ابونزار (از شیوخ عشایر استان صلاح الدین): دوست عزیزم جناب آقای هاشمی نژاد خوشحالم که امروز برای دومین بار با شما دیدار می کنم. دوستان من همه می دانند که پدر شما را نیروهای سازمان مجاهدین خلق به شهادت رسانده است. بسیاری از فرزندان، پدران و مادران دوستان من که امروز در خدمت شما هستند نیز به دست این جماعت از خدا بی خبر به شهادت رسیده اند. امروز در میان دوستان من افرادی از کردها، عربها، شیعه ها و سنی های عراق حضور دارند و در میان آنها شیوخ عشایر، چهره های دانشگاهی و فرهنگی عراق نیز وجود دارد. همچنین نمایندگانی از انجمن دوستی ایران و عراق که یک سال و نیم قبل با شما دیدار داشته اند. در دیدار قبل پس از آنکه از ایران رفتیم فعالیت هایمان را ادامه دادیم و در حال حاضر عده ی زیادی از فعالان حقوق بشر و چهره های شاخص دانشگاهی عراق به ما پیوسته اند تا در این روشنگری ما را یاری کنند. امروز خاطرات تلخی در سینه همه ی ما نهفته است. ما ملت عراق پس از فرار این جماعت نامسلمان آنها را به عنوان میهمان پذیرفتیم، اما آنها ناجوانمردانه نمک خوردند و نمکدان را شکستند. آنها در رفتار و عملشان روشی دوستانه را انتخاب نکردند و به دام سازمان ها ی اطلاعاتی صدام افتادند. نظام گذشته ی عراق از آنها برای آزار و اذیت مردم عراق استفاده کرد و امروز حافظه ی ملت عراق سرشار از جنایات این گروه منافق و مزدور است که به نوامیس مردم عراق تجاوز کرد. آنها اهرم های صدام برای سرکوب بودند. من و چند نفر دیگر در پادگان اشرف چند جلسه با آنها دیدار کردیم. تنها خواسته ی ما از آنها این بود که نسبت به اعمالی که در برابر ملت عرا ق انجام داده اند عذرخواهی کنند و از فعالیت های خودشان علیه کشور همسایه – ایران – دست بردارند و تنها به عنوان میهمان در عراق حضور داشته باشند اما آنها که هیچ گاه شهامت پذیرش این مسئله را نداشته اند از قبول این امر سر باز زدند. آنها از دارایی های ملت عراق واز پول نفت این ملت برای جنایت هایشان سود بردند. این سازمان از برخی کاندیداهای انتخابات مجلس حمایت مالی کرد تا بعد از انتخاب آنها بتواند در مجلس عراق برای خود حامیانی داشته باشد. ما جلسات زیادی برگزار کردیم تا این گروه را از عراق اخراج کنیم که البته این جلسات ادامه خواهد داشت.
هاشمی نژاد: من نیز به نمایندگی از خانواده های 16 هزار شهید تروری که به دست جنایتکاران باند رجوی به شهادت رسیده اند از شما تشکر می کنم. ما نیز آماده ی استقبال از گروه های دوستی دو کشور هستیم و امروز نیز از چند تن از جداشدگان دعوت کرده ایم تا برای شما و ما، از دوران اسارت در اشرف بگویند.
مهران کریم دادی: به نام خدا: من مهران کریم دادی هستم. در هجدهم خرداد 1368 وارد سازمان مجاهدین خلق شدم و نهم اردیبهشت ماه 1382 نیز از این سازمان خارج شدم و هم اینک 4 سال است که در کشورم به سر می برم. پدر، مادر و دو خواهر من هنوز در آنجا هستند. من در جاهای مختلف در اختیار سازمان بودم ؛ در اشرف، بغداد، در جنوب و در بصره و مدتی هم جزء یگان حفاظت از اشرف بودم. یادآوری آن 14 سال بسیار برایم تلخ و دردآور است. شما دوستان عراقی اگر بدانید چه ها بر من و ما گذشت حاضر نمی شوید حتی در قبال میلیون ها دلار فقط برای یک ماه در آن جهنم روزگار بگذرانید. وقتی وارد آنجا شدم نوجوانی 15 ساله بودم. چه حسی به شما دست می دهد که در بدو ورودتان به شما سلاح بدهند، لباس نظامی تنتان کنند و به تو بگویند هر هفته فقط یک بار می توانی خانواده ات را ببینی؟ و تازه بعد ها این زمان به یک ماه،شش ماه و یک سال تبدیل شد. درست در دورانی که می بایست درس می خواندم، رشد می کردم و عواطف انسانی در من رشد می کرد به من آموختند که باید از خیلی چیزها بدم بیاید و نفرت را در خودم زنده کنم و عشق رابرای همیشه خاک کنم و گفتند عاطفه را در درون خودم نابود کنم و به بهانه ی مبارزه ما را از انسانیت دور کردند.
غلامرضا یوسفی: من غلامرضا یوسفی هستم که در تاریخ بیست و هفتم اردیبهشت 1365 در منطقه ی مهران اسیر شدم و در سال 1382 نیز به کشور بازگشتم.من اسیر جنگی بودم و عراقی ها من را به سازمان تحویل دادند. متاسفانه دراین سازمان بدون آنکه بخواهی مجبوری تظاهر کنی و آنگونه که به تو دیکته می کنند رفتار کنی چون می دانید که سازمان یک سیستم پلیسی و یک ایدئولوژی بسته دارد که هیچ گاه حاضر به اصلاح آن نیست. سازمان در رده های پایین اطاعت کورکورانه و بی چون و چرا را می خواهد و در رده های بالا نیز سرسپردگی خاصی وجود دارد. البته برای اثبات سرسپردگی خود دائما خود را تغییر می دهند و مشی خود را با آنچه از آنها خواسته شده تنظیم می کنند، بنابراین گمان می کنم هیچ استقلال فردی و شخصیتی وجود نداشته باشد. من در اشرف، کوت و جلولا بودم و خیلی جاها برای سازمان گشت می دادم اما در سازمان واقعا تکلیف هرکس مشخص نبود. در جریان جنگ 1990 و سرکوب کردها در سال 1991 نیز شرکت داشتم. در سال 1382 که تصمیم به آمدن به ایران داشتم همانند جزامی ها با من رفتار کردند، تهدیدم کردند و گفتند آمریکایی ها شما را می کشند، ایرانی ها تیربارانتان می کنند و حداقل باید 20 سال در زندان آنها بمانی اما من از زمانی که آمده ام حتی یک روز هم در زندان نبوده ام.آمدم زیرا در آنجا مثل تمامی افراد دیگر به پوچی رسیده بودم و یقینا به هوای تازه ای به نام زندگی احتیاج داشتم و در ایران بود که به زندگی واقعی برگشتم.
ادامه دارد…