گفت‌وگو با نشریه چشم‌انداز ایران – بخش اول

سعید شاهسوندی از اعضای سابق فرقه مجاهدینبخش نخست:

سی خرداد 60؛ هزینه‌ای که هرگزتصور نمی‌شد

او، سعید شاهسوندی؛ از همرزمان مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف، آن سوی خط در خارج از کشور و من این سوی خط در تهران، در دفتر نشریه…

سعید شاهسوندی نامی است آشنا برای فعالان عرصه‌های سیاسی ـ مبارزاتی دهه پنجاه‌وشصت؛ هر چند نسل جوان از زندگی پرفرازونشیب او آگاهی کمتری دارد.

دوست داشتم چهره به چهره و از نزدیک با هم به بازخوانی گذشته‌ها برای امروز بنشینیم، اما به‌ناچار باید به گفت‌وگوی تلفنی بسنده کنیم. با این همه، امیدوارم در آینده‌ای نه چندان دور در دفتر نشریه میزبانش باشم. بنابر شرایط ویژه گفت‌وگو، ترجیح دادم بیشتر شنونده آن چیزی باشم که سعید در زمینه‌های شکل‌گیری سی‌خرداد 60 به آن می‌پردازد و گاهی برای بازشدن مطلب، پرسشی کوتاه را چاشنی سخن او کنم. طرح پرسش‌های بسیار دیگر را به فرصتی دیگر واگذار کردم…

آقا سعید! پیش از ورود به موضوع گفت‌وگو، نقاط عطف زندگی پرفرازونشیبتان را برای خوانندگان نشریه بازگو کنید.

اجازه می‌خواهم در آغاز یاد تمامی جان‌باختگان این سال‌ها را گرامی بدارم؛ زنان و مردان و یارانی که یادوخاطره هر کدامشان بخش فراموش‌ ناشدنی و به‌یادماندنی هرکدام از ماست. مائی که در قفای آنها زنده هستیم. این گرامیداشت البته نه بهمعنای تأیید و نه تکذیب تمامی آنچه که رفته است می‌باشد، بلکه به‌نظر من تلاشی است برای پیداکردن راه‌های جدید، سبک‌کار‌های جدید و جمع‌بندی‌‌های جدید از آنچه که طی آن سال‌ها گذشت. سال‌هائی که طی آن، خسارات جبران‌ناپذیری بر تمامی مردم (از هر دو سوی) و بر ایران زمین وارد آمد. ‌

همچنین اجازه می‌خواهم که صحبتم را با ضرب‌المثلی از آندره مالرو، نویسنده فرانسوی، آغاز کنم که در طی این سال‌هابرای من یکی از زیباترین و انگیزاننده‌ترین بیان‌‌ها بوده است. او در کتاب خویش به‌نام "ضد خاطرات" روایتی بودایی را چنین نقل می‌کند: "فیل خردمندترین جانوران است زیرا یگانه جانوری است که زندگی‌های پیشین خویش را به یاد می‌آورد. از این رو زمانی دراز آرام می‌ایستد و درباره گذشته‌اش می‌اندیشد." امیدوارم گفت‌وگویی که با هم آغاز کرده‌ایم در این راستا بوده باشد.

و اما زندگی من، اگر ارزشی برای بازگوئی داشته باشد، شاید به‌خاطر فرازونشیب‌ها و حوادث آن باشد، فرازونشیب‌هایی‌که فکر می‌کنم مصداق و نمونه‌ای از زندگی نسل جوان سال‌های دهه چهل و پنجاه شمسی است.

در فروردین 1329 در شیراز به دنیا آمدم. در سال 1347 وارد دانشکده مهندسی دانشگاه شیراز، که آن‌موقع دانشگاه پهلوی نامیده می‌شد، شدم. یک‌سال بعد به‌عضویت تشکیلاتی مخفی که بعدها سازمان مجاهدین خلق نام گرفت درآمدم. در سال 1349 توسط زنده‌یاد مجاهد شهید فرهاد صفا، از مسئولین شاخه شیراز، کاندیدای اعزام به فلسطین جهت آموزش‌هایی که خود شما هم در جریان آن هستید شدم که به‌دنبال دستگیری عده‌ای از افراد سازمان در دوبی و هواپیماربایی و مسائل مربوط به آن این امر معوق ماند.

در پی اولین یورش بزرگ ساواک به خانه‌های مخفی و پایگاه‌های سازمان در تهران و شهرستان‌ها، که به ضربه شهریور 50 معروف شد،موفق به فرارشده، زندگی مخفی را آغاز کردم.درکنار یارانی چون احمد رضائی و کاظم ذوالانوار که هر دو مسئولین مستقیم خود من بودند ضمن زندگی مخفی در تهران و شهرستان‌ها مسئولیت‌های مختلفی را برعهده داشتم؛ ازجمله حضور در بعضی عملیات مسلحانه آن سال‌ها.

طی سال‌های 54ـ52 تحت مسئولیت زنده‌یاد مجاهد مجید شریف‌واقفی (عضو مرکزیت سازمان) و همراه با زنده‌یاد عبدالرضا منیری جاوید به فعالیت در "گروه الکترونیک" پرداختم. وظیفه گروه ما تهیه و ساخت دستگاه‌های شنود ساواک و دیگر ادارات رژیم نظیر نخست‌وزیری و دربار بود. تهیه بخش‌هائی از نشریه سیاسی داخلی سازمان، تهیه اخبار و ارسال آن به شکل میکرو فیلم به اروپا و نیز برای " رادیو میهن‌پرستان" و " رادیو صدای روحانیت مبارز"، مستقر در بغداد، از دیگر فعالیت‌های این دوره است.

در پی بروز اختلافات ایدئولوژیک درون سازمان و تشدید آن در زمستان 53همراه با مجاهد مجید شریف‌واقفی و مجاهد مرتضی صمدیه‌لباف، هسته مقاومت در برابرجریان توتالیتر و سرکوبگر درون سازمانی را تشکیل داده و از این‌رو به خائن‌های شماره 2،1و3 ملقب شدیم. خائنین به خلق! که سزایشان" اعدام انقلابی" بود.

در اردیبهشت 1354شریف واقفی به عنوان خائن شماره‌‌1، توسط نارفیقان غیاباً محکوم به اعدام شد. حکم اعدام‌ انقلابی! به‌ ناجوانمردانه‌ترین شکل، در یکی از کوچه‌های جنوب‌ تهران‌ (خیابان ادیب‌الممالک) در ساعت 3 بعدازظهر 16 فروردین، توسط کسی که مجید بارها او را از خطر مرگ نجات داده بود، به اجرا در آمد. عاملین و آمرین برای پوشاندن جنایت مسلم خود، جسد او را نیز سوزاندند. کمی پیش از آن، مجید در چهار راه مولوی با من قرار داشت. بعد از صحبت‌های جاری تشکیلاتی او به سوی سرنوشتی رفت که بعدها تمامی ایران از آن با خبرشد و در سوگش گریست.

این آخرین دیدار من با کسی‌ بود که خاطره و یادش طی تمامی این سال‌ها و تا هم‌اکنون هنوز با من است. من آن صحنه را نه خواستم و نه توانستم که به فراموشی بسپارم.

همان روزساعت 8 شب مرتضی صمدیه‌‌لباف، بی‌خبر از ماجرای شریف، سر قرار سازمانی دیگری با وحید افراخته حاضر شد. افراخته، مرتضی را به کوچه‌های فرعی کشاند و مورد سوء قصد مسلحانه قرار داد. مرتضی صمدیه زخمی از خنجر نارفیقان گرفتار چنگال ساواک شد تا در بهمن ماه همان سال و بعد از تحمل شکنجه‌های فراوان تحویل جوخه اعدام گردد.

« خائن» دیگر من بودم که توانستم از چنگال نارفیقان فرار کنم. اما ده ‌روز بعد در فرار از دست اینان و در شرایط از بین رفتن بسیاری از امکانات در اثرضربات داخلی، به دام ساواک افتاده و دستگیر شدم.

بدین‌سان اولین زخم خنجر رفیق بر پشت و بر گُرده‌های من فرود آمد.

امان از این همه رهزن

امان از جای صد دشنه میان چاک پیراهن

سال 54 را میهمان زندان کمیته مشترک ضدخرابکاری ـ که بعد از انقلاب "بازداشتگاه توحید" نامیده شد ـ بودم. اخیراً شنیده‌ام که این زندان و شکنجه‌گاه قدیمی به موزه تبدیل شده است و امیدوارم روزی تمامی این‌گونه زندان‌ها و بخصوص زندان اوین چنین سرنوشتی پیدا کنند.

فروردین 1355 به زندان اوین منتقل شدم و بیشتر مدت حبسم را در آنجا گذراندم. در 21 دی ماه 1357 از زندان آزاد شدم. بیانیه زندانیان سیاسی آزاد شده توسط من قرائت شد و از درِ زندان قصر فعالیت سیاسی‌ را آغاز کردم. راه‌اندازی تشکیلات شیراز، شرکت در انتخابات مجلس اول از شیراز و بعد هم فعالیت در بخش‌های آموزش و نشریه مربوط به این دوران است.

با شروع مبارزه مسلحانه در سی‌خرداد60 وتعطیل نشریه مجاهد؛ در هشتم تیرماه 1360، به‌‌منظور تأسیس رادیو مجاهد و تماس با حزب دموکرات کردستان ایران در ترکیبی چهارنفره به‌عنوان گروه موسس صدای مجاهد عازم کردستان شدیم. در گروه موسس رادیو؛ تهیه اخبار، نوشتن تفسیرهای سیاسی، گویندگی و نیز کمک در نصب و راه‌اندازی دستگاه‌های فرستنده و تهیه فرستنده‌‌های رادیویی قوی‌تر از وظایف من بود. به‌همین منظور در پائیز سال 60 از طریق کردستان ایران و عراق به فرانسه نزد رجوی رفتم. با هانی‌الحسن نماینده وقت سازمان آزادیبخش فلسطین در پاریس و بعد هم در بغداد ملاقات‌هایی داشتم. او قراربود فرستنده‌های اهدایی سازمان آزادیبخش فلسطین را تحویل من بدهد؛ در جریان تحویل، من متوجه شدم که فرستنده‌های رادیویی نه هدیه سازمان آزادیبخش فلسطین بلکه هدیه دولت عراق است. ضمناً فرستنده‌ها به لحاظ فنی مناسب کار ما نیز نبود و من از پذیرش آنها خودداری کردم.

آذرماه 1361 درکردستان اولین نظرات انتقادی در من جوانه زد. جوهر این اعتراضات فقدان روابط دموکراتیک بود و باعث شد که من کردستان را ترک کنم. پس از توقفی طولانی در ترکیه که هدف آن خسته‌کردن من جهت بازگشت به تشکیلات بود به فرانسه رفتم.

از خرداد 1362 تا آذر 1363 با حفظ مواضع انتقادی مسئولیت تدارکات منطقه کردستان و همین‌طور مسئولیت تدارکات ویژه یعنی تهیه دستگاه رادیویی، ماکروویو، دستگاه‌های شنود و… را بر عهده داشتم.

در زمستان سال 1363 و تابستان 1364 ماجرای موسوم به "انقلاب ایدئولوژیک" به راه افتاد. یکی از اهداف آن ماجرا، سرپوش‌گذاشتن بر شکست‌ها و تضادهای درون‌تشکیلاتی و تسکین موقتی آنها بود. من نیز تحت‌تأثیر آن فضا مشکلات گذشته‌ را به‌طور موقت کنار گذاشته و پروسه نزدیکی را آغاز کردم. در این زمان موقعیت و عنوان تشکیلاتی من "عضو مرکزیت سازمان" است. پروسه نزدیکی و اعتماد البته چند ماهی بیشتر دوام نیاورد.

اتفاقی که باعث شد این‌بار به‌طور جدی نسبت به سازمان و خط ‌مشی‌ درونی و بیرونی آن اعتراض کنم، محاکمه ‌تشکیلاتی علی زرکش جانشین مسعود رجوی بود. در مهر 1364در جلسه‌تشکیلاتی‌ای که در فرانسه برگزار شد، تقصیر تمام خطاها، شکست‌ها و بن‌بست‌های سازمانی تا آن‌موقع به گردن او انداخته و اتهاماتی به او نسبت داده شد که به نظر من سزاوار آن نبود. در آن جلسه برای علی زرکش به اتهام خیانت حکم اعدام صادر شد و از شماری از مسئولان و کادرها ازجمله من، تأیید آن حکمِ از پیش صادرشده را می‌خواستند.

صدور حکم اعدام علی زرکش دقیقاً خاطره صدور حکم‌های اعدام انقلابی!1354 برای مجید و مرتضی را برایم تداعی ‌کرد. بنابراین علیرغم دلبستگی‌هایی که به سازمان داشتم به مقابله در برابر این قضیه برخاستم.

متأسفانه تنها اعتراض درون‌تشکیلاتی نسبت به انجام محاکمه علی زرکش و صدور حکم اعدام برای او در کل سازمان توسط من صورت گرفت و هیچ اعتراض دیگری صورت نگرفت.

پیامد چنین اعتراضی تنزل کامل از کلیه مواضع تشکیلاتی بود. امری که از پیش برای من روشن بود و من این کار را با اِشراف و اطلاع کامل از پیامد آن انجام دادم و می‌دانستم که چنین اعتراضی و نپذیرفتن چنان حکم اعدامی، پیامد بسیار سنگین سیاسی ـ تشکیلاتی دارد. به‌هرحال من با اعلام مخالفت کامل نسبت به آن به‌اصطلاح محاکمه، جلسه را ترک کردم.

آن نیمه شب که از جلسه بیرون آمدم،پتویی پشت میز کارم پهن کرده و همان‌جا خوابیدم.آن شب یکی از آن شب‌هایی بود که با آسوده‌ترین وجدان می‌خوابیدم. من این را از افتخارات زندگی سیاسی‌ام می‌دانم، گرچه اشتباهات بسیاری نیز در زندگی داشته‌ام.

کمی پس از این اعتراض، من را با این توجیه که در بخش‌های دیگر بیشتر به من احتیاج دارند، از ستاد تبلیغات (متشکل از نشریه، رادیو و تلویزیون) محترمانه دور کردند.

سرانجام در خرداد 1367 بیانیه جدایی‌ام را نوشتم:

*فقدان روابط دموکراتیک، در مناسبات درونی و بیرونی سازمان

*رفتن به عراق به‌مثابه محصول یک شکست و سرآغازی برای شکست‌‌های دیگر

* انزوای سیاسی و بن‌بست استراتژیکی سازمان

* تبعیض و مناسبات طبقاتی و فرقه‌ای در ‌سازمانی که زمانی ادعای جامعه بی‌طبقه توحیدی داشت

*شخصیت‌سازی و رهبری غیرپاسخگوی مسعود رجوی باعنوان انقلاب ایدئولوژیک

*تفتیش عقاید به سبک کلیسای قرون وسطی

*فرستادن معترضان به زندان و اردوگاه‌های عراقی

*ماجرای محاکمه علی زرکش و صدور حکم اعدام برای او

*"خائن" نامیدن خودِ من به صِرف انتقاد و جداشدن

مضامین عمده بیانیه جدایی من بود که در هفتاد صفحه تنظیم شده بود. این بیانیه از پاریس به بغداد ارسال شد. آن‌موقع رجوی در بغداد بود، 48 ساعت بعد پاسخ رجوی به صورت 12 صفحه مکتوب ارسال و به من تحویل داده شد. عین این نامه‌ها در جلد اول خاطراتی که در خارج از کشور چاپ شده، آمده است. رجوی در نامه‌اش بیش از پنج نوبت از من می‌خواهد که به بغداد و به دیدن او بروم و از نزدیک با او گفت‌وگو کنم. هدف او این بود که مانع از انتشار بیرونی بیانیه جدایی شود.

در آن ایام من گرفتار بزرگترین بحران اعتقادی، سیاسی، تشکیلاتی و عاطفی زندگی خویش بودم، تمامی آرزوهایی را که یک عمر به‌خاطر آنها مبارزه کرده، زندان رفته، بارها شکنجه شده و باز هم جنگیده بودم، این بار بر باد رفته می‌دیدم.

در چنین شرایطی در مرداد ماه 1367 در عملیات موسوم به فروغ شرکت کردم. من شرکت خود در این عملیات را نه به‌عنوان یک مجاهد و عضوی از اعضای سازمان، بلکه به‌عنوان یک رزمنده آزادی،اعلام کردم و برخلاف گفته سازمان خود را معرفی و تسلیم هم نکرده، بلکه طی دو مرحله درگیری، شدیداً زخمی و سپس توسط مدافعان جمهوری‌اسلامی دستگیر شدم. البته این توضیحات و دلایل گوناگون دیگر مانع از آن نیست که من رفتن به بغداد و شرکت در آن عملیات را، بزرگترین اشتباه در زندگی سیاسی خود ارزیابی نکنم.

اگر موافق باشید برویم سراغ موضوع سی‌خرداد 60. قطعاً در جریان هستید که نشریه با چه انگیزه‌ای به ریشه‌یابی سی‌خرداد پرداخته است؛ به‌طور خلاصه انگیزه ما بازشدن باب گفتمان تعامل و تضارب آرا به‌جای خشونت می‌باشد و هرگز قصد مقصرتراشی هم نداریم. در گفت‌وگوهایی که تاکنون انجام شده مصاحبه‌شوندگان نشریه هرکدام از زوایای مختلفی وارد موضوع شده‌اند؛ برخی در ریشه‌یابی از بنیانگذاران سازمان شروع می‌کنند و می‌گویند تز "پیشتاز" مجاهدین باعث ضربه شد و خط‌مشی مسلحانه، ایدئولوژی التقاطی و شیوه‌های تشکیلات سانترالیستی را دخیل می‌دانند. برخی دیگر مبدأ مختصات ریشه‌یابی را ضربه سال 1354 قرار می‌‌دهند که دادن شهدای زیاد (54ـ51) و کم‌کیفیتی بقایای سازمان دست به دست هم داد و سرانجام کار به اینجا رسید. برخی نیز مسائل پیش آمده بعد از ضربه 54 در زندان و شکل‌گیری خصومت‌ها در آن دوران را به‌عنوان عامل اصلی و تأثیرگذار قلمداد می‌کنند. در این میان کسانی هم فشارهای زیاد گروه‌های فشار پس از انقلاب به سازمان و هواداران آن را عامل مهم می‌دانند و معتقدند این فشارها بود که سازمان را مضطر و مشی مسلحانه را به آن تحمیل کرد. شما در این گفت‌وگو از هر مبدأ مختصاتی لازم می‌دانید شروع کنید.

صریح عرض کنم انگیزه من از این صحبت و این‌گونه صحبت‌ها فرزندان ایران یعنی نسل جوان میهنم می‌باشد.کسانی‌که آینده به آنان تعلق دارد. آنها که با شهامت، جسارت، دانایی و البته مهم‌تر از همه با خِرد خویش به جمع‌بندی کارهای ما، خطاهای ما و نیز آنچه که بر ما رفت، می‌پردازند، از درون آن به راهگشایی خاص خودشان خواهند رسید.

حقیقت این است که ماجرای سی‌خرداد 60 را از جنبه‌های گوناگون باید مورد بررسی قرار داد. اگر بپذیریم که آن حادثه خلق‌الساعه نبوده می‌بایستی کمی به عقب برگردیم. شما گفتید که عده‌ای این مسئله را حتی به سال‌های 1350 و تئوری پیشتاز نسبت می‌دهند. اگر نخواهیم آنقدر دور برویم من به اعتبار مشاهداتی که طی این سال‌ها داشته‌ام با قاطعیت عرض می‌کنم که تسویه‌های خونین سال 1354 و حوادث بعد از آن درون زندان، به‌عنوان پیش‌زمینه آنچه که بعدها در سی‌خرداد60 اتفاق افتاد، نقشی بسیار موثر داشت.

توضیح این‌که ماجرای ضربه 1354 بر سازمان را دوگونه تفسیر و تعبیر می‌کنند. عده‌ای این تغییر مواضع ایدئولوژیک را درونی و عده‌ای بیرونی تفسیر می‌کنند؛ از درونی و بیرونی تفسیر کردن، دو مسیر گوناگون و متفاوت به دست می‌آید.

اگر شما آن را بیرونی تفسیر کنید این خواهد بود که مارکسیست‌ها به سازمان مجاهدین نفوذ می‌کنند. درواقع بیان عامیانه‌اش این می‌شود که عده‌ای مارکسیست سر بچه مسلمان‌ها کلاه می‌گذارند و سازمانی را که پایه، مبنا و اساسش بر اعتقادات اسلامی است و خودش را طلایه‌دار و پیشتاز مبارزه و جهاد اسلامی می‌داند، فریب می‌دهند و سازمان را به یک ‌باره مارکسیست می‌کنند. این نظریه به نظر من چندان پایه علمی ندارد با توجه به این‌که ما غیر از تقی شهرام شاهد نمونه‌های دیگری در سازمان هستیم. گرچه نقش تقی شهرام، خصلت‌ها و شخصیت فردی او در شکل‌گیری نوع این تحول و خشونت‌بار بودن آن بی‌تأثیر نبود.

نگاه دیگر به آن تحولات معتقد به "درونی و طبیعی" بودن آن است. در این نگاه آنچه که اتفاق افتاد، "طبیعی" و در نتیجه "منطقی" تلقی می‌شود.

جالب است گفته شود که طرفداران این نظر هم در میان مارکسیست هاو هم در میان نیروهای مذهبی (بخصوص محافظه‌کاران سنتی) و هم توسط حکومت شاه (باعنوان مارکیست‌های اسلامی) یافت می‌شوند. براساس این نظر مجاهدین بیش از آن‌که مسلمان باشند مارکسیست و یا در بهترین حالت مبارز بوده‌اند و مذهب تنها پوسته (شکل) و رویه کار آنها بوده است. هسته (محتوا) در مسیر رشد و حرکت خویش پوسته را شکافته است.

به‌نظر من آنچه که در سال 54 در سازمان مجاهدین به‌وقوع پیوست، گرچه درونی بود اما طبیعی و منطقی نبود. درونی بود به این دلیل که ریشه در ضعف‌ها و بنیادهای ایدئولوژیک و تشکیلاتی سازمان یعنی ریشه در خود مقوله ایدئولوژی و مبارزه مکتبی داشت. ریشه در فرهنگ مسلط بر سازمان و بخصوص مناسبات و اخلاقیات تشکیلاتی حاکم بر افرادآن داشت. اخلاقیات تشکیلاتی که از فرهنگ مسلط مبارزاتی آن زمان، یعنی لنینیزیم متأثر بود و خود شما هم در شاخه بهرام آرام درگیر آن شده بودید.

درست است که تقی شهرام با سوءاستفاده از مسئولیت در تشکیلاتی شاخه‌ای و سه‌شاخه‌ای بودن سازمان و فقدان ارتباطات تشکیلاتی مانع این می‌شد که یک بحث فعال و نقادانه نسبت به آنچه خودش به آن رسیده بود صورت بگیرد و درست است که اقتدار تشکیلاتی در آن ماجرا نقش بسیار بالایی را ایجاد می‌کرد ولی ما در جاهایی که اقتدار تشکیلاتی هم وجود نداشت نمونه‌هایی را داشتیم ازجمله در زندان مشهد یادر زندان شیراز.

تحول اما طبیعی و در نتیجه منطقی نبود به این معنا که نه در جریان تحول و نه بعد از تحول رفتارشان با مخالفین دموکراتیک نبود. بنابر تصریح بیانیه تغییر ایدئولوژیک بیش از 50درصد کادرها تصفیه شدند. بنابراین اگر اختیار و اراده آزاد را شرط لازم برای طبیعی بودن بدانیم تحول طبیعی نبود و الزاماً نمی‌بایست این تحولات آنهم به آن صورت خشونت بار صورت پذیرد.

من فکر می‌کنم که اگر بخواهیم ضربه سال 54 و درواقع کشتارهای خونین درون‌سازمانی را خلاصه کنیم، باید گفت مناسبات مخفی الزاماتی دارد که اساساً دموکراتیک نیست و در بهترین شرایط (نظیر دوران رهبری محمدحنیف‌نژاد و سعید محسن) کمی و تا اندکی دموکراتیک است. چنان حداقلی نیز در کوران مبارزه مسلحانه و در شرایط رهبریِ فاقد صلاحیت، به نفع اقتدار و اتوریته تشکیلاتی محو می‌شود و فاجعه‌ای را به‌بار می‌آورد که شاهد آن بودیم.

بارها با مجید در شاخه‌ای که بودیم بحث ما این بود که اینها می‌توانند مارکسیست شده باشند و راهشان را از ما جدا کنند حتی امکانات و اسلحه‌ها را ببرند ـ تأمین اسلحه برای ما بسیار ساده بود، برای ما جزوات سازمانی از اسلحه مهم‌تر بود و این را خودتان هم بهتر می‌دانید ـ ولی اقتدار تشکیلاتی و این‌که یک فرد در رأس آن تشکیلات می‌تواند همه تصمیمات را بگیرد و فعال مایشاء بشود، جایگاهی ندارد. این کار نمی‌بایست باعنوان "سازمان" انجام می‌گرفت‌؛ به‌وسیله اقتدار تشکیلاتی این نکته گم می‌شود که این "سازمان" کیست و کجا می‌شود به آن انتقاد کرد؟ کجا و کی و چگونه می‌توان در مقابل انحرافات گوناگون آن ایستادگی کرد؟

ممکن بود عده‌ای تغییر ایدئولوژی بدهند و نهایتاً به جدایی دو جریان مارکسیست و مذهبی بینجامد، یعنی تقی شهرام می‌توانست با تعداد اندک یا زیاد کسانی‌که مارکسیست شده بودند از سازمان انشعاب کند، ولی به‌دلیل اقتدار تشکیلاتی،او نظر خودش را به‌عنوان نظر"سازمان" مطرح کرد.

او به باور مارکسیستی رسیده بود اما آن را تعمیم داده و می‌گوید "سازمان" در روند تکامل خود مارکسیست شده بنابراین کسانی‌ که این تحول را پشت سر نگذاشته‌‌ یا درمقابل آن مقاومت می‌کنندرا با‌عناوینی نظیر "مارهای افسرده"، "دگماتیسم مذهبی"، "مرتجع" و نهایتاً خائنین به انقلاب و خلق شماره‌گذاری می‌کند؛ خائنینی ‌که در دادگاه‌! سزایشان مرگ است.

دادگاه خلق هم،یعنی دادگاه‌در بسته، دادگاهی! که وکیل مدافع و قاضی و دادستان آن گاه یکی و یا از یک جنس است، خائنینی‌که حق هیچ‌گونه اعتراض و دفاع درمقابل احکام قطعی و از پیش صادرشده و از پیش تصمیم گرفته شده را ندارند!

برای تقریب به ذهن بد نیست بگویم که در آن ایام هر نوع مخالفتی با رفتار و یا نظر فلان فرد و یا فلان مسئول تشکیلات، مخالفت با "سازمان" و به تبع آن مخالفت با "مبارزه"، مخالفت با"خلق" و "انقلاب" تعبیر می‌شد. مخالفت با مبارزه و خلق و انقلاب هم که تکلیفش روشن بود. این فرهنگ بعد از انقلاب و تا هم اکنون هم جریان دارد. منتها به‌جای کلمات "سازمان"، "مسئول" و "خلق" کلمات دیگری جایگزین شده‌اند.

برگردیم به ماجرای خودمان؛ فقدان دموکراسی به‌عنوان یک روی سکه و اقتدار تشکیلاتی و سانترالیزم مطلق به‌عنوان روی دیگر سکه باعث خونبارشدن این جریان شد. این البته تنها یک وجه قضیه یعنی وجه تشکیلاتی آن است. مسئله ابعاد گوناگون اعتقادی، فلسفی و تاریخی هم دارد که شایان بحث و بررسی دیگری است.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا