در قسمت قبل داستان چند زندانی که در ابوغریب بودند را بازگو کردم.
یکی از روزهای دی ماه سال 80 بود. حدودا 17 روز از حضورم در زندان ابوغریب می گذشت و من در صحبت با برخی از زندانیان قدیمی که توانسته بودند علیرغم فشارهای زندان های فضیلیه و ابوغریب همچنان سلامت روحی خود را تا حدود زیادی حفظ کنند به این نتیجه رسیده بودم که چون چشم اندازی برای آزادی زودرس از زندان ابوغریب نیست پس باید من هم هر طور شده روحیه خودم را حفظ کنم تا خواسته رجوی محقق نشود .
اما در شب هفدهمین روز بارقه ای از امید به آزادی در بین زندانیان زنده شد. جریان از این قراربود، شب در بند ظرف غذایم را در صف گرم شدن گذاشته بودم و در کنار آن مشغول صحبت با یکی از بچه های بند بودم که ناگهان صدای کف و سوت زدن تعدادی از زندانیان که داشتند اخبار تلویزیون عراق را دنبال می کردند توجه همه را به خود جلب کرد و همه به سمت تلویزیون رفتیم که دیدم مجری تلویزیون عراق داشت خبر سفر هیئت ایرانی به عراق و دیدار با مقامات عراقی را به همراه تصویر آنها پخش می کرد.
خبر که تمام شد طبق معمول تجزیه و تحلیل ها بین زندانیان شروع شد. برخی ها دوست داشتند نسبت به این خبر خوشبین باشند، برخی ها هم بدبین بودند و می گفتند تا به حال از این خبرها زیاد شنیدیم. من شخصا سعی می کردم خوشبین باشم و به یکی از بچه ها گفتم بر اساس تحولات بین المللی و منطقه ای احساسم این است که در روزهای آینده خبرهای خوبی برای ما اتفاق خواهد افتاد. آن شب تا وقت خاموشی همه در مورد این خبر در حال صحبت و تجزیه و تحلیل بودیم .
فردای آن روز من با اشرف رفتم برای قدم زدن درمحوطه و با هم درباره خبر شب قبل صحبت کردیم، اشرف طبق معمول مثل آن شخصیت کارتونی گالیور که همیشه می گفت: “من می دونم نمیشه ” نا امید بود و با خنده گفت ای بابا حمید تا ما پایمان به ایران نرسیده نمی توان به این اخبار خوشبین بود. البته به نوعی هم حق داشت چون می گفت تا حالا چند بار ایرانی ها را صدا زدند و آمارگیری کردند برای تبادل اما خبری نشده، حتی یکبار سال گذشته تعدادی از زندانیان را برای تبادل صدا زدند و سوار براتوبوس کرده واز زندان هم بردند ولی ساعتی بعد دوباره آنها را به زندان برگرداندند.
من به اشرف گفتم درسته اما بنظر من این دور باید فرق کند چون روز به روز خبر تهدیدات آمریکا علیه عراق جدی تر می شود. اشرف کمی سکوت کرد و گفت خدا کند اینبار تحلیل تو درست باشد. آن روز گذشت و متوجه شدم که بقیه زندانیان هم در محوطه در بین خودشان در مورد خبر دیدار مقامات ایرانی با مقامات عراقی صحبت می کنند. فردای آن روز ساعت 9 وقتی همه در محوطه بودیم بلندگوی زندان اعلام کرد همه ایرانی ها در محوطه جمع شوند.
این خبر همه ما را برای یک لحظه میخکوب کرد و بعد با عجله به سمت جلوی دایره (قسمت اداری) زندان رفتیم. من همان لحظه دوستم اشرف را پیدا کردم و به او گفتم دیدی تحلیل من درست بود. اشرف یک لحظه مرا نگاه کرد و گفت بنظرت الان امثال من و تو که از سازمان جدا شدیم باید از موضوع تبادل خوشحال باشیم یا ناراحت؟ به او گفتم راستش نمی دانم ولی این حس را دارم که آزادی از این زندان خوب است. فقط این را می دانم که اگر در ایران هم زندانی شویم بهتر است تا اینکه دراینجا بپوسیم .
اشرف طبق معمول که نا امید بود گفت حمید چون همه زندانیان را با هم صدا زدند بعید می دانم خبری از تبادل باشد. این تاکتیک مسئولین زندان است تا به زعم خودشان مثلا ما را به آزادی امیدوار نگاه دارند اما در اصل می خواهند ضربه روحی به ما بزنند. اما اگر تبادل واقعی باشه براساس تجربه بیشتر از 50 نفر را برای تبادل انتخاب نمی کنند و این را همه می دانند.
بهرحال کلی معطل ماندیم تا یکی از مسئولین زندان آمد و گفت اسامی را که می خوانم به سمتی که می گویم بایستند. مسئول عراقی شروع به خواندن اسامی کرد. هر کس منتظر بود تا ببیند اسم او را صدا می زنند یا نه! طبق گفته اشرف اسامی که به 50 نفر رسید مسئول زندان گفت این 50 نفر بمانند و بقیه برگردند بند.
سکوت سنگینی بین نفراتی که در لیست 50 نفر نبودند حاکم شد و اکثرا ناراحت بودند که چرا اسم آنها را صدا نزدند. برخی از بچه ها در گوشه ای ایستاده و گریه می کردند. همان مرد چوپان که داستان او را قبلا گفته بودم رفت جلوی دایره زندان و شروع به داد و بیدا کرد و گفت مرا هم آزاد کنید که مامورین زندان دوباره او را حسابی کتک زدند و چند نفر دیگر از زندانیان هم که مثلا از دوره محکومیت دوساله آنها گذشته بود رفتند و با مسئول زندان صحبت کردند و گفتند ما را هم آزاد کنید. چون حکم ما تمام شده اما مسئولین زندان بدون دادن هیچ توضیحی آنها را هم زیر مشت و لگد گرفته و کتک زدند.
بهرحال تعدادی به بند برگشتند ولی اکثرا درمحوطه ماندند تا ببینند روال کار 50 نفر چگونه پیش می رود. 50 نفری که برای تبادل صدا زده بودند اکثرا از اعضای جدا شده از فرقه رجوی بودند که خیلی از آنها از اسیران جنگی پیوسته به مجاهدین در سال 68 بودند. همین موضوع باعث دعوا و جر و بحث بین زندانیان ایرانی که به اصطلاح ما اعضای جدا شده، عادی و غیر سازمانی بودند با زندانیان جداشده از مجاهدین شد. آنها به ما می گفتند اگر شما منافق ها! نبودید ما تا حالا آزاد شده بودیم. من با یکی از این زندانیان بحث کرده و به او گفتم ما منافق نیستیم ما هم ایرانی و قربانی رجوی شدیم ولی الان مثل شما زندانی هستیم پس بنابراین فرقی با هم نداریم ، وقتی او دید من منطقی صحبت می کنم پذیرفت و بابت حرفی که زده بود عذرخواهی کرد .اما در ادامه جریان تبادل 50 نفر چگونه پیش رفت؟!
در بین آنها تعداد قابل توجهی از اعضای باسابقه سازمان بودند که آنها به مسئول زندان گفتند اگر ما برگردیم ایران اعدام می شویم بنابراین می خواهیم با نمایندگان صلیب سرخ صحبت کنیم تا ما را به ایران نفرستند، مسئول زندان ابتدا آنها را تهدید کرد اما وقتی دید چاره ای نیست 50 نفر را جلوی دایره زندان نگاه داشت و رفت و ساعتی بعد وقتی برگشت طرح فریب دادن آنها را با هماهنگی مقام بالای خود اجرا کرد که ما بعدها متوجه این موضوع شدیم .
لازم به توضیح است که وقتی صدام متن توافق تبادل زندانیان را امضا می کرد هرطور شده می بایست تبادل انجام می شد رئیس زندان به 50 نفر گفت: کسانی که نمی خواهند به ایران بروند برای اینکه بتوانیم درخواست شما را به صلیب سرخ اعلام کنیم باید تک به تک جلوی دوربین اعلام کنید که خواهان رفتن به ایران نیستید و به همین منظور اتاقی را در دایره زندان برای آنها آماده کردند وآنهایی که تمایلی به رفتن به ایران نداشتند جلوی دوربین درخواست خود را برای ارسال به نمایندگان صلیب سرخ اعلام کردند، البته حق هم داشتند چون واقعا رجوی طی سالها در اذهان همه ما به غلط جا انداخته بود که درصورت بازگشت به ایران زندان و یا اعدام خواهیم شد .
آن روز گذشت و فردا صبح رئیس زندان 50 نفر را در محوطه به خط کرد و با عصبانیت به تک تک آنها گفت وقتی به مرز رسیدید با نمایندگان صلیب صحبت خواهید کرد شاید شما را به اردوگاه پناهندگان ببرند ولی بدانید اگر دوباره به این زندان برگشتید شما را از وسط نصف خواهم کرد . بنظرم سوم بهمن ماه 80 بود که مقدمات خروج 50 نفر از زندان برای رفتن به سمت مرز آماده شد . ساعتی قبل از حرکت تمامی 50 نفر هر کدام دقایقی وقت داشتند تا با دیگر زندانیان و دوستان خود خداحافظی کنند، الیاس که در دوران حضور در فرقه با هم دوست بودیم برای خداحافظی نزد من آمد و با همان شوخ طبعی خود و با خنده به من گفت حمید اگر زمانی موقع تبادل شما رسید خل و چل نشی بگی نمی خواهم بروم ایران. بعد گفت: راستش من برای نرفتن به ایران مصاحبه نکردم واتفاقا گفتم می خواهم به ایران برگردم من خودم را سپردم به خدا هر اتفاقی درایران برایم بیفتد مهم نیست چون یقین دارم حتی مردن در وطن صد شرف دارد تا اینکه در عراق مردار شوم.
به الیاس گفتم من هم به همین حرف تو معتقدم چون راستش چیزی برای از دست دادن ندارم. رجوی بهترین دوران عمر و جوانی ما را گرفت بنابراین ترس از بازگشت به ایران و اینکه درآنجا چه اتفاقی برایم می افتد ندارم . در آخر الیاس گفت راستی اگر شماره تلفن و یا آدرس خانواده ات را داری بگو تا اگر در ایران توانستم آنها را در جریان وضعیت تو قرار دهم تا شاید بتوانند برای آزادی ات تلاش کنند. من هم آخرین شماره تلفن و آدرس منزلمان را به او دادم و در آخر همدیگر را در آغوش گرفته و برای هم آرزوی موفقیت کردیم و او خداحافظی کرد.
لازم به ذکر است که الیاس بعد از رسیدن به ایران به قولی که داده بود عمل کرد و خانواده ام را از وجود من در زندان ابوغریب مطلع کرده بود. بنابراین حوالی ظهر سوم بهمن 80 بود که 50 نفر از دایره زندان خارج و به سمت ایران رفتند. با رفتن آنها باز تحلیل ها بین زندانیان شروع شد که اکثرا اعتقادی به تبادل نداشته و می گفتند تا شب دوباره 50 نفر را برمی گردانند. اما آن روز گذشت وخبری از بازگشت 50 نفر نشد. دو روز دیگر هم گذشت و باز خبری نشد تا اینکه همه مطمئن شدیم که اینبارتبادل واقعی بوده و به همین خاطر همه امیدوار شدند که بزودی دوباره تبادل زندانیان دیگر شروع شود.
اما از طرف دیگر همه نگران بودند 50 نفر تبادل شده چه سرنوشتی پیدا کردند، آنهایی که نخواستند بروند ایران چی شدند و تا چند روز صحبت بین زندانیان حول همین موضوع بود .اما حدودا یک هفته بعد اتفاقی افتاد که همه را بهت زده کرد. موضوع این بود که 4 نفراز 50 نفر تبادل شده دوباره به زندان ابوغریب برگردانده شدند. آنها بعد از برگشتن تا چند روزبا کسی حرف نمی زدند. به همین خاطر کسی نمی دانست موضوع چیست.
یکی از بچه ها که چند سال در ابوغریب بود و جریان آنها را می دانست گفت دوسال پیش همین اتفاق برای آنها افتاد. این 4 نفر کسانی هستند که شناسنامه ایرانی و حتی عراقی هم ندارند به همین خاطر ایران آنها را نمی پذیرد. عراق هم آنها را شهروند خود حساب نمی کند و اصلا معلوم نیست که کجا بودند. خودشان هم چیزی نمی گویند. بالاخره با اصرار چند نفر از زندانیان که با آنها رابطه خوبی داشتند شروع به حرف زدن کردند که راستش هر کدام از آنها صحبت های متفاوتی می کردند، یکی از آنها می گفت مسئولین ایرانی برخورد خوبی با همه ما داشتند ، اما ما چون شناسنامه ایرانی نداشتیم سه روز بعد مسئولین ایرانی ما را در مرز تحویل عراقی ها دادند، یکی از آنها می گفت دیدار با صلیب دروغ بود، اتوبوس ما با رسیدن به مرز یک راست وارد خاک ایران شد و در جایی که تعدادی ماشین های سپاه ایستاده بودند متوقف شد و همه ما را سوار بر آنها کردند، در مرز خسروی گفتند لباس هایتان را در آورید و لباس جدیدی به ما دادند. یکی دیگر از آنها حرف های دیگری می زد خلاصه در آخر هیچکس ندانست سرنوشت 45 نفر دیگر بخصوص کسانی که گفته بودند به ایران نمی رویم چی شد و این موضوع به نوعی باز برای دیگر زندانیان تشویش ایجاد کرد. برخی که جزو دسته بدبین ها بودند می گفتند حتما همه آنها را اعدام کردند و تا مدت ها جریان نفرات تبادل شده و عدم اطلاع از سرنوشت آنها موضوع صحبت بین زندانیان بود. اما فقط آنچه که همه روی آن اتفاق نظر داشتند این بود که اینبار تبادل واقعی و خبری از بازگشت آنها به زندان ابوغریب نبود.
حمید دهدار حسنی