در قسمت قبل درباره شرایط کمپ اشرف بعد از سرنگونی صدام و استقرار ارتش امریکا در کمپ مطالبی بیان کردم.
در نشست ارکان مسئول ارکان به من گفت فردا ساعت 4 برو تخصصی خواهر زهره با تو کار دارد. آنقدر بازار محفل من با دوستانم گرم بود که همه فهمیده بودند فردا ساعت 4 باید به تخصصی؛ محل اتاق کارهای باصطلاح شورای رجوی، بروم.
برو بیایی در آن محل داشتند، هر کدام یک پادو و یک منشی برای خودشان داشتند. رفتم پیش منشی و گفتم خواهر زهره با من کار دارد. چند لحظه ای ایستادم که رفت به زهره اطلاع دهد. منشی از اتاق زهره آمد بیرون و به من گفت برو اتاق خواهر زهره. وارد اتاق که شدم بعد از احوال پرسی گفت گزارش خیلی زیادی از تو به من می رسد. محفل های تو در مقر عیان شده و فضای مقر را بهم ریخته چرا این کار را می کنی مگر تو مجاهد خلق نیستی؟ در دلم گفتم زمانی که صدام حاکم بود به من می گفتید ضد انقلاب و نفوذی، حالا که صدام سرنگون شده و شاخ شما شکسته شدم، مجاهد خلق شدم؟!
در ادامه گفت در کل پرونده خوبی پیش ما نداری. تا کی می خواهی به کارهای غیر تشکیلاتی ادامه دهی. من هم در جواب گفتم من محفلی با کسی ندارم. حرفم را قطع کرد و گفت پس این همه گزارش چیه بدستم می رسد؟ می خواهی بگویی همه دروغ می گویند. تو با اکثر نفرات مقر محفل داری تمام گزارشهایی که به من می دهند در رابطه با محفل های توست. من به این نتیجه رسیدم تو خیلی وقت است در این مقر هستی و می خواهم سازمان کار تو را تغییر دهم و تو را به مقر دیگری بفرستم. آنجا به آن صورت کسی را نمی شناسی و فضایت عوض می شود. همان لحظه زنگ خطر در ذهنم به صدا در آمد.
در ادامه گفت یک سری کارها بایستی انجام دهیم. یک هفته دیگر تو را جابجا می کنم. من هم گفتم من چند سال است با نفرات مقر هستم. نمی خواهم جابجا شوم می خواهم در همین مقر باشم. در جواب به من گفت من دیگر نمی پذیرم در این مقر باشی، جابجا شوی به نفع توست . کارش با من تمام شد و به طرف مقر رفتم. در مقر یکی از دوستانم گفت کجا بودی ماجرا را برای او تعریف کردم در جواب گفت نرو . فردای همان روز حجت بنی عامری مسئول تشکیلات برادران در مقر مرا خواست و با من در جاده تدارکات مرکزی در حین قدم زدن بحث می کرد . من حال و حوصله او را نداشتم ذهنم درگیر جابجایی خودم بود. بحث های تشکیلاتی با من می کرد. بحث هایی که همیشه از آن فراری بودم. دو ساعتی مغز مرا خورد من هم به او گفتم شما می خواهید مرا جابجا کنید من با این کار مخالفم من به مقر دیگری نخواهم رفت و با او خداحافظی کردم.
دو روز بعد مسئول ارکان در آشپزخانه مرا دید و گفت فعلا جابجایی تو به مقر دیگر منتفی است. خیالم راحت شد . نقشه فرار همچنان در ذهنم بود که هر چه زودتر خودم را از شر پادگان اشرف خلاص کنم. در سالن غذا خوری ناهار می خوردیم. گفتند بعد از ناهار کسی جایی نرود خواهر فرزانه با همه کار دارد. بعد از ناهار فرزانه پشت میکروفن رفت و گفت فردا آمریکاییها در ضلع شمال ( در کنار کمپ تیف ) با مقر ما مصاحبه کوتاهی دارند. لباسهای تمیز به تن کنید و هر سئوالی آمریکاییها در رابطه با سازمان داشتند درست جواب دهید و بگویید ما آگاهانه به سازمان پیوستیم و در پادگان اشرف هیچ مشکلی نداریم. ما در پادگان آزاد هستیم هر زمانی بخواهیم دنبال زندگی عادی خودمان برویم آزادیم. ببینم فردا چکار می کنید روی خواهر مریم و برادر مسعود را جلوی آمریکاییها سفید کنید.
در ادامه گفت کسی سئوالی ندارد من دستم را بلند کردم گفتم پوشیدن لباس شهر برای فردا آزاد است؟ فرزانه قفل کرد نمی دانست چه بگوید با ناراحتی گفت تو اگر می خواهی لباس شهر بپوشی آزادی . نفراتی که اقدام به فرار می کردند لباس شهر می پوشیدند برای همین فرزانه قفل کرد . از این مصاحبه ترس داشتند. آنها می دانستند بعد از مصاحبه هر کسی بخواهد جدا شود راحت می تواند جدا شود و آمریکاییها او را راهی کمپ تیف می کنند.
فردای آن روز همه حاضر شدیم به ضلع شمال برویم من هم برای اینکه توی دهن فرزانه بزنم لباس شهر به تن کردم. کنار سالن منتظر خودروها بودیم فرزانه مرا دید و گفت از سازمان دفاع کُن، اگر آمریکاییها بهت گفتند می خواهی در سازمان بمانی و یا به ما پناهنده شوی بزن توی دهان آنها بگو من می خواهم در سازمان بمانم . وقتی به مقر برگشتی هر خواسته ای که داری بنویس به من بده من همه را برای تو مهیا می کنم. سوار خودروها شدیم و به طرف ضلع شمال محل مصاحبه حرکت کردیم. 5 نفر وارد چادر می شدند و با آنها مصاحبه می کردند. چادرها بزرگ بودند نوبت من و 4 نفر دیگر شد، وارد چادر شدیم. میز و صندلی ها را طوری در چادر چیده بودند که نفرات صدای همدیگر را نمی شنیدند. روی صندلی نشستم. نفر آمریکایی مترجمی نداشت تعجب کردم شروع کرد به فارسی صحبت کردن و گفت من به زبان فارسی کاملا مسلط هستم. سئوالاتی کرد از این قبیل که چه زمانی به سازمان پیوستی؟ رفتار مسئولین سازمان با شما چگونه بوده؟ شما در پادگان اشرف آزادی دارید؟ با خانواده خود تماسی دارید؟ واقعیت ها را به ما بگو ما حرفهای شما را به سازمان انتقال نمی دهیم خیالت راحت باشد. من هم هر چه می دانستم به او گفتم.
گفتم من سرباز بودم که مرا به اسارت گرفتند و با فریب مرا به پادگان اشرف منتقل کردند. نزدیک به 19 سال است من تماسی با خانواده ام نگرفتم. در پادگان اشرف آزادی وجود ندارد در زمان صدام ما در یک حصار بسته زندانی کرده بودند. ما را شکنجه روحی و فیزیکی می دادند. سازمان چند زندان در پادگان اشرف دارد با آمدن شما شبانه همه زندانها را خراب کردند. مدرکی از خودشان جا نگذاشتند. حرف مرا قطع کرد و گفت اگر می خواهی پیش ما بمانی می توانی ولی الان کمپ تیف وضعیت خوبی ندارد. ما می دانیم در آینده نفرات بیشتری به سمت کمپ تیف می آیند. از ارتش درخواست کردیم وضعیت کمپ تیف را مطلوب کند و امکانات رفاهی در تیف قرار دهد. اگر می توانی دو سه ماه در پادگان اشرف تحمل کن بعد بیا به ما پناهنده شو . مطمئن باش تا آن زمان کمپ تیف رضایت شما را جلب می کند. ارتش یک سری امکانات برای تیف به ما داده اما ناقص است. داریم امکانات را تکمیل می کنیم . کارم تمام شد و از چادر بیرون آمدم. بعد از مصاحبه کنار سالن عذا خوری فرزانه مرا دید و گفت چکار کردی از خواهر مریم و برادر مسعود دفاع کردی من هم در جواب گفتم به گفته شما زدم توی دهن آمریکاییها و دفاع کردم. آنهم چه دفاعی! آمریکایی مانده بود به من چه بگوید. کم آورده بود. او در جواب گفت آفرین . شب مسئول ارکان با ما نشست داشت بعد از نشست به من گفت امروز وقتی لباس شهر برای مصاحبه به تن کردی خواهر فرزانه به من گفت فواد دیگر بر نمی گردد و پیش آمریکاییها می ماند. وقتی برگشتی فرزانه به من گفت تحلیل من در رابطه با فواد غلط بود یک سر سوزن از مجاهد بودن در رگهایش است. من هم در دلم گفتم فکرها در سر دارم بعدا می فهمید.
ادامه دارد
فواد بصری