ساعت 11 صبح روز شنبه بود که تلفن انجمن نجات زنگ خورد. یکی از خانواده های آبادانی که از سالها قبل با انجمن نجات خوزستان در ارتباط است پشت خط بود. با صدای متاثر کننده ای گفت که با نهایت تاسف حبیب باوی برادر سعید باوی گرفتار در مجاهدین خلق دار فانی را وداع گفته است. پیشنهاد داد که اعضای انجمن نجات به همراه تعدادی از خانواده ها جهت عرض تسلیت به منزل آقای فهیم باوی در شهر آبادان برویم. با تعدادی از خانواده ها که شرایط رفتن به شهر آبادان را داشتند در اهواز تماس گرفتیم ومتعاقب آن به خانواده های ساکن آبادان و خرمشهر هم اطلاع رسانی کردیم.
روز یکشنبه ساعت 7:30 صبح با دو ماشین و به همراه تعدادی از خانواده های اهوازی به سمت آبادان حرکت کردیم. در طی مسیر لحظاتی به یاد آخرین دیدار با حبیب افتادم که از طرف خانواده او برای صرف نهار دعوت شده بودیم. در منزل آقای فهیم باوی بود که برای اولین بار با برادرش حبیب آشنا شدیم. طی این سالها او را ندیده بودم. مثل همیشه سر صحبت در مورد برادرش سعید که بیش از 30 سال است در اسارت مجاهدین خلق است کشیده شد. برای دیدن سعید خیلی احساس دلتنگی می کرد. او خاطراتی از دوران کودکی و نوجوانی سعید را برایمان تعریف می کرد که چقدر خانواده اش را دوست می داشت و تحمل یک روز دوری از خانواده را نداشت و عشق و علاقه عجیبی به مادر داشت و خیلی سخت حاضر میشد به مسافرت برود و از مادرمان دور شود. الان نمی دانم چرا اینقدر بی احساس شده که بعد از سالها هیچ خبری از ما نمی گیرد؟ ایشان انبوهی سوال که در ذهنش بود را از ما پرسید، مهم ترین سوالش این بود که چطور سعید سالهاست هیچ نامه ای برای ما نمی نویسد و یا تماسی نمی گیرد؟ او دوست داشت برای پاسخ گرفتن سوالش بیشتر برایش از مناسبات مجاهدین خلق و آنچه سالها بر ما گذشته تعریف کنیم .
ما که او را بی تاب دیدیم برایش از واقعیت های مناسبات تشکیلاتی مجاهدین خلق گفتیم. از موضوع ممنوعیت تماس و مرز سرخ بودن فکر کردن به خانواده! با هر توضیح ما سوالات ذهنی او بیشتر میشد و پاسخ های ما او را برای طرح سوالات دیگری کنجکاوتر می کرد. وقتی از بحث طلاق و انحلال خانواده و ممنوعیت ازدواج صحبت می کردیم گویی با انسانهایی از کرات دیگر مواجه شده باشد با لبخند تلخی جواب ما را داد وگفت: مگر میشود انسان را از خانواده اش جدا کرد، مگر میشود احساس و عشق به خانواده را در انسانی کشت؟ این توجیهاتی که از شما در مورد دلایل رجوی برای طلاق و فروپاشی خانواده ها، شنیدم واقعا پوچ وبی اساس است.شما چطور قانع شدید؟ ما پاسخ منطقی برایش نداشتیم بجز اینکه توضیح دهیم ما قربانی ساده لوحی خود شدیم. چون در تشکیلات رجوی اصلی بنام تفکر و تعقل وجود ندارد وهمه اعضا در تشکیلات ربات هایی پیش نیستند که بدلیل قطع بودن از دنیای خارج واقعیت های بیرون از مناسبات را نمی دانند!
حبیب خیلی تعجب کرد و از استدلال های ما قانع نشده بود و اصرار داشت که خداوند به انسان عقل برای اندیشیدن داده است. او می گفت: سعید برادرم در حال حاضر بالای 60 سال سن دارد. او بخش زیادی از زندگی و فرصت زندگی کردن را از دست داده است! او برای دفاع از خاک و ناموس به جبهه رفت و ما خیلی به او افتخار می کردیم. به اسارت ارتش عراق که درآمد با وجود اینکه بشدت جای خالی اش را احساس می کردیم ولی بدلیل اینکه در راه خاک و ناموس وطن اسیر شده بود، به او افتخار می کردیم. آن روز کلی برایمان از دوران نوجوانی سعید و خاطراتی که با او داشت تعریف کرد و آرزو کرد که خدا کند زنده بماند تا یک بار دیگر او را ببیند و خاطرات گذشته را با هم مرور کنند.
غرق این افکار بودم که ماشین ما در مقابل منزل آقای باوی توقف کرد. دیوارهای ورودی خانه با پارچه های سیاه عزا پوشیده شده بود. از لابلای پارچه ها نگاهم به عکس حبیب افتاد و طنین آخرین صدایش در گوشم پیچید که به من می گفت خدا کند زنده باشم و یکبار دیگر سعید را ببینم. در دلم رجوی را لعنت کردم که حسرت دیدار آخر را با برادر را بر دل حبیب گذاشت. صدای قرآن از بلندگوی خانه پخش میشد و حس خاصی را به انسان می بخشید. خانواده ها یک به یک برای عرض تسلیت وارد منزل آقای باوی شدند. خانه ای که این بار حبیب را کم داشت. او با آرزوهایی به بلندای سالها قدمت و چشم انتظاری آسمانی شده بود. و چشمان او در عکس های قاب گرفته ای در کنج خلوت اتاق که گویی سعید برادرش را انتظار می کشید.
علی اکرامی