روایت زندان ابوغریب روایت تمامی اعضایی است که روزی تمامی وقت، زندگی و جوانی خود را صادقانه برای رجوی گذاشتند. اما همین اعضا وقتی روزی تصمیم گرفتند تا بدنبال زندگی خودشان بروند زخم خیانت و نامردی رجوی بر تنشان نشست. رجوی ادعا می کرد که ورود هرکس به فرقه اش سخت اما خروج از آن آسان است! اما هرگز اینطور نبود چون درخواست خروج از فرقه مصادف بود با ساعت ها نشست وحشتناک فشار به اسم تعیین تکلیف، زندان انفرادی به مدت طولانی و در نهایت حبس برای مدت نامعلوم در زندان ابوغریب تا به اینگونه روح و روان فرد بطور کامل نابود شود .
بهرحال بعد از شش ماه حبس همراه با فشار در زندان انفرادی فرقه وقتی مسئولین در تسلیم کردن من برای ماندن در مجاهدین ناکام ماندند در روز 10 دی ماه سال 80 من و دوستم و همچنین بقیه نفرات جدا شده را تحویل نیروهای عراقی دادند تا مثلا آنها ما را به مرز ایران ببرند. اما برخلاف انتظار، غروب روز 10 دی ماه 80 در کمال ناباوری و خیانت رجوی وارد قسمت ورودی زندان ابوغریب شدیم. دقایقی بعد دیدم چند نفر دیگر از اعضای جدا شده هم به ما ملحق شدند، همه به هم می گفتیم مگر قرار نبود ما را به مرز ببرند پس زندان ابوغریب چرا ؟ اما کی بود که پاسخ این سئوال ما را بدهد معمولا کسی را زندانی می کنند که جرمی مرتکب شده وبعد از طی مراحل دادرسی و دادگاه در نهایت قاضی حکم صادر می کند. ما چه جرمی داشتیم جز اینکه می خواستیم بدنبال زندگی خود برویم؟! جالب اینکه چند روز بعد وقتی برگه حکم ها را در بند زدند جلوی حکم ما نوشته بود: امانات !! رجوی در همدستی با استخبارات عراق (اطلاعات ) ما را به طور امانت برای مدت نامعلوم در ابوغریب زندانی کرد تا شاید فشارهای زندان ما را وادر به تسلیم و بازگشت به مناسبات فرقه اش کند. حالا هرچقدر هم طول بکشد برایش مهم نبود. این همان خیانت و نامردی رجوی در حق ما بود.
به هرحال برای اعتراض ما گوش شنوایی وجود نداشت. حکم زندانی شدن ما صادر شده بود. ساعتی گذشت و هوا تاریک شده بود تا اینکه سرهنگ حسین؛ مدیر زندان رسید. نگاهی به ما انداخت و گفت در محوطه به خط شوید و خودش هم آمد و با لحنی خشن ضوابط زندان را برایمان تشریح کرد وگفت: از فردا همه باید موهایتان را از ته بزنید ، فکر فرار به سرتان نزند که طی 30 سال گذشته مورد فرار نداشتیم ، دعوا در زندان ممنوع و شدیدا تنبیه دارد و توضیحات دیگری داد و درآخر مشخص کرد که هر نفر به کدام بند منتقل شود .
قبل از ادامه خاطراتم لازم دیدم کمی در مورد زندان ابوغریب توضیح دهم. ابوغریب یکی از مناطق عراق و در 32 کیلومتری غرب بغداد است. در این منطقه زندان های متعدد وجود داشت که یکی از آنها بنام زندان اعراب و اجانب مختص زندانیان غیر عراقی بود . این زندان 5 بند که به زبان عربی قسم می گفتند داشت که بزرگترین آن بند 5 بود که قریب به 300 نفر در آن بودند. در مجموع حدودا قریب به 550 نفر ایرانی که عمدتا از اعضای جدا شده از فرقه رجوی بودند و همچنین تعدادی هم افراد عادی بودند که عراق آنها را از لب مرز زمینی و یا در دریا دستگیر و روانه زندان کرده بود. حدود 300 نفر هم از ملیت های مختلف اعم از سودانی ، مصری ، گرجی ، فلسطینی ، روسی ، لبنانی ، سوری ، اردنی و آمریکایی بودند . دور تا دور زندان دیوارهای بلند پیش ساخته وجود داشت که روی لبه آن سیم خاردار زده بودند. این زندان توسط 6 الی 7 نیروی خشن استخبارات عراق کنترل می شد که در لحظه دو یا سه نفر از آنها در زندان حضور داشتند. در واقع رئیس زندان از بین زندانیان که عمدتا مصری، سوری، لبنانی بودند نفراتی را به عنوان جاسوس انتخاب کرده بود تا اتفاقات درون بند و کل زندان را گزارش کنند و به این شیوه امنیت زندان را تامین کرده بودند. هرچند در بیرون از زندان پست های نگهبانی ارتش عراق هم بود. در این زندان در فصل زمستان تا ساعت 8 شب و در تابستان تا ساعت 11 همه حق داشتند در محوطه زندان قدم بزنند، ساعت 12 شب در بندها خاموشی زده می شد که هر کس بیدار می ماند کتک می خورد. وعده غذایی زندان صبح ها یک لیوان چای شیرین به همراه دو قرص نان سمون که به اندازه یک کف دست بود که اگر همان لحظه مصرف می شد خوب بود اما یک ساعت بعد پودر و غیر قابل خوردن می شد، همچنین یک تکه کوچک پنیر هم می دادند، ناهار یک لیوان برنج به همراه یک لیوان عدس زرد، شام هم در ساعت 5 عصر یک و نیم لیوان عدس زرد توزیع می کردند که ما ظرف غذای خود را دربند در صف گرم کردن بر روی هیتر می گذاشتیم . ماهی یکبار هم یک مرغ کوچک پخته شده برای 6 نفر می دادند که شاید به هرنفر اندازه دوبند انگشت گوشت مرغ می رسید، ماهی یکبار هم یک عدد پرتقال به هرنفر می دادند. یکبار در صبح بعد از بیدار باش و یکبار هم شب قبل از رفتن به داخل بند آمارگیری انجام می شد. فقط روزهای سه شنبه برای زندانیان غیر ایرانی ملاقات انجام می شد که موقع ملاقات تمامی نفرات ایرانی مجبور می شدند در سوله ای بنام تاهیل تا ظهر روی زمین بنشینند تا وقت ملاقات ها تمام شود. روسای زندان سلایق مختلفی داشتند بچه ها به ما گفتند تا قبل از آمدن شما ، زندان رئیسی بسیار خشن و بی رحم داشت که می گفت باید همه علاوه بر عنقره، تبروهات هم بدهند، “عنقره “پولی بود که هرنفر زندانی پرداخت می کرد تا به بیگاری نرود که مبلغ آن هفته ای 250 دینار بود. اما “تبروهات ” که به اصطلاح همان صدقه دادن است هر زندانی می بایست مقداری پول به رئیس زندان پرداخت کند و رئیس زندان این پول را خرج کارهای تزئیناتی خودرواش می کرد و یا می داد دیگر مامورین زندان که ظاهرا بعدا بدلیل اختلافات درون خودشان قبل از ورود ما به زندان به جای دیگر منتقل شده بود .
توضیحات و تذکرات رئیس زندان تمام شد و گفت بروید داخل بند. درهمین حین یکی از بچه ها بنام فرهاد که از دوران فرقه با هم در یک مقر بودیم آمد نزد من و بعد از احوالپرسی و خوش و بش کوتاه به من کمک کرد تا وسایلم را به داخل بند منتقل کنم. او گفت حمید فقط به کسی اعتماد نکن هرکس امشب در بند آمد نزد تو و چیزی ازت خواست بگو ندارم، فردا صبح میام پیشت و توضیحات لازم را به تو می دهم. وارد بند که شدم یکی از بچه ها بنام مصطفی از کادرهای قدیمی فرقه که چند سال قبل از من از فرقه جدا شده بود و مسئولین او را به ابوغریب فرستاده بودند مرا می شناخت.
به نزد من آمد و بعد از احوالپرسی مرا به سلول خودشان برد. ولی چون تخت نداشتم و تازه وارد بودم روی زمین خوابیدم. در سلول ما به غیر مصطفی یک ایرانی دیگر بنام سامی ،4 مرد مصری که یکی از آنها حدودا 70 سال و بقیه بین 40 تا 50 سال سن داشتند، بودند. تا قبل از خاموشی، من و مصطفی با هم درد دل کردیم وعلل جدایی خودمان را برای هم تعریف کردیم . ساعت 12 شب شد و خاموشی اعلام شد. در بندها فردی بعنوان مراقب شب گذاشته بودند که به سلول ها سرکشی می کرد تا ببیند کسی خاموشی را رعایت می کند یا نه، او تا صبح دربند می چرخید. روزهم باز مراقبی تعیین کرده بودند . من وسط سلول روی زمین دراز کشیدم اما اصلا خوابم نمی برد. چون هنوز غرق در حیرت از نامردی و خیانت رجوی بودم. دقایقی که خوابم می برد کابوس می دیدم بهرحال تا خود صبح نخوابیدم. ساعت 8 صبح بیدار باش زده شد و بعد از شستن دست و صورت برای آمارگیری رفتیم و بعد ازآن برای گرفتن چای و نان صبحانه به خط شدیم. نان که گرفتم یکی از بچه ها گفت سریع مصرف کن که یک ساعت بعد قابل خوردن نیست. من صبحانه را گرفته و به سلولم رفتم. بعد از صرف صبحانه همینطور در گوشه سلول نشسته وغرق در افکار خودم شدم که مصطفی آمد نزد من و گفت حمید تو آمدی زندان ابوغریب و معلوم هم نیست کی آزاد شوی، بنابراین اگر بخواهی در خود باشی می شوی مثل بیت الله جهانی که الان کاملا روانی شده بنابراین بیا بیرون برای خودت قدم بزن وسعی کن با بچه ها حرف بزنی و درد دل کنی تا غصه های نامردی رجوی تو را از پای در نیاورد و برای ثابت کردن این موضوع می روم بیت الله را می آورم نزد تو.
من تعجب کردم که او چرا در زندان است؟ چون او را زمانی که در فرقه بود می شناختم. بیت الله از اسرای جنگی پیوسته به فرقه بود و تا سال 74 با هم در یک مقر بودیم. فردی ساکت و بی آزار بود اما از آن سال به بعد او را ندیدم. مصطفی بیت الله را نزد من آورد و با هم احوالپرسی کردیم. با تعجب به او نگاه کردم و به او گفتم چرا اینقدر لاغر شدی؟! دو انگشت راستش بر اثر کشیدن زیاد سیگار کاملا قهوه ای شده بود. لباس هایش چروکیده و پاره بود. به او گفتم تو چرا اینجایی فقط گفت رجوی درحقم نامردی کرد و دقایقی بعد رفت. یکی از بچه ها گفت حدودا سال 75 بیت الله از فرقه درخواست جدایی می دهد اما رجوی نامرد درحالیکه می توانست او را به مرز ببرد تا نزد خانواده اش برگردد، به زندان ابوغریب فرستاد و الان قریب به 4 سال است که اینجاست و مدت هاست بدلیل فشارهای زندان و فکر از بابت زخم خیانت رجوی روانی شده است.
دیدن وضعیت بیت الله مرا کمی به خود آورد که باید بتوانم خودم را قوی نگاه دارم و نگذارم خواسته رجوی محقق شود و با یکی از بچه ها برای قدم زدن به محوطه زندان رفتم.
ادامه دارد
حمید دهدار حسنی