در قسمت قبل درباره نحوه ارتباطم با دیگر افراد جدا شده در زندان ابوغریب مطالبی بیان کردم. فرهاد یکی از آنها بود که در بند دیگری بود. او پس از کمی صحبت با من گفت من می روم بعد از ظهر دوباره همدیگر را می بینیم و قصه جدایی خودم را برایت تعریف می کنم.
چندین روز از حضورم در زندان گذشت و من به این نتیجه رسیدم که بجای غصه خوردن و در خود بودن باید بتوانم روحیه ام را قوی نگاه دارم. چون چشم انداز روشنی برای آزادی زودرس از زندان ابوغریب نبود. بنابراین تصمیم گرفتم خودم را به دست تقدیر بسپارم و حتی سعی کردم به بقیه نفراتی که از لحاظ روحی مشکل داشتند کمک کنم. البته ما افراد جدا شده از فرقه مجاهدین بیشتر سعی می کردیم با هم مراوده و گفتگو داشته باشیم تا دیگر زندانیان عادی ایرانی. چون آنها واقعا ما و شرایطی که گذرانده بودیم را نمی توانستند درک کنند و متاسفانه هنوز برخی از آنها به ما برچسب منافق می زدند که باعث رنجش ما می شد، مثلا فردی بود بنام ممول اهل شهرکرد. او به همراه 70 نفر از همشهریانش بیش از دو سال قبل از ورود ما به زندان ابوغریب با یک لنج برای کارعازم کویت می شوند اما عراق لنج آنها را در آب های بین المللی توقیف و نفرات آن را به زندان ابوغریب منتقل و با تشکیل یک دادگاه صوری آنها را به جرم تجاوز “حدود” (گذشتن از مرز) به دوسال حبس محکوم می کند. تاسف بار اینکه زمانی که ما وارد زندان ابوغریب شدیم چند ماه از دو سال محکومیت آنها می گذشت اما دولت عراق تصمیمی برای آزادی آنها نداشت. چون کلا آزادی زندانیان ایرانی مشروط بود به توافق بین عراق و ایران برای تبادل زندانیان و اتمام محکومیت ملاک نبود. به هر حال این ممول با توجه به اینکه خصلت شوخی داشت و همشهریانش هم او را برای خنده خودشان دست می انداختند، روزی جلوی من رد شد و با تیکه پرانی گفت منافق!
من از این حرف او بسیار ناراحت شدم و یقه اش را گرفتم و به دیوار بند چسباندم و به او گفتم اگر من منافق هستم پس اینجا در زندان عراق چکار می کنم؟ که خودش متوجه اشتباهش شد و معذرت خواهی کرد. بعد از برخورد با ممول رفتم به محوطه زندان تا کمی قدم بزنم. در عالم خودم بودم که یکباره یکی با دست زد به کمرم. برگشتم دیدم فرهاد است. با هم احوالپرسی کردیم و گفت چیه تو فکری؟ گفتم هیچی می بینی ما سالها زندگی، جوانی خودمان را گذاشتیم و رفتیم با رجوی که مثلا برای آزادی خلق یعنی امثال ممول بجنگیم. واقعا چه اشتباهی کردیم. فرهاد خندید و گفت حالا چی شده؟ برایش موضوع ممول را تعریف کردم. فرهاد باز خندید و گفت ای بابا بی خیال، نباید با افرادی که درک ندارند بحث کرد. این ممول که دلقکه و عقل درست و حسابی نداره. راستی دیروز می خواستم جریان جدایی خودم را برایت تعریف کنم که نشد. بیا گوش بده جالبه!
فرهاد ادامه داد، سال 77 در قرارگاه سعید محسن در شهر کوت که بودیم یادت هست یکبار شما را با تجهیزات به بیرون قرارگاه فرستاده بودند و گفتند تعدادی از مزدوران رژیم در اطراف قرارگاه دیده شدند. درسته؟ کمی فکر کردم گفتم آره رفتیم اما کسی را ندیدیم چطور مگه؟ فرهاد دوباره خندید و گفت واقعا نفرات سازمان چقدر ساده هستند. اصلا این حرف ها نبود. من فرار کرده بودم و شما را برای پیدا کردن من فرستاده بودند. البته خودم هم بعدا این موضوع را از یکی از بچه ها که جدا شده بود شنیدم. گفتم باورکن تا حالا من متوجه این موضوع نشدم. او ادامه داد مجاهدین خیلی حقه باز و فریبکار هستند. آنها به بهانه کار و بعد اقامت در اروپا مرا فریب دادند و به کمپ اشرف بردند. مدتی بعد وقتی دیدم خبری از کار و رفتن به اروپا نیست، اعتراض کردم. اما هر بار سرکوب شدم. بارها به مسئولین گفتم می خواهم بدنبال زندگی خودم بروم اما قبول نمی کردند. چندین بار برایم نشست گذاشتند. من هم کلافه شده بودم. وقتی دیدم فایده ای ندارد تصمیم به فرار در فرصت مناسب گرفتم. راه ها و زمان فرار را بررسی کردم تا اینکه یک روز ظهر بعد از صرف ناهار وقتی همه برای استراحت می روند را برای فرار انتخاب کردم. از قبل هم در یک کوله کوچک مقداری وسایل خوراکی وآب آماده کرده بودم تا اینکه از سمت کانال آب فرار کردم و تا نزدیکی شهر کوت هم رسیدم اما متاسفانه بدلیل عدم آشنایی به مسیر در ورودی شهر کوت در ایست بازرسی پلیس عراق شناسایی و دستگیر شدم. آنها مرا تحویل سازمان دادند.
وقتی وارد قرارگاه شدم مسئولین و تعدادی از فرماندهان دسته روی سرم ریختند و حسابی مرا کتک زدند. چند روز در یکی از اتاق های مقر حبس بودم. بعد از آن مهوش سپهری مرا محاکمه کرد و حکم دو سال زندان در به اصطلاح خروجی فرقه برایم برید. اما چند ماه بعد مرا به زندان ابوغریب فرستادند. الان هم که قریب به سه سال است اینجا هستم. امیدوارم خدا از رجوی نگذرد که زندگی ما را به نابودی کشاند. الان مدتهاست که واقعا اعصاب ندارم. خدا کند زودتر از این زندان نجات پیدا کنیم.
من هم جریان جدایی و مسیری که طی کرده بودم را برایش تعریف کردم و گفتم آنچه که برای رجوی مهم نبود جان و سلامتی اعضایش بود. فعلا باید با این شرایط بسازیم تا ببینیم چه می شود! چند دقیقه بعد فرهاد گفت حمید می روم داخل بند خودمان کاری دارم و خداحافظی کرد. فرهاد بچه با غیرتی بود و با هر زندانی غیر ایرانی که به ایرانی ها زور می گفت، درگیر می شد یکبار با یک زندانی مصری که به یک ایرانی فحش داده بود درگیر می شود که سر همین موضوع نقیب محمد معاون زندان برای تنبیه کردن او نصف سبیلش را تراشید و به او گفت باید درمحوطه بچرخی تا همه زندانیان تو را ببینند.
بعد از رفتن فرهاد من دوباره کمی تنهایی در محوطه قدم زدم. ساعت 5 عصر شد و گرفتن وعده شام اعلام شدم. رفتم بند و ظرفم را آورده و در صف ایستادم . شام همان یک و نیم لیوان عدس زرد بود. باید آن را می بردم داخل بند و در صف گرم کردن می گذاشتم . درحین ایستادن بالای ظرف غذا دیدم یکی از نفرات ایرانی که ظرف غذایش جلوی من بود تعارف کرد که من زودتر از او غذایم را گرم کنم. از او تشکر کردم و کمی با هم صحبت کردیم. اسمش را سئوال کردم گفت اسمم علی است اما چون در ارتش بودم همه به من می گویند علی گروهبان. بعد تعارف کرد تا به سلول او بروم و باهم غذا بخوریم. علی اهل نورآباد فارس بود و بچه خوب و بسیار وطن پرستی بود. موقع غذا خوردن از او دلیل آمدنش به زندان ابوغریب را سئوال کردم ، علی یک لحظه دست از غذا خوردن برداشت و درحالیکه اشک از گوشه چشمش جاری شد، آهی کشید و گفت متاسفانه سه سال پیش که در ارتش خدمت می کردم. در یکی از شهرهای مرزی بودم. سر موضوعی با فرمانده ام بحثم شد و بر اثر لجبازی و از کوره در رفتن بیهوده او را کشتم و به سمت عراق فرار کردم. عراقی ها هم مرا دستگیر و به زندان ابوغریب فرستادند. واقعا تاسف می خورم که چرا زندگی خودم و فرمانده ام را نابود کردم. الان هم معلوم نیست بعد از آزادی از زندان و رسیدن به ایران زنده بمانم یا نه! می دانم که خانواده اش رضایت نخواهند داد و اعدام می شوم. سرگذشت علی واقعا غم انگیز بود و من سعی کردم او را با صحبت هایم امیدوار کنم که انشاالله خانواده مقتول رضایت خواهند داد. علی گروهبان در زندان واقعا عرق ملی داشت. یکبار قبل از آمدن من به زندان مسابقه فوتبال بین تیم ملی ایران و عراق بوده که وقتی ایران گل می زند علی گروهبان شادی می کند، به همین دلیل نقیب محمد معاون زندان هر دو دست او را روی آجر گذاشته و با آجری دیگرانگشتانش را می شکند. بطوریکه تا مدت ها بچه ها به او غذا می دادند. هم سلولی های او که اکثرا مصری بودند خیلی از از اخلاق و رفتار خوب علی تعریف می کردند.
آن شب تا قبل از خاموشی با علی گروهبان صحبت کردم. به نوعی با هم دوست شویم و گاهی اوقات مرا برای بازی تخت نرد صدا می زد. او همیشه برنده بازی بود چون تجربه زیادی داشت. شب قبل از خاموشی بعد از صحبت با علی گروهبان به سلول خودم برگشتم ، مصطفی دیگر با من سر سنگین شده بود. روی تختش دراز کشیده بود. به او سلام کردم اما پاسخ نداد و من سر جای خودم خوابیدم. به سقف زل زده بودم و به فکر رفته بودم، نمی دانم کی خوابم برد.
ادامه دارد
حمید دهدار