پسر عزیزم علیرضا جان سلام.
پدرت هستم. خیلی دلم می خواست یک بار دیگر تو را در بغل بگیرم و این آرزویم برآورده شود. پسرم من دیگر خیلی خسته و پیر شدم و دیگر از لحاظ جسمی و سلامتی دچار مشکلات زیادی هستم و توان هیچ کاری را ندارم و اینک در این شرایط خیلی به تو نیاز دارم که در کنارم باشی و به پدرت کمک کنی .
علیرضا جان قصدم زیر سئوال بردن اراده و شخصیت و عقیده شخصی ات نیست اما واقعأ این همه سال ترک خانواده و بی تفاوتی به خانواده و قوم و خویش چه نتیجه ای داشت؟! آیا خودت فکر کرده ای که چه بودی و چه شده ای؟ آیا خودت از وضعیتی که اکنون در آن هستی واین همه سال به خاطرش عمر گذراندی راضی هستی ؟
آیا بودن در آنجا ارزش این که همه خانواده و قوم و خویش را از یاد ببری، دارد؟ آیا لازمه راهی که انتخاب کرده ای نفی و فراموشی شهر و دیار و خانواده وهمه چیز است؟ اگر این گونه نیست پس چرا ما را از یاد برده ای؟ شاید الزام و ضابطه آنجا است که خانواده را حذف کنی .
امیدوارم به خود بیایی و مرا دریابی
پدرت – حیدرعلی