در قسمت قبل از محدودیت هایی که در مقر داشتیم گفتم. نمی توانستیم در مقر تکان بخوریم نفرات در مقر را به هر لحاظ کنترل می کردند. با این وجود گاهی کنترل نفرات از دستشان خارج می شد و باز هم خبر می رسید که بعضی از نفرات فرار کردند. نشست ها ادامه داشت و یک سری نشست گذاشتند تحت عنوان نشست های تناقض گویی. فکر کنم سه الی چهار جلسه نشست های تناقض گویی برگزار شد. سران فرقه کلافه شده بودند نمی توانستند جواب تناقض نفرات را بدهند. افراد متناقض شده بودند مثلا می گفتند قبل از جنگ برادر گفته اگر یکی از مقرهای ما مورد اصابت بمباران قرار گرفت به سمت مرزهای ایران حرکت می کنیم! چرا حرکت نکردیم و چرا پرچم سفید روی سلاحهای سنگین ( تانک و نفربر ) نصب کردیم و تسلیم آمریکاییها شدیم؟! قرار بود با شروع جنگ خواهر مریم و ستاد فرماندهی جلو دار ما باشند، چی شد از فرانسه سر در آوردند؟! تناقضاتی که جوابی نداشت و سران فرقه نمی توانستند آن را ماست مالی کنند. وقتی دیدند نشست ها به ضررشان تمام می شود مجبور شدند نشست ها را جمع کنند. هر طوری که بود و می شد می خواستند نفرات را سرگرم کنند.
در مقر یک اتاق بزرگ راه اندازی کردند و 8 الی 10 کامپیوتر گذاشتند. افراد به صورت یگانی پشت کامپیوترها می نشستند و تاکتیک تانک ها و نفربرها در جنگ را آموزش می دیدند. نام اتاق را گذاشته بودند اتاق جنگ!
یک روز در محوطه مقر مشغول کار بودم که دو خودرو آمریکایی کنار اتاق جنگ نگه داشتند. 5، 6 آمریکایی ریختند درون اتاق و نفرات را بیرون کردند و تمام کامپیوترها را جمع کردند و با خودشان بردند. مشخص شد که یکی از نفرات مقر اقدام به فرار کرده و اطلاعات اتاق جنگ را به آمریکاییها داده است! شکست های پی در پی و پشت سر هم برای مجاهدین خلق.
فضای مرده ای در مقر حاکم بود، استراتژی رجوی کلا شکست خورده بود و رجوی خفه خون گرفته بود . از آنجایی که فرار نفرات زیاد شده بود بصورت لایه ای در سالن باصطلاح ارتش نفرات را جمع می کردند و از آنها تعهد می گرفتند. لایه ما را جمع کردند و از ما تعهد گرفتند. از فرقه رجوی جدایی امکان پذیر نیست! تعهد های بی محتوا و بی ارزش. ماندن من در فرقه رجوی به اتمام رسیده بود. هر چه زودتر بایستی فرقه رجوی را ترک می کردم. راننده پیک یکی از دوستانم بود وخودروی پیک آزاد بود که به بیرون از مقر تردد کند. با او صحبت کردم و به او گفتم که می خواهم از مقر بیرون بروم خودش هم تمایلی نداشت در فرقه ماندگار باشد. برنامه فرار را با هم ریختیم بهترین زمان فرار موقع شام بود که همه در سالن غذا خوری مشغول شام خوردن بودند. حتی دو نفر دژبانی مسئول تردد هم در کیوسک دژبانی مشغول شام خوردن بودند.
برنامه فرار را با دوستم ریختم و یکی دیگر از دوستانمان به ما ملحق شد و سه نفره قرار شد فرقه را برای همیشه ترک کنیم. ما دو نفر خودمان را در خودروی پیک مخفی کردیم. خودروی پیک درب دژبانی رسید از راننده سئوال کردند کجا می خواهی بروی در جواب گفت دو نفر امداد هستند می خواهم بروم آنها را بیاورم. از مقر خارج شدیم و راننده پیک گاز خودرو را گرفت و به سمت تیف حرکت کردیم. به تیف که رسیدیم خودروی پیک را کنار درب تیف پارک کردیم و خودمان را به آمریکاییها معرفی کردیم . آمریکاییها یک مترجم داشتند از افغانستان بود که با ما فارسی صحبت کرد. بعد از اتمام صحبت های آمریکاییها با ما، مترجم ما را به یک انبار برد و به ما لباس و سیگار و چند قلم مواد بهداشتی شامل صابون، شامپو، تیغ و… داد و ما را به یک چادر که محل استقرار بود، راهنمایی کرد.
من ترس داشتم با خودم می گفتم قرار است چه بلایی بر سر من بیاید؟ تا چه زمانی بایستی در این چادرها زندگی کنم. یک نفر قبل از ما به تیف آمده بود و ما را نسبت به ظوابط تیف توجیه کرد. آن شب من تا صبح خوابم نبرد. با خودم می گفتم ای کاش راه دیگری را می رفتم و زود تر به خانواده ام می رسیدم. صبح ساعت 7 صبحانه دادند وقتی برای گرفتن صبحانه توی صف رفتم با صحنه خیلی عجیبی مواجه شدم نفراتی از فرقه جدا شده بودند که به ذهنم نمی زد. از mo گرفته تا m قدیم! تعداد آنها زیاد بود. چند نفر از دوستانم را هم در تیف دیدم و از دیدن همدیگر خیلی خوشحال شدیم. دیدن دوستانم تسکینم داد. در محوطه تیف با دوستانم قدم زدم و با هم درد و دل کردیم.
در چادر زندگی می کردیم و دور تا دور چادرها آمریکاییها سیم خاردار کشیده بودند ولی آزاد بودیم. وضعیت چادرهای استقراری خوب بود. چادرها نو بودند و با گذشت زمان آمریکاییها تلویزیون برای ما خریداری کردند. نزدیک به یک ماه شبها کابوس می دیدم. خوابهای بدی می دیدم. خواب می دیدم که هنوز در فرقه هستم. یک شب خواب دیدم آمریکاییها مرا به فرقه تحویل دادند! یکی دو ماه در تیف با خوابهایی که می دیدم خیلی به من بد گذشت برای یکی از دوستانم وضعیت خودم را تعریف کردم در جواب گفت طبیعیه من هم تازه به تیف آمده بودم مشکل تو را داشتم ولی به مرور زمان حل شد و فرقه را فراموش کردم. در محوطه با یکی از دوستانم قدم می زدم متوجه شدم دو نفر از مقری که در آن بودم به تیف آمدند. رفتم آنها را دیدم و احوال پرسی گرمی با هم کردیم. یکی از آنها گفت تو چکار کردی آن شب که فرار کردی فردای آن روز زهره قائمی برای همه نشست گذاشت و گفت این نامرد خائن منظورش با تو بود فرار کرد. چقدر من با او حرف زدم که فرار نکنید فرار یک ضربه به رهبری محسوب می شود اما این خائن اقدام به فرار کرد و شما در جریان نیستید. کلی در مقر خرابکاری کرده بود. آرزو می کنم یک روزی او را گیر بیاورم و خرخره او را بجوم.
کم کم داشتم به کمپ تیف و نفراتی که در تیف بودند عادت می کردم که یکی از دوستانم وارد چادر ما شد و گفت اگر شماره خانواده ات را داری برو بده بصورت نوبتی می توانی با خانواده خودت تماس بگیری. در یک چادر کنار چادرهای تیف کسانی که می خواستند با خانواده خودشان تماس بگیرند نام و نام خانوادگی آنها را یادداشت می کردند نوبتشان که می شد آنها را صدا می زدند. فکر کنم بعد از سه الی چهار روز نوبت تماس من شد وقتی بعد از چندین سال با خانواده خودم تماس گرفتم تمام بدنم می لرزید. نمی دانستم چه بگویم. فقط خانواده با من حرف می زدند. من مثل آدمهای لال شده بودم. وقت تلفن هم محدود بود و تماس قطع شد حالم عجیب گرفته بود و اشکم در آمده بود. بعد از قطع تلفن به چادر رفتم و با یکی از دوستانم صحبت کردم در جواب گفت برو باز هم برای تماس اسمت را بده، من تا به حال چند بار با خانواده ام صحبت کردم. مجددا رفتم و برای بار دوم برای تماس نام و نام خانوادگی خودم را دادم این بار کمی طول کشید. نزدیک به 10 روزی شد که نوبت تلفن من شد. این بار به لحاظ روحی بهتر بودم و برای آنها توضیح دادم که کجا هستم و نمی دانم چه زمانی می توانم پیش شما باشم .
ادامه دارد…
فواد بصری