روزهای سرنوشت ساز جنگ امریکا و عراق
بعد از برگشت از شناسایی مرزی در منطقه جلولا، نشست عمومی برگزار شد در آن نشست مسعود و مریم هر دو شرکت داشتند. مسعود در این نشست گفت همه عملیات های مرزی تیم و راهگشایی تمام شد و از این به بعد آماده می شویم برای عملیات گسترده تر و ویران کننده تر. او گفت باید آماده سازی کنیم، چه از لحاظ آمادگی سلاح و تانک و چه از لحاظ نیرویی و تجدید سازماندهی جدید نیروها و آمادگی برای در امان نگه داشتن خودتان. او تاکید کرد در یک فرصت مناسب عملیات علیه رژیم ایران را شروع خواهیم کرد. مسعود گفت از فرصت جنگ امریکا و عراق استفاده کرده و از شکافی که پدید خواهد آمد بهره برداری می کنیم و موقعی که نیروهای امریکایی و عراقی درگیر شدند ما هم به سمت ایران خواهیم رفت. مسعود تمام کروکی سازماندهی ها که کشیده شده بود را به ما نشان داد و گفت کسی از کروکی ها و توضیحات وی یادداشت بر ندارد و چیزی ننویسد به این خاطر فرماندهان چک می کردند تا افراد حاضر در نشست این اطلاعات را وارد دفتر یا در برگه ای ننویسند. پس از نشست بلافاصله سازماندهی ها شروع شد، واحد ما هم منحل شد و سازماندهی من نیز تغییر کرد، به یگان توپخانه منتقل شدم. مسئولیت فرماندهی یگان توپخانه بر عهده نرگس طریقت بود. من و نسرین فیض را فرمانده قبضه کردند. (نسرین فیض 45 ساله، ترک زبان و اهل ارومیه بود ایشان در سال 75 به قرارگاه اشرف منتقل شد. نسرین مجرد بود و در ایران به علت فعالیت تشکیلاتی به نفع سازمان ده سال زندان کشیده بود. رده تشکیلاتی اش mb بود یعنی در سطح fa. او در ستاد کار می کرد. هنگامی که وارد ارتش شدم نسرین را در مرکز 14 دیدم او یکسال قبل از من یعنی سال 75 به قرارگاه اشرف آمده بود. نسرین در قسمت زرهی مرکز 14 بسر می برد. من از پذیرش به مرکز 15 منتقل شدم و پس از مدت پنج ماه به مرکز 14 منتقل شدم جایی که نسرین فیض نیز در آنجا اقامت داشت. مدتی من با او هم لایه شدم. سپس هر دو فرمانده واحد شدیم fa ی ما دو نفر مریم صنوبر بود). و مریم قریشی که دیده بان بود، نسرین ستارالعیوب هم محاسبگر شد. بعد از مدتی دوباره سازماندهی ها عوض شد و فرمانده یگان من تغییر کرد و اینبار زهره شــیرانی شد و خانمی به نام سوده که هم اکنون در قرارگاه اشرف بسر می برد، فرمانده واحدم شد و به من و فروغ مسعودی وصل شد. فروغ مسعودی و سارا که این دو با هم فامیل بودند نیز در یگان ما بودند. فروغ مسعودی با خواهرش به ارتش آمده بود. من دوباره فرمانده قبضه شدم وخانمی به نام دامونا تعاونی نیز فرمانده قبضه دیگری در یگان ما بود. مادر دامونا به نام نجاح جواهری نیز در ارتش بسر می برد. سازمان سالها پیش او را نیز از اروپا به قرارگاه اشرف انتقال داد. خانمی به نام سحر علیزاده نیز به دامونا وصل بود. در این میان من فرمانده ارشد قبضه بودم. هر مقر یک یگان توپخانه داشت مقر ما، مقر 15 نام داشت. مقر بعدی 14 نام داشت یگانهای بی. ام. پی و تانک هر کدام جدا از هم بود.
قرار شد تمرینات را وارد کامپیوتر بکنند و یگانی تمرین کنیم عین صحنه مانور عملیات که در زمین تمرین می کنیم در کامپیوتر علیه دشمن فرضی عملیات می کردیم و تمرینات ما به این شکل ادامه داشت.
مریم صنوبری (او از بچگی در اشرف زندگی می کرد و در آنجا بزرگ شده بود. خواهر مریم صنوبری سحر صنوبری نام داشت که آن موقع بچه خردسال بود و به اروپا منتقل شد، اما پس از مدتی سازمان او را دوباره به اشرف بازگرداند. برادر و پدر مریم نیز در ارتش بودند. برادرش در قسمت موزیک ترانه می خواند). تعدادی کامپیوتر برای مقرها خریده بود تا به جای زمین در کامپیوتر تمرین کنیم که زرهی ها و سلاحها مستهلک نشوند.
برنامه ای هم در طول مدت تمرین گذاشته بودند که به این ترتیب بود. ابتدا اوایل صبح بیدارباش می دادند و بعد صبحانه و کار جمعی و سپس مارش پخش می کردند و نیروها با شنیدن این مارش باید جلوی سالن به طور یگانی با لباس فرم و طاقمه و سلاح به خط می شدند نیروها موظف بودن کلاه خود گذاشته، کوله را بسته و پوتین بپوشند، در این حالت باید به صف می ایستادیم، فرماندهان قبضه ها جلو و نیروها پشت فرماندهان، فرمانده یگان نیز جلو می ایستاد و برنامه را می گفت سپس به سمت توپهایمان حرکت می کردیم.
هر روز همین داستان بود. من کلافه شده بودم و تمایلی به اینکار نداشتم ولی با این کارها نیروها را سرگرم نگه می داشتند این برنامه از صبح تا ظهر و بعد از ظهر از ساعت 2 تا 6 این برنامه ادامه داشت. واقعا کلافــــه کننده بود. فرمانده یگان معمولا کلاس می گذاشت. هر روز صبح پس از اتمام برنامه صبحگاهی و کلاس، به دستور فرمانده یگان آیفا را می آوردم تا توپ را پشت آیفا وصل کنند و بعد از آن به منطقه می رفتیم. طی ساعاتی نیز با کاتیوشا کار می کردیم.
مسئولان به ما می گفتند توپها، کاتیوشاها، نفربرها و تانک ها را از صدام خریده اند. این موضوع را خود مسعود به صراحت در نشست عمومی گفت. در حالی که خریدی در کار نبود و صدام در حقیقت ارتش آزادیبخش را مزدوران خودش قلمداد می کرد و همه تجهیزات نظامی اهدائی صدام بود.
در تمرینهای نظامی و مانور جمعی که همه یگانها و نیز یگان توپخانه ما هم در آن شرکت داشت به کارائی ما نمره می دادند. تا اینکه مجددا سازماندهی ها عوض شد و یگان من دوباره تغییر کرد. حتی مقر ما نیز عوض شد و من به مقر 14 منتقل شدم. و اینبار نرگس طریقت فرمانده یگان من شد. نسرین فیض طبق روال قبل فرمانده قبضه شد مرا نیز دوباره فرمانده قبضه کردند و محاسبگر ما نسرین ستارالعیوب و دیده بان ما مریم قریشی شد.
پس از سازماندهی دستور دادند تا با لودر سنگرهای جمعی را درست کنیم که مدتی طول کشید و به آن سنگر اجتماعی می گفتند. یک روز عصر به ما دستور دادند تا شب ها داخل سنگر اجتماعی بخوابیم و صبح ها داخل مقر برویم. سنگرها بیرون از مقر و در کنار آن قرار داشت.
وقتی سازماندهی ما تغییر کرد به فرمانده خودم گفتم قصد ندارم بیش از این در یگان بمانم و اعتراضاتم را شروع کردم اما آنها انگار اعتراض مرا نمی شنیدند و اصلا اهمیتی نمی دادند. فقط می گفتند به جایگاه برتر خودت در اینجا فکر کن. هرچقدر اصرار می کردم تا جای مرا تغییر دهند توجهی نداشتند و چون دلیل اش را می پرسیدم، می گفتند ممکن نیست که یگانت را تغییر بدهیم چون تو همه آموزشهای توپخانه را دیدی و کسی را نداریم جایگزین کنیم هم از لحاظ شرایط جسمی و هم از لحاظ آموزش تو در شرایط ایده آلی قرار داری. به فرماندهانم می گفتم در این صورت من چه تقصیری دارم و به آنها گوشزد می کردم که شرایط فعلی ام تحمل ناپذیر است، برای تغییر مکان و یگان اصرار و پافشاری می کردم ولی هیچکس به حرفم گوش نمی داد و سازماندهی مرا عوض نکردند. آنها می دانستند من بهانه جویی می کنم و به طریقی نمی خواهم با آنها چفت بشوم و قصد خروج از اشرف را دارم. چون آنها به اعتراضات من کمترین توجهی نمی کردند من نیز با هیچ کس نمی ساختم، به این ترتیب دچار افسردگی شدم و به مرحله ای رسیدم که با هیچ کس حرف نمی زدم و روحیه ام کاملا تغییر کرد.
تنظیم از آرش رضایی
28/8/1386