در قسمت قبل تا آنجا گفتم که تقریبا همه مقرهای استقرار نیروها و محورها در منطقه جلولا و منصوریه و مندلی و… برای آمریکایی ها لو رفته بود و در معرض تهدید بودیم و گاها مورد تهاجم نیز قرار میگرفتیم اما هنوز تلفات جدی و سنگین نداشتیم . همه نیروها مقرهای قبلی را شبانه رها کردند و زیر بمباران شدید آمریکا بسمت مرزهای خانقین حرکت کردیم.
در ساعات پایانی آن شب در اوج خستگی و گرسنگی همراه با ترس و دلهره ناشی از بمباران مهیب هواپیماهای امریکایی و بلاتکلیفی و تقریبا شکست تاکتیکی بخاطر نا امن بودن پشت جبهه و پشتیبانی نداشتن به علت اوضاع بحرانی عراق و حکومت عراق با تعدادی تلفات و خبر چند نفر فراری در شیارها و درآب رفت ها و بستر رودخانه فصلی مستقر شدیم.
بلافاصله از یگان ما خواستند که حفاظت یک ضلع استقرار را برعهده بگیریم.
“یگان ما که به علت اینکه مجاهد نبودیم و برخی دارای عقاید دیگر و سایر اقلیت های مذهبی بودند یگان مستقل نام داشت که این یگان توسط مسعود رجوی تشکیل شده بود . ”
تقریبا ضلع و منطقه خطرناکی بود که هم تهدید تهاجمات هوایی امریکا وجود داشت و هم مسیر تردد حزب یه کتی به رهبری جلال طالبانی بود. درست جهت و مسیری بود که تعدادی مجروح داده بودیم و در همان حین درگیری چند نفر از ناراضیان سازمان نیز فرار کرده بودند.
یگان ما هم بدون هیچ استراحت و غذایی بلافاصله پست ها را چیدیم و در مناطق مرتفع برای نگهبانی و دیدبانی مشغول شدیم.
در بازشدن سپیده دم و روشن شدن هوا پست ها تعویض شد و تازه به فکر صبحانه و آذوقه افتادیم.
گشتیم و پرسیدیم دیدیم اما هیچ خوراکی وجود نداشت. بعد از پیگیری از طریق بیسیم متوجه شدیم که در تهاجمات و ترددات شب گذشته کامیون مواد غذایی بمباران شده و هیچ آذوقه ای باقی نمانده است.
تنها یک کامیون بنز که مشغول تقسیم غذای روز گذشته بوده موفق به توزیع کامل نشده بود و چند قابلمه بزرگ ماکارونی در آن باقی مانده بود. قرار شد فعلا آنها را ببریم و توزیع کنیم.
تیمی به این کار اختصاص یافت و موقتا شکمی سیر کردیم و با اضطراب و دلهره درباره وعده بعدی دست و پنجه نرم میکردیم و در عین حال جک میساختیم که سرنگونی با شکم خالی !!! چه میشود ؟؟؟
فرمان آمد که جنگ افزار ها اختفاء و پوشش ندارند و بایستی هرچه سریعتر از دید و تیر رس دشمن آنها را محفوظ کنیم .
عمده نیرو ها سراغ اینکار رفتیم اما یک تیم زبده 3 نفر فقط از یگان مستقل را برای تهیه مواد غذایی و خورد و خوراک مشخص کردیم و قرار بود از هر راهی که شده غذا تهیه کنند.
خلاصه هرکس بدنبال مسئولیت و وظایف محوله رفت و تقریبا چون هیچ انگیزه ای برای نهار هم نبود تا پاسی از شب کار ادامه داشت.
شب مجددا پست های نگهبانی مشخص شد و مابقی از فرط خستگی و گرسنگی بیهوش وبی حرکت افتادیم. در نزدیکی های صبح در خواب و بیداری شنیدیم که به خاطر خستگی شب قبل و نبود صبحانه و مواد غذایی گفته شد حداقل یک ساعت بیشتر بخوابیم تا هم استراحتی کرده باشیم و هم کمتر گرسنگی بکشیم.
در این میان صدای یکی از بچه ها در شیاری بگوش رسید که نگران نباشید مقداری مواد خوراکی تهیه کرده ایم هرکس بیدار شد اطلاع دهد تا برای صبحانه او را راهنمایی کنیم.
دقایقی بعد صدای بگو مگو بگوش رسید و صدای مهدی را شنیدیم که سر چند تا از بچه ها غر میزند که آقا دقت کنید این مواد به همین راحتی ها تهیه نشده هزار بدبختی کشیده ایم حتما به تذکرات توجه کنید.
مهدی : اصغر چند بار بگم آقا یک قاشق و یک تقه. یک قاشق و یک تقه !!!
اصغر آخه یک تقه دیگه چیه؟
داستان بگو مگوی مهدی و اصغر و یک تقه از این قرار بود که ظاهراً مهدی و تیمش موفق شده بودند مقداری خرمای خشک (رطب) و یک قوطی دو کیلویی شیر خشک پیدا کنند.
آب را با کتری روی آتش گذاشته بودند و جوشیده بود و هرکس میبایست طبق اشل تعیین شده توسط مهدی فقط یک قاشق و یک تقه شیر خشک در لیوانش بریزد و با پنج خرما صبحانه بخورد.
اما داستان یک تقه از این قرار بود که قاشق پر خیلی زیاد شد و مقداری روی هم جمع میشود بنابراین باید با همان قاشق یک تقه بر روی قوطی بزند تا مقداری از آن بریزد و تقریبا یک قاشق سر صاف باشد.
این موضوع چون بین دوطرف با لهجه های کردی و ترکی بود همراه با خنده و مزه بود در حالی که تذکر جدی بود و به حال و روز خودمان هم گریه و خنده قاطی شده بود. و این طنز تلخ دیگری بود که ساعتی از وقت را به خودش اختصاص داد و موضوع یک قاشق و یک تقه هنوز هروقت یاد آوری میشود بغض و خنده را با هم بدنبال دارد.
درست در همین وانفسا برای کاری من و مهدی را به سنگر فرماندهی فراخواندند . سنگر فرماندهی که با لودر بسیار بزرگ در شیار روخانه فصلی و در بین دیواره ای ایجاد شده بود میزبان جلسه ای بود که ما دو نفر هم در آن حضور پیدا کردیم.
فرماندهان وقت که در آن سنگر استقرار داشتند عبارت بودند از :
مژگان پارسایی جانشین مریم ، زهره اخیانی رئیس ستاد ارتش ، ژیلا دیهیم فرمانده محور، احمد وشاق افسر اطلاعات و عملیات ، اسدالله مثنی فرمانده یکان مستقل و چند نفر دیگر از زنان فرمانده که الان اسامی آنها را بیاد ندارم .
در ابتدای ورود به سنگر برق از چشمان من و مهدی پرید و دیدم در خلال این دو روز چه استقرار فوق پیشرفته ای در دل این بیایان تدارک دیده اند.
من و مهدی تمام چشمان و هوش و حواسمان به این جامعه بی طبقه توحیدی مورد ادعای مجاهدین بود!
در ابتدا چند کارتن شیرینی های تر و خشک را آوردند و به ما تعارف کردند.
مقدار قابل توجهی ماست و شیر و کره و پنیر با نان های محلی کردی در کنار سنگر بچشم میخورد و از آنجائی که کابینت و یخچال وگنجه نبود همه موجودی سنگر قابل رویت بود و توجه من و مهدی را به شدت به خود جلب کرده بود و در پیگیری بعدی متوجه شدیم که یک ماشین جیپ تیربار دولول 5/14 و یک ماشین تیربار دوشکا با حفاظت های ویژه فقط از روستاها با دینارهای کلان و تطمیع مسئول تهیه مواد غذایی از نوع طبیعی و درجه یک هستند تا مژگان پارسایی ، زهره اخیانی و ژیلا دیهیم و سایر فرماندهان سختی نکشند و ما هنوز اندر خم یک قاشق و یک تقه ایم !!!!
این صحنه ها اگرچه بسیار دردناک و غیر قابل تحمل بود اما کم کم دریچه رهایی را بسوی ما باز میکرد.
جلسه توجیه محل استقرار ، وضعیت جنگی و چشم انداز مذاکره با امریکا بود.
لشکر چهارم پیاده ارتش آمریکا از جبهه شمال کردستان عراق در حال پیشروی بود و تقریبا به منطقه خانقین رسیده بود و قصد ورود به منطقه محل استقرار ما و داخل عراق را داشت .
مسعود رجوی نیز از ترس به غلط کردن افتاده بود و بابت شعار برداشتن پرچم سرخ حسینی و پیشاپیش نیرو ها صد بار دهانش را آب کشیده بود و تسلیم بودنش را اعلام کرده بود.
ساعت 10 صبح فردای همان روز تیمی مرکب از حسین ابریشم چی و علی اکبر انباز ( یوسف ) برای قرار ملاقات خدمت ژنرال ادیرنو فرمانده آمریکایی رسیدند و بعد از دو ساعت برگشتند و بلافاصله اعلام شد بالای همه سلاحها و جنگ افزار ها پرچم سفید بزنید و این سرآغاز مذاکره مژگان پارسایی با فرماندهان امریکایی و تسلیم و نوکری برای امریکا بود .
حال برای من و مهدی ، شیرینی ها و مواد غذایی سنگر فرماندهی و ادعای جامعه بی طبقه توحیدی سرآغاز جدایی و مذاکره با امریکا و فرمان تسلیم مکمل قضیه بود و تصمیم به جداییمان را قطعی نمود.
من و مهدی هر دو نیرو های غیر مجاهد بودیم و با وجه اشتراک مبارزه با امریکا و اصل برابری و عدالت و پایبندی به آزادی و دمکراسی و چند وجه اشتراک دیگر با مجاهدین سازگار بودیم اما حالا دیگر اساسا برابری و جامعه بی طبقه معنایی نداشت ، تسلیم امریکا شده بودند و تازه قول همکاری و پادویی هم داده بودند. بعد از چند هفته یا ماه سلاح ها را به امریکایی ها تحویل دادند و دیگر از آن شیر بی یال و دم و اشکم چیزی باقی نماند و حجت تمام شد و همین ها برای ما جرقه و استارت رهایی بود و من و مهدی با هم زنجیر های تشکیلات مجاهدین را گسستیم و خود را رها نمودیم.
پایان
علی مرادی