اگر مجاهدین واقعا ادامه دهنده ی سنتی آزادیخواهانه و عدالت طلبانه بودند حق نداشتند و ندارند با فریب و اغوا و شگردهای ماکیاولی انسانها را همچون سکوی پرش به قدرت رسیدن خویش قلمداد کنند و یا شان انسان را در حد یک ابزار مکانیکی پایین بیاورند و هویت آنان را مخدوش کنند. و یا آنان را چنان در مخمصه و تنگنا قرار دهند که با خط مشی تروریستی فرقه مجاهدین همسویی ناگزیر کنند. مبارز آزادیخواه و هوادار حقوق بشر در هر شرایطی بایستی به مسئولیت وجدانی خویش عمل کند و از وسیله پنداشتن انسانها و افراد تشکیلاتی برای رسیدن به امیال و اهداف حتی مقدس بشدت پرهیز کند. چرا که به تعبیر سارتر نمی توان با دستهای آلوده از مبارزه برای آزادی سخن گفت و حرف زد. پر واضح است خاطرات و مشاهدات آقای غلامرضا شیردم از اعضای فرقه مجاهدین که خود در درگیری تروریست های دارودسته رجوی با نیروهای مبارز کرد در شمال عراق در سال 1382 در گیرودار جنگ امریکا و عراق، مجروح شده است. می تواند واقعیاتی از نحوه عمل و روند سیستماتیک شستشوی مغزی افراد تشکیلات مجاهدین را برای ما آشکار کند، روندی که جز ویرانگی و تخریب شخصیت انسانها را بازگو نمی کند. رهبران تروریست فرقه مجاهدین باید بدانند هر کنش و عمل اجتماعی و سیاسی آن گاه به تحقق آزادی می انجامد که زائیده انتخاب آگاهانه ناشی از آزادی عمل انسانها صورت پذیرد و گرنه سخن گفتن از آزادی و دموکراسی و یا مبارزه برای دفاع از حقوق انسانها یک شوخی بی مزه و حرفی نادرست و مضحک است. باید تاکنون به خوبی بر رهبران تروریست مجاهدین آشکار شده باشد که اساسا بینش ایدئولوژیک، آمرانه و تمامیت خواهانه با آزادی انسانی مغایرت تام دارد و آزادی به هیچ وجه با تشکیلات و تفکرات ایدئولوژیک و مناسبات فرقه ای و تروریستی سازگاری و همخوانی ماهوی و حتی شکلی ندارد. بر این مبنا دنیای مدرن و هنجارهای به رسمیت شده آن با فرقه های خشونت طلب و تروریستی مجاهدین که به آزادی و انتخاب انسانها پشیزی ارزش قائل نیستند، کمترین سنخیت و سازگاری ندارند و امروزه جوامع توسعه یافته در طرد و انکار تروریست های ستیزه جو شک و شبهه ای به خود راه نخواهند داد. تاملی عمیق و ژرف در خاطرات و مشاهدات آقای غلامرضا شیردم حاکی از اوج رذالت گروهی ستیزه جو ست که جز به مطلق انگاری و ویرانگری نمی اندیشند. آنان در پی طرحریزی مناسبات و شرایطی در قرارگاه اشرف ومناسبات درونی تشکیلات مخوف و تبهکار خود بودند که در نهایت انزوا و ایزوله شدن را برایشان به ارمغان آورد و هم اکنون در مرداب متعفنی دست و پا می زنند که گریزی از آن برایشان متصور نیست. به امید رهایی همه هموطنان تحت سیطره دارودسته ستیزه جوی رجوی.
آرش رضایی
مسئول انجمن نجات دفتر آذربایجانغربی
27/8/1386
گفتگوی صمیمانه با آقای غلامرضا شیردم عضو سابق فرقه مجاهدین و ارتش آزادیبخش ملی – قسمت اول
مکان گفتگو: دفتر انجمن نجات آذربایجانغربی
آرش رضایی: از اینکه دعوت انجمن نجات ارومیه را برای گفتگو در باره ی مناسبات حاکم بر تشکیلات مجاهدین پذیرفتید متشکرم و ضمنا از این فرصت استفاده کرده و بازگشت شما را به میهن عزیزمان ایران و کانون خانواده تبریک می گویم.
آرش رضایی: فکر می کنم اگر گفتگوی ما با شرح چگونگی پیوستن شما به فرقه مجاهدین شروع بشود، شنیدنی خواهد بود؟
غلامرضا شیردم: من ساکن شاهین دژ از شهرهای استان آذربایجانغربی بودم. شغل من شیرینی پزی بود و در شغل خودم موفق بودم. در آن موقع یعنی دهه هشتاد همسر و سه فرزند داشتم تا اینکه برای کسب درآمد بیشتر با یکی از دوستانم به شهر چابهار رفتم و در آنجا مشغول به کار شدم. در آن شهر تحت تاثیر تبلیغات نادرست فردی به نام ماجد که رابط سازمان بود قرار گرفتم با ماجد در چابهار آشنا شدیم ماجد به ما پیشنهاد کرد برای کسب درآمد بیشتر از کشورهای اروپایی پناهندگی بگیریم و گفت در شهر کراچی پاکستان او دوستانی دارد که با اخذ اندکی پول می توانند امکان پناهندگی را از طریق کمیساریای عالی پناهندگان وابسته به سازمان ملل متحد را برای ما میسر سازند. متاسفانه او به من و دوستم نگفت برای سازمان کار می کند و من و دوستم فریب او را خورده و با او به طور غیر قانونی از مرز خارج شده و به شهر کراچی رفتیم. وقتی به کراچی رسیدیم ماجد ما را به فردی که خودش را سعید معرفی می کرد تحویل داد و او برای ما گفت عضو سازمان مجاهدین است و کارش انتقال افراد از کراچی به عراق و تحویل آنان به سازمان می باشد. من و دوستم که قصد داشتیم به اروپا برویم به سعید گفتیم ما می خواهیم از طریق Tahoma; >UN معرفی شوید و کارتان آسانتر می شود و به ما پیشنهاد رفتن به عراق را داد. او گفت در غیر این صورت باید خودتان به ایران بازگردید و احتمال گیر افتادنتان به دست نیروهای پاکستانی زیاد است زیرا که شما غیر قانونی به پاکستان آمده اید و در آن صورت به دو سال زندان محکوم خواهید شد. وقتی اوضاع را وخیم دیدیم ناچار من و دوستم تصمیم گرفتیم به عراق برویم. پس از اینکه بیست و پنج روز در کراچی ماندیم سعید ترتیب انتقال ما را به عرق داد. پس از ورود به بغداد افراد سازمان ما را به قرارگاه اشرف بردند. حدود چهل و پنج روز در ورودی یا قرنطینه قرارگاه اشرف ماندیم.
آرش رضایی: در قرنطینه یا ورودی قرارگاه اشرف چه احساسی داشتی وقتی متوجه شدی به جایی و مکانی منتقل شدی که برای شما تازگی دارد و فضایی کاملا نظامی بر آنجا حکفرماست در حالی که شما فردی عادی بودید و رویای زندگی در اروپا را داشتید؟
غلامرضا شیردم: من احساس خوبی نداشتم. هنوز دقیقا نمی دانستم چه شرایطی را باید تحمل کنم و چه سرنوشتی در انتظارم است. اما در قرنطینه قرارگاه اشرف متوجه شدم در چه سیستمی از ریاکاری و فریب و وحشت گیر کرده ام. با آیدین که مسئول آنجا بود آشنا شدم. او عصر همان روز ما را برای پوشیدن لباس شرف به قول خودشان به یکی از سالن های ورودی برد و در آنجا بعد از سرود خوانی لباس ارتش را به ما دادند و پوشیدیم من همانجا با آیدین سر پوشیدن لباس مخالفت کردم به او گفتم من در وضعیتی نیستم تا بتوانم در ارتش خدمت کنم ولی او به من گفت این حرف ها را باید به فهیمه اروانی بگویی. شب همان روز آیدین آمد و گفت لباس نظامی را بپوش چون باید پیش فهیمه بروی ولی من از پوشیدن لباس خودداری کردم. وقتی پیش فهیمه رفتم فهیمه گفت چرا لباس نپوشیدی گفتم من نیامدم که در ارتش خدمت کنم. فهیمه گفت این ارتش آزادیبخش است. ارتش عادی نیست. یک ارتش انقلابی است. سر این مسئله با فهیمه خیلی بحث کردم ولی به جایی نرسید. این بحث سی و پنج روز طول کشید و در آخر فهیمه گفت پس باید دو سال در خروجی بمانی بعد از دو سال ما شما را به نیروهای عراقی تحویل می دهیم چون شما غیر قانونی وارد عراق شده اید. آنها هم شما را به اسم جاسوس به ابوغریب می برند. حالا چند سال آنجا بمانی خدا داند. وقتی حرف های تهدید آمیز فهیمه که خیلی جدی صحبت می کرد را شنیدم دیگر باورم شد اینها با کسی شوخی ندارند و باید برده وار مطیعشان باشم. و گرنه سرنوشت وحشتناکی در انتظارم خواهد بود. به ناچار توصیه فهمیه اروانی را پذیرفتم به ارتش بروم ولی به فهیمه گفتم شما که می گویید این ارتش یک ارتش آزادیبخش است پس چرا به زور متوسل می شوید؟ او هیچ جوابی نداد. من به فهیمه گفتم شما مرا به اسم کار به اینجا آورده اید رابط های شما با ما اینطوری قرار گذاشته بودند، به ما نگفته بودند که باید در یک ارتش انقلابی خدمت بکنید ولی فهیمه قبول نمی کرد می گفت آنها بی خود گفته اند ما همه را آگاهانه به اینجا می آوریم و طرف آگاهانه انتخاب می کند. گفتم ولی شما دارید زور می گویید من نمی خواهم به ارتش آزادیبخش ملحق شوم من برای زندگی بهتر از ایران خارج شدم من قصد جنگیدن با کسی را نداشتم.. فهیمه گفت حالا که آمدی به اینجا خوب آگاهانه انتخاب کن. و مثل ما با رژیم آخوندی مبارزه کن مگر تو چی از ما کم داری. گفتم خانم فهیمه من زن و سه دختر بچه دارم من نمی توانم اینجا بمانم. اما فهیمه بی شرمانه به من گفت زن و بچه واجب است یا آزادی ملت ایران. خلاصه هر چه من و دوستم می گفتیم او کم می شنید در واقع ابدا توجهی به احساسات و موقعیت خانوادگی ما نداشت. فهیمه فقط می خواست حرف خودش باشد. خلاصه این که در آخر بازنده من بودم یا باید می رفتم ابوغریب یا اینکه آنجا می ماندم جر و بحث با فهیمه چندین روز حول و حوش رفتن به ارتش بود و نتیجه نداد، انگار ما با یک آهن سرد حرف می زنیم که هیچ احساسی ندارد و جز به منافع سازمان به هیچ چیز دیگر نمی اندیشد.
آرش رضایی: در ورودی قرارگاه اشرف غیر از شما افراد دیگری نبودند همانند شما فریب خورده و به آنجا منتقل شده باشند؟
غلامرضا شیردم: چرا افراد دیگری نیز بودند. واقعیت این بود هر کس در ورودی برای رفتن به ارتش مخالفت می کرد آنقدر آنجا نگه می داشتند تا اینکه مقاومت فرد را بشکنند و او را وادار کنند به اراده آنها تن در دهد و از آنجا نرود. برای مثال فردی بود به نام فرید که مدت پنج ماه در قرنطینه به سر می برد. او قبل از ما به آنجا منتقل شده بود. فرید اصلا قصد نداشت به ارتش برود و با سازمان همکاری کند ولی او را به زور آنجا نگه داشته بودند. روزی فرید به من گفت آنقدر اینجا می مانم و از رفتن به ارتش خودداری می کنم تا مجبور شوند آزادم کنند. فرید بچه زاهدان بود و سی و دو سال سن داشت. او دچار بیماری چشم بود من با فرید در حدود چهل روز در یک اتاق در قرنطینه یا ورودی بودیم. او پس از ما دیگر به ارتش نیامد و نمی دانم چه اتفاقی برایش افتاد. من و فرید مدتها از رفتن به ارتش و پیوستن به سازمان خودداری کردیم و از پوشیدن لباس ارتش امتناع کردیم. فرید در طی این مدت واقعا مقاومت کرد در نهایت به فهیمه گفته بود من به زندان صدام یعنی ابوغریب می روم ولی به ارتش نخواهم رفت. بستگان او در ارتش بودند. بعد از خروج از قرنطینه و انتقال به ارتش دیگر فرید را ندیدم و تا حالا هم نمی دانم چه بلایی به سر او آوردند. به احتمال زیاد مسئولان قرارگاه اشرف وقتی از درهم شکستن مقاومت فرید ناامید شدند او را به دست استخبارات یا دستگاه امنیتی عراق سپردند.
ادامه دارد…