در قسمت قبل گفتم که وقتی به ایران رسیدم خود را در خواب و رویا می دیدیم. اصلا چنین تصوری از شهر تهران نداشتم. رهبران مجاهدین خلق با سیاه نمایی چنین در اذهان ما القاء می کردند که ایران به دوران چرخ و چاه و قبل از حکومت قاجار برگشته است. مجتمع های سر به فلک کشیده و شیک و وضعیت ظاهری مناسب پوشش مردم و نوع خودروهایی که سوار میشدند تصورات گذشته من را به چالش می کشید.
سرانجام روز حرکت اکیپ ما به خوزستان فرا رسید. با بچه های دیگر استانها که این چند روز لحظات متفاوتی با هم داشتیم خداحافظی کردیم. هنوز باورمان نمی شد برای پیوستن به خانواده هایمان بعد از سالها می رویم. ما انتظار داشتیم مدت طولانی تری تحت نظر و قرنطینه باشیم! با قطار به سمت شهر اهواز حرکت کردیم. در درون کوپه قطار باز تحت تاثیر همان القائات ذهنی فرماندهان مجاهدین خلق تصورمان این بود که برای زندان به شهر خودمان فرستاده می شویم. در کوپه راهنمای همراه خودمان را سوال پیچ می کردیم که ما را به کجا می برید؟ که هر بار با لبخند و خونسردی پاسخ می داد نزد خانواده هایتان، و باز ما شک می کردیم!
ساعت 12 ظهر روز 29 شهریورماه به اهواز رسیدیم، شهری که وقتی در اشرف بودم خاطرات سالهای نوجوانی خودم در آن را بارها مرور کرده بودم. اهواز هم به نسبت گذشته خیلی تغییر کرده بود. پل های بلند بر ساحل زیبای کارون! با دیدن رودخانه کارون بی اختیار یاد ترانه معروف لب کارون مرحوم آغاسی خواننده محبوب جنوبی افتادم که در سال های کودکی و نوجوانی با خواندن این ترانه و چرخاندن دستمال، شور و ولوله عجیبی در میان مردم کوچه و بازار به راه می انداخت، حس عجیبی داشتم. بعد از سالها حضور در استانم و در میان مردم خونگرم جنوب! با همان صفا و صمیمیت و یکرنگی همیشگی. از کنار استادیوم ورزشی شهر اهواز که عبور کردیم به یاد خاطرات سالهای دور که برای انجام مسابقات فوتبال به آنجا می آمدیم، افتادم. خاطرات فوتبالیست های قدیمی مانند صفر ایرانپاک، مهراب شاهرخی، ایرج سلیمانی، محمد صادقی و اسطوره های سالهای دورتر “علم” و “کمایی” افتادم که با تکنیک ناب جنوبی در زمین چمن غوغا بپا می کردند و دوستداران خود را غرق شادی می کردند.
در تاریخ 1/7/84 به شهر زادگاهم ماهشهر در 120 کیلومتری اهواز رسیدیم. تمامی ذهنم درگیر این سوال بود که ساعاتی بعد با کدامیک از اعضای خانواده دیدار خواهم داشت و آنها را در آغوش خواهم فشرد! چهره های آنها در پس غبار سالها از جلو چشمانم می گذشت. خیلی ذوق زده بودم ببینم هر یک چه تغییراتی کرده اند؟ بار دیگر وضعیت مادرم ذهنم را مشغول کرد؟ مادری که بود و یا نبودش برایم یک معما شده بود! ماشین ما به ورودی شهر ماهشهر رسید، زادگاهم که تمامی خاطرات تلخ و شیرین کودکی و نوجوانی ام درآن رقم خورده بود. شیشه ماشین را پایین کشیدم و در سطح شهر بدنبال انسان های آشنا می گشتم، گویی مرور زمان را از یاد برده بودم! تلاش هایم بی فایده بود. چهره انسانها همانند خود شهر برایم غریبه می نمود. زادگاهم خیلی تغییر کرده بود، از باغ ملی که محل تجمع من و دوستانم بود و بعد از پیروزی انقلاب و آشنایی با سازمان بساط نشریه وکتاب در آنجا پهن می کردیم خبری نبود؟ بدنبال کوچه ها و خانه های قدیمی بودم که خودرو ما در مقابل یک تالار که نام شهید آوینی بر آن نقش بسته بود توقف کرد.
به اتفاق دوستان همراهم به داخل سالن تالار راهنمایی شدیم. در داخل سالن به دوستانی برخورد کردم که همانند من سالها در اشرف بودند و زودتر از من به ایران آمده بودند. بعد از خوش و بش های اولیه برای نماز و سپس نهار آماده شدیم. در حین گرفتن وضو با یکی از نفرات که سالهای قبل در ستاد اطلاعات فرقه باهم بودیم و بعد از آن دیگر خبری از او نداشتم، دیدار کردم. در جریان حمله نظامی ارتش آمریکا به نیروهای عراقی در کویت به اتفاق یکدیگر در چند پروژه سنگر سازی کار کرده بودیم. ولی از سال 80 دیگر او را ندیدم. سازمان نام او را جزو نفوذی های وزارت اطلاعات در نشریه زده بود ولی من بدلیل آشنایی و شناختی که از او داشتم هیچگاه باور نکردم. ولی همیشه غیبتش در تشکیلات سوال ذهنی من بود؟
در جریان همین دیدار بود که از زبان او شنیدم مجاهدین خلق او را بدلیل درخواست جدایی بعد از چند ماه بازداشت در زندان انفرادی قرارگاه اشرف به زندان ابوغریب فرستاده و او مدت چندسال و تا حمله نظامی آمریکا به عراق که منجر به سرنگونی صدام شد، در این زندان بوده و بعد از آن آزاد و به ایران تحویل داده شده بود. از طریق او بود که برای اولین بار با انجمن نجات آشنا شدم. ساعت نزدیک به هشت شب بود که از ما خواستند به سالن اجتماعات که خانواده ها در آنجا در انتظار دیدار با ما بودند، برویم. ذوق زده و دلواپس شده بودم، لحظات برایم به کندی می گذشت. دلم می خواست این انتظار هر چه زودتر به پایان برسد! برنامه با تلاوت آیات قرآن و خوش آمد گویی به خانواده ها شروع شد. و در ادامه چند نفر از اعضایی که در گذشته به نزد خانواده هایشان بازگشته بودند برای خانواده ها از خاطرات سالهای دوری و اسارت خود گفتند. ما در اتاق انتظار منتظر اعلام اسامی مان جهت حضور در میان خانواده مان بودیم. دیگر دل تو دلم نمانده بود. خدایا این انتظار کی رسد به پایان؟!
ادامه دارد
علی اکرامی