خروج از قرارگاه اشرف
مرضیه قرصی: واقعا سخت است تصور کنیم زنی مثل فهیمه اروانی که به این مرحله از مسئولیت تشکیلاتی رسیده بود، اینقدر در برابر جدایی من از سازمان به تب و تاب بیافتد. او زمانی مسئول اول سازمان بود، و فرمانده مطرحی در تشکیلات به شمار می رفت. به طوریکه مریم گفته بود بعد از من فهیمه مسئولیت را بر عهده دارد.
قادر رحمانی: و جانشین من است.
مرضیه قرصی: بله، میخواهم اشاره کنم به جایگاه برتر فهیمه در سازمان و یادم است زمانی مریم می گفت فهیمه را برای خواهرهام در اشرف ماندگارش کردم و به خاطر شما خواهرهای مستقر در اشرف با خودم فرانسه نبردم تا او پیش شما باشد. خوب وضع و روز سازمان اینقدر وخیم شده بود که نیروی مهمی چون فهیمه مدتها با من کلنجار می رفت تا از قرارگاه اشرف خارج نشوم و به ایران باز نگردم. او طوری برای منصرف کردن من گریه می کرد که گاهی وقتها دلم برای او می سوخت. فهیمه اروانی اصرار داشت در اشرف بمانم و از سازمان جدا نشوم او می گفت: مرضیه خواهش می کنم نرو، مثلا همسرت شهید شده، برای سازمان زشت است و ناجور که تو از اینجا بری و به ایران بازگردی، حالا چی می شه یک ماه دیگر بری؟ چه اتفاقی می افته؟ و تصمیمت را عوض کن. فهیمه برای منصرف کردن من به هر کاری دست میزد، به هر وسیله ای چنگ می زد. او کادویی که از اروپا برایش آورده بودند را به من داد تا نظر مرا تغییر بده و با کادو و با برخوردهای عاطفی که مختص خودش بود، مرا وادار کند تا در قرارگاه اشرف بمانم. فهیمه تبحر ویژه ای در منصرف کردن افراد نسبت به تصمیمی که برای جدایی از سازمان گرفته بودند، داشت. هرکدام از خانم های اشرف که قصد داشت از سازمان جدا بشود پیش فهیمه اروانی می فرستادند. در مورد من هم چون اصرار و اراده ام را در خروج از اشرف فهمید و شرایطم را برای یک ماه ماندن در اشرف بنا به خواسته و اصرار خودش شنید، روزی گفت: باشه من به تو تعهد نامه خروج میدهم و متعهد می شوم بعد از یکماه اقامت در اشرف بتوانی از اینجا خارج شوی و نامه را نوشت و بعد امضا کرد. سپس مرا به قسمت پذیرش فرستاد تا در آن جا فرمانده یگان باشم آنها به اصطلاح خودشان مسئولیت مهمی را به من محول کردند تا شاید از این طریق وادارم کنند در اشرف بمانم. اما من بسیار بی قرار بودم پس از چند روز که گذشت دوباره در پذیرش بنای ناسازگاری گذاشتم، به مسئولان پذیرش اطلاع دادم بیش از این تحمل ماندن در قرارگاه اشرف و مناسبات سازمان را ندارم و دیگر تحت هیچ شرایطی مایل نیستم در اینجا بمانم. این موضوع به اطلاع فهیمه اروانی رسید. او مرا احضار کرد و گفت: مرضیه دوباره چی شده؟ چرا ناراحتی؟ چرا اینقدر عجله داری از اینجا بری؟ به فهیمه گفتم: من تحمل ماندن در اینجا را ندارم. من نمی توانم بیش از این از فرزندم دور باشم؟ من دهسال از پسرم سعید دور افتاده ام و شوهرم را نیز از دست دادم، بیقرارم، حس می کنم همه زندگیم را از دست داده ام، این زندگی را نمی خواهم، نمی خواهم مبارزه کنم، مایلم بر گردم به ایران و زندگی دوباره ای را آغاز کنم. شما چرا با زور و فشار سعی می کنید مرا وادار کنید در اینجا بمانم و مبارزه کنم، مگر مبارزه یک انتخاب آگاهانه نیست؟ مگر می شود با زور مبارزه کرد؟ و بی اختیار سر فهیمه داد کشیدم. اما فهیمه هر طوری بود مرا ساکت کرد تا چند روزی نیز در پذیرش بمانم و تحمل کنم. بعد از عید سال هشتاد و پنج بود که عزم خودم را جزم کردم و به مسئولین خودم گفتم به هیچ عنوان نمی خواهم در اشرف بمانم و باید مرا به کمپ آمریکا منتقل کنید خلاصه بعد از فشار هایی که وارد کردند و چون موفق نشدند مرا از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کنند بالاخره فرمانده مقر ما خانم زهرا نوری که واقعا از دست من کلافه شده بود. وضعیت مرا به فرماندهان خود گزارش کرد و تقاضایم را برای انتقال به کمپ آمریکا به اطلاع آنها رساند.
آرش رضایی: واقعا خانم قرصی، خانم زهرا نوری از دستت کلافه شده بود؟
قادر رحمانی: کم آورده بود
مرضیه قرصی: درسته، کم آورده بود او خیلی آدم سرد و بدخلقی بود هیچکدام از نفرات مقر از او خوشش نمی آمد. زهرا نوری خیلی به اصطلاح آدم خشک و بد اخلاقی بود و جذابیتی برای ما خانم ها نداشت.
قادر رحمانی: زهرا نوری همانی است که همسرش به اقبال مشهور بود؟
مرضیه قرصی: نه، دخترش مژگان نام داشت و خلبان بود.
سعید باقری دربندی: زهرا نوری تقریبا سبزه و قد بلندی داشت؟ او مدتی فرمانده قرارگاه ما شد. بعد از معصومه ملک محمدی و قبل از خانم محمودی.
قادر رحمانی: بعد از معصومه ملک محمدی سارا گرامی شد فرمانده قرارگاه.
سعید باقری دربندی: نه، قبل از سارا، ما از زندان اشرف آزاد شدیم در دوران چک امنیتی که تعداد پانصد نفر از ما را در اشرف بازداشت کردند و زیر شکنجه بردند. آن موقع زهرا نوری فرمانده مرکز 10 بود.
مرضیه قرصی: خلاصه برای من فرمانده ویژه گذاشته بودند که شب و روز مرا تحت کنترل داشت. آنها فهمیده بودند در اشرف نخواهم ماند و به ایران باز می گردم. فرماندهانم حتی نمی خواستند کسی متوجه بشود قصد دارم از قرارگاه اشرف خارج شوم و به ایران برگردم. به من گفته بودند و هشدار داده بودند تا این موضوع را با کسی در میان نگذارم مبادا تاثیر منفی بر روی افراد بگذارد. بالاخره آنها مدتها و در طی سالها مرا و همسرم را چون یک بت و قهرمان در مناسبات درونی و بیرونی سازمان مطرح کرده بودند و حالا برای سازمان خیلی ناجور بود که قهرمانانش فرو بریزند و بشکنند و توخالی از آب در بیایند و یا در مسیری مخالف سازمان گام بردارند. آنها مدام تاکید داشتند در مورد جدا شدنم از سازمان به کسی چیزی نگویم. می گفتند فقط نسرین مسیح در جریان این موضوع باشد که تو می خوای بری و هیچکس نباید از این ماجرا با خبر شود.
مرضیه قرصی: آنها نسرین را فرمانده ام کردند تا سفت و سخت مواظبم باشد در شرایطی که تحت کنترل سخت و شدید قرار داشتم مجددا با شگردهای خاصی سعی داشتند مرا از رفتن به ایران منصرف کنند یا از عاقبت تصمیمی که گرفته ام، بترسانند. به خاطر اینکه شدیدا تحت کنترل بودم، احساس عجیبی به من دست داده بود. حس می کردم در اشرف یک غریبه هستم، در میان همرزمان سابقم. برای اینکه از فشار های روحی و روانی خودم را رها کنم سعی داشتم در لاک خودم فرو برم و یا در فرصتی که به من دست می داد درجایی از مقر پنهان می شدم، خیلی مایل بودم از نگاه شکاک و تهدید آمیز مسئولان اشرف به دور باشم. آنها نیز همینکه متوجه غیبتم می شدند به جستجوی من می پرداختند. سعی داشتند از زیر نگاه آنها دور نشوم. در یکی از روزها زهرا نوری مرا به دفتر فرماندهی احضار کرد آخرین بار بود که زهرا نوری مرا صدا کرد و گفت: خوب حالا چی میگی؟ چه تصمیم داری؟ گفتم: طبق تصمیمی که گرفته ام و بارها به شما گفته ام، می خواهم هر چه سریعتر از اینجا بروم. زهرا نوری چند جلسه با من صحبت کرده بود، اما او هیچگاه موفق نشد مرا از رفتن به کمپ امریکا و سپس ایران منصرف کند. چند بار هم به مسئولین سازمان نامه داده بودم و در آن تاکید داشتم علاقه ای برای اقامت در اشرف ندارم. زهرا نوری همه داستان مرا به خوبی می دانست. او در آخرین جلسه ای که با هم داشتیم گفت: چرا نمی خواهی بمانی؟ گفتم دلایلش را بارها و صدها بار برای تو و سایر مسئولان سازمان شفاهی و کتبی توضیح دادم، شما چرا دست از سر من بر نمی دارید؟ زهرا از طرز رفتارم خیلی ناراحت شد، سرم داد کشید و کلی دعوام کرد او خیلی به من فحش و دشنام داد. به زهرا گفتم من از زندگی در مناسبات سازمان خسته شده ام چرا نمی فهمید؟ گفتم به هیچ وجه نمی خواهم در اینجا بمانم، مگر خودتان نگفتید تو آزاد هستی انتخاب کنی پس من دوست دارم از اشرف خارج شوم. مگر شما یک زمانی نگفتید چراغ را خاموش می کنیم هر کی خواست برود و به مبارزه ادامه ندهد؟ حالا شما چگونه دم از عاطفه می زنید؟ دم از آزادی افراد برای خارج شدن از اشرف می زنید و شعارهای حقوق بشری می دهید ولی در عمل به این حرفها و شعارهایی که می زنید پایبند نیستید. زهرا نوری گفت: همه وسایلت را آماده کن می فرستمت پیش بتول رجایی. من نیز بلافاصله همه وسایل شخصی ام را آماده کردم. نکته جالب این بود، قبل از اینکه وسایل شخصی ام را آماده کنم و از دفتر زهرا خارج شوم. او به شکلی غیر عادی شروع کرد به راه رفتن در اتاق و در حالی که قدم می زد الکی می خندید و ترانه می خواند اصلا زهرا نوری از این تیپ آدمهایی نبود که الکی بخندد یا ترانه بخواند او از حرص و ناراحتی رفتارهای عجیب از خودش بروز می داد که مرا به تعجب انداخت. دقیقا معلوم بود او از خروج من از قرارگاه اشرف بسیار ناراحت شده و برای اینکه ناراحتی خودش را نشان ندهد می خواست پیش من طوری وانمود کند که شاد و خوشحال است و ناراحت نیست. من هم که رفتار نامتعارف او را دیدم نیشخندی به او زدم و از دفترش خارج شدم.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی