با من شدت گرفت.
در کنار سنگر ارکان، مسئول ارکان مرا دید و گفت دیروز با خواهر فرزانه نشست داشتیم، خواهر فرزانه از تو خیلی گله می کرد و از تو عصبانی بود. من هم در جواب به او گفتم ایشان به من لطف دارد. رجوی دو بار پیام داد. در یکی از پیامهایش گفته بود روحیه خودتان را نبازید جنگ تمام می شود و بنفع صاحبخانه تمام می شود، گوش به فرمان مسئولینتان باشید. (ظاهراً سرنگونی اربابش را جدی نگرفته بود).
در پراکندگی چند نفر از نفرات جدیدالورود اقدام به فرار کردند و موفق شدند. مجاهدین ضابطه گذاشتند که اگر از این پس غیر از نگهبانان کسی در محوطه مقر دیده شود نگهبانان حق تیر دارند و به او شلیک می کنند. فرارها فقط در مقر ما نبود در تمام مقرها بود . یک شب مخفیانه رادیو آلمان اخبار فارسی را گرفتم و گوش دادم، خبر سرنگونی صدام را داد و در ادامه گفت صدام فرار کرده و آمریکایی ها (نیروهای ائتلاف) در بغداد مستقر شدند. جا خوردم و موج خبرگزاری دیگری را گرفتم و سرنگونی صدام را تایید کرد .
صبح که شد خبر را به یکی از دوستانم دادم. او هم تعجب کرد. بعد از ظهر فرزانه همه را جمع کرد و پیام رجوی را خواند. او گفته بود: جنگ بزودی تمام می شود و به صاحبخانه تبریک گفته بود. من به فرزانه گفتم ببخشید خواهر فرزانه برادر پیام سرنگونی را به صاحبخانه داده؟! صدام سرنگون شده. ما الان بایستی حالت تدافعی داشته باشیم که آمریکایی ها ما را از بین نبرند. به چهره فرزانه نگاه کردم سرخ شده بود. نمی دانست چه بگوید یک سری از نفرات کاسه داغ تر از آش و چاپلوس شروع کردند به بد و بیراه به من. یکی می گفت این نفوذیه یکی می گفت کارت رژیم را دارد بازی می کند. یکی دیگه می گفت کسی که روی پیام برادر حرف داشته باشد خائن است ووووو ….
فرزانه همه را ساکت کرد و گفت: من دیگر با شما کار ندارم، هر یگانی به سنگر خودش برود . یک شب در سنگر بودم نفرات ارکان همه در سنگر بودند حمید یوسفی وارد سنگر شد و به من گفت آماده شو جایی می رویم. من از هیچی خبر نداشتم اسلحه خودم را برداشتم و مرا سوار جیپ کرد و راه افتادیم. حمید یوسفی هر چند شکنجه گر بود ولی با من خوب بود. سیگار او را تامین می کردم. ( مهوش سپهری نشستی با لایه های بالا فرقه می گذارد و به آنها می گوید شما با سیگار کشیدنتان شیره سازمان را می مکید. سیگار را باید ترک کنید. این یک دستور تشکیلاتی است هر کسی از شما دستور را اجرا نکند مجاهد نیست و رده تشکیلاتی او گرفته می شود و چنین بود که نفرات بالا به صورت ظاهری و فرمی هم که شده مجبور به ترک سیگار بودند. ) با حمید یوسفی مسافت طولانی رفتیم به او گفتم حمید کجا می رویم؟ در جواب گفت گشتی می زنیم و بر می گردیم . احساس می کردم می خواهد کاری کند ولی نمی توانست! بعد از یکی دو ساعتی به مقر برگشتیم کنار سنگر ارکان مرا پیاده کرد و رفت.
یک روز بعد یکی از دوستان Mo را دیدم گفت دیشب با حمید یوسفی جایی رفتی گفتم بله گفت می دانی برای چه کاری با حمید یوسفی رفتی گفتم خیر . در ادامه گفت ما با فرزانه نشست داشتیم در نشست حمید یوسفی را درب و داغون کرد به او می گفت چرا ماموریتی که بهت دادم انجام ندادی … در ادامه گفت می خواستند تو را از بین ببرند . فقط برای من سئوال پیش آمده اگر حمید یوسفی می خواست تو را از بین ببرد چرا با سلاح همراه او رفتی در یک فرصتی سلاحت را چک کن به احتمال زیاد سلاحت نقصی دارد و از این پس هر موقع دنبالت آمدند در جواب بگو من تنهایی جایی نمی روم با نفرات یگانم جابجا می شوم . مواظب خودت باش بد جوری از تو شاکی هستند. در یک فرصتی سلاحم را باز کردم و چک کردم سوزن گلن گدن را برداشته بودند.
در ارکان برای یکی از دوستانم ماجرا را تعریف کردم. در رابطه با سوزن سلاح گفت به احتمال زیاد به نفر تسلیحات گفته اند سوزن سلاحت را در بیاورد. بهت شک دارند و با تو ضدیت دارند . در ادامه گفت برای اینکه خیالمان راحت شود در آشپزخانه کلی قوطی خالی رُب گوجه فرنگی داریم شبها چندین قوطی خالی را از داخل سنگر جلوی درب می چینیم هرکسی وارد سنگر شود به قوطی ها برخورد می کند و همه بیدار می شویم تا ببینیم چه می شود . بعد از دو سه روز یک نفر سراغم آمد و گفت خواهر فرزانه با تو کار دارد. من هم در جواب گفتم من تنهایی جایی نمی روم با کل نفرات یگانم جابجا می شوم. او رفت و خود فرزانه به سنگر ما آمد و بدون مقدمه گفت رادیو را بده. من هم گفتم رادیو ندارم از بس که با من ضدیت کردید خردش کردم، در جواب گفت من باور نمی کنم و رفت.
بالاخره بعد از چند روز مجبور شدند خبر سرنگونی صدام را به کل نفرات بدهند و مجددا رجوی پیام داد که صدام سرنگون شده و ما با صاحبخانه جدید قرارداد بستیم. منظورش آمریکایی ها بود. طولی نکشید که چند خودرو آمریکایی دور تا دور مقر ما را محاصره کردند و دستور دادند روی زرهی ها و ادوات سنگین پرچم سفید نصب کنند ( تسلیم در برابر آمریکا )!
همه متناقض شده بودند. رجوی گفته بود اولین مقر ما که مورد اصابت بمباران قرار گیرد ما به سمت ایران حرکت می کنیم. چی شد حرکت نکردیم و تسلیم آمریکاییها شدیم؟! هیچ یک از سران فرقه نمی توانستند جواب این تناقض را بدهند. جوابی نداشتند بدهند. می خواستند فضا را به نوعی بچرخانند که روحیه افراد عوض شود. در بیابانهای عراق می خواستند صبحگاه راه بیندازند. آمریکاییها به آنها اجازه این کار را ندادند به آنها گفتند هر کاری ما می گوییم شما بایستی انجام دهید. بعد از چند روز آمریکاییها گفتند فعلا شما را به یکی از پادگانهای عراق منتقل می کنیم تا جای اصلی مشخص شود. همه ما را جمع کردند و به یک پادگان عراقی منتقل کردند. پادگان نبود زباله دانی بود. باز هم سران رجوی از رو نمی رفتند. در پُرویی تک بودند و کم نمی آوردند . چند روزی در پادگان عراقی ها بودیم و باصطلاح آمریکاییها حفاظت ما را بر عهده داشتند. همه چیز زیر نظر آمریکایی ها بود. یگانهای زرهی می خواستند به زرهی یگانشان سری بزنند آمریکاییها اجازه نمی دادند تمام زرهی های مقر را در یک محوطه در پادگان عراقی ها جمع کرده بودند و کسی حق نزدیک شدن به زرهی را نداشت . فقط سلاح سبک دست نفرات بود. کسی با ما کاری نداشت محفل بیداد می کرد.
رجوی مجددا پیام داد. در پیامش گفته بود: آمریکا می خواهد ما را خلع سلاح کند و من گفتم چه باک مگر ما با سلاحهایمان زنده ایم ما بزرگترین سلاح را در دست داریم. آنهم انقلاب مریم است.
به چهره ها نگاه می کردم در خود فرو رفته بودند. با خودم می گفتم رجوی چه می گوید و در ادامه پیامش گفته بود نگران سلاحهایتان نباشید آن طرف مرز منظورش مرز ایران است آنقدر سلاح دارید می توانید در آینده نزدیک استفاده کنید . آمریکا مرحله به مرحله با رجوی پیش می رفت . چند روزی در پادگان عراقی مجددا به ما ابلاغ کردند وسایلتان را جمع کنید و قرار شد تمام نفرات در پادگان اشرف مستقر شوند. به سمت پادگان اشرف حرکت کردیم قبل از مقر ما چند مقر در پادگان اشرف مستقر شده بودند و ما هم در مقر خودمان 900 مستقر شدیم. از قبل دور تا دور هر مقر را خاکریز زده بودند و سیم خاردار روی خاک ریز نصب کرده بودند و درب ورودی مقر کیوسک دژبانی گذاشته بودند که کسی بدون هماهنگی وارد مقر نشود .
ادامه دارد …
فواد بصری