در قسمت قبل گفتم خانواده ها برای ملاقات تا پشت درب قرارگاه اشرف می آمدند اما فرقه رجوی به آنها اجازه ملاقات نمی داد. خانواده ها ابتکار به خرج دادند و در اطراف قرارگاه اشرف بلندگوهای قوی روی دکل ها سوار کردند و بدین وسیله اسم عزیزانشان را صدا می زدند. پدرها و مادرهای پیر ضجه می زدند، می گریستند و ناله می کردند تا برای یک ساعت هم شده بتوانند با بچه های خودشان ملاقات کنند اما رجوی سنگدل ملاقات را ممنوع کرد و در عوض به نیروهای خود دستور داد که خانواده ها را سنگ باران کنند. من مطمئن هستم اگر رجوی سلاح داشت حتما به نیروهایش دستور می داد به خانواده ها شلیک کنند. اما خوشبختانه توسط آمریکایی ها خلع سلاح شده بودند و دیگر هیچ سلاحی در دست نداشتند. رجوی از سر ناچاری به پرتاب سنگ متوسل شد و در مقرهای مختلف در داخل اشرف اعضای خود را آموزش فلاخون می دادند. فلاخون وسیله ای بود که با پارچه ضخیم درست می شد و سنگ را داخل پارچه گذاشته سپس با چند بار چرخاندن دور خود سنگ را به سمت خانواده ها رها می کردند تا از این وسیله که برد بیشتری داشت به نحو احسن استفاده کنند.
خانواده ها در پشت سیاج قرارگاه اشرف توسط بلندگوهایی که به کار گرفته بودند اسامی بچه هایی که اسیر فرقه بودند را صدا می کردند، ما در داخل قرارگاه اشرف در هر جایی که مشغول کار بودیم صدای خانواده ها را می شنیدیم. بیشتر اعضای سازمان به گوش بودند تا صدای خانواده خودشان را که از پشت بلندگوها صدایشان می کردند، بشنوند. من هم منتظر بودم تا خانواده ام برای ملاقات بیایند تا حرفی را که زده بودم را عملی کنم. من از پیش به سازمان و مسئولین گفته بودم اگر روزی خانواده من بیاید به ملاقات خواهم رفت. جنگ بین خانواده ها با سازمان هر روز بیشتر و بیشتر شد.
مسئولین سازمان متوجه شدند خانواده ها بد جوری پا پیچ آنها شدند به صورتی که وقتی توسط بلندگو اعضا را صدا زدند، افراد داخل قرارگاه تحت تاثیر قرار می گرفتند. اعضای ناراضی سازمان از حضور خانواده ها پشت درب اشرف قوت قلب گرفتند و به این نتیجه رسیده بودند در بیرون از حصار قرارگاه اشرف کسانی هستند که از آنها پشتیبانی کنند. به همین دلیل میزان ریزش ها بالا گرفته بود. هر روز می شنیدیم تعدادی فرار کردند و به تیف نزد آمریکایی ها پناه بردند. هر کسی که فرار می کرد به نزد خانواده ها می رفت و بلافاصله اسم او توسط خانواده ها با بلندگو پخش می شد و ما که در داخل بودیم علیرغم خفقان و سانسوری که وجود داشت خبرهای جدید را از جانب خانواده ها دریافت می کردیم.
وقتی خبر فرار بچه ها را دریافت می کردیم به بقیه هم انتقال می دادیم تا بقیه هم خبر فرار را دریافت کنند. در چنین شرایطی سازمان بد جوری در مخمصه گیر کرده و نمی دانست چه کار کند! بهر حال با شم ضد بشری که داشتند به یک راه کار جدید رسیدند، و آن راهکار این بود که برای مقابله با بلندگوهای خانواده ها متقابلاً در داخل بلندگوهایی بسیار قوی را در نقاط مختلف قرارگاه نصب و با پخش سرود و موزیک صدای بلندگو های خانواده ها را پوشش دهند. البته تا حدودی هم جواب گرفته بودند اما بهرحال همه نقاط را نمی توانستند تحت پوشش قرار دهند. من خودم اوقاتی که آزاد بودم توی مقر جایی می رفتم تا صدای خانواده ها را بشنوم، بلند گوهایی که سازمان در داخل مقرها بنا کرده بودند برای ما اعضای سازمان بسیار اذیت کننده بود. صدای بلندگوها آزار دهنده بود و حتی بعضی از بچه ها در نشست های عملیات جاری به عنوان فاکت ناراحتی خودشان را بروز می دادند. در حقیقت صدای بلندگوهای داخل مقرها بسیار دلخراش و گوش خراش بود.
جنگ بین خانواده و سازمان به اوجش رسید. در آن روزها من مسئولیت ژنراتورهای اطراف سیاج را به عهده داشتم. در طول روز برای رسیدگی و سرویس با یک نفر دیگر پای ژنراتورها می رفتم. فاصله من با خانواده ها زیاد نبود و آنها را در پشت سیاج می دیدم. وقتی خانواده ها صدایم می کردند من به آنها با دستم علامت پیروزی می دادم به طوریکه بغل دستی ام متوجه نشود ، روزی از روزها مسئول مستقیم من صدایم کرد و گفت کارت عوض شده! تو از این به بعد در اتاق کامپیوتر با فلانی در بخش اجتماعی برای ارتباط و نامه نگاری با نفراتی که با ما در ارتباط هستند فعالیت می کنی. من هم بدم نیامد چون از قبل هم در اجتماعی کار می کردم و به کار اشراف داشتم و ضمن این که توی اتاق کامپیوتر زیر کولر بودم. دیگر از آن گرمای 50 الی 60 درجه خبری نبود. اما در پس این سازماندهی نقشه و حیله ای در کار بود که روحم هم خبر دار نبود !
ادامه دارد
محمد رضا گلی