ورود به خاک وطن بعد از سالها رفتن پی سراب و هدفی پوچ که حاصلی جز از دست دادن عمر و جوانی و اسارت ذهنی و جسمی برای من و امثال من نداشت، هیجان انگیزترین قسمت روایت سرگذشت من و دیگر جدا شده های از فرقه رجوی است.
به هرحال همانطور که گفتم بعد از ورود به خاک وطن سوار بر خودروی ون شدیم و به سمت مقصدی که نمی دانستیم کجاست حرکت کردیم. با اینکه قبل از ورود به ایران پیش آمدن هر شرایطی را برای خودمان پذیرفته بودیم ولی دروغ چرا نگران و مشوش بودیم.
در مسیر پر پیچ و خم جاده مرزی تا ساعتی همه در سکوت مطلق بودیم، صورت خود را به شیشه خودرو چسبانده و با نگاه به کوه و دشت های اطراف غرق در افکار خود بودم. شاید بقیه هم مثل من به این فکر می کردند که ما را به کجا می برند، چه اتفاقی برای ما رقم خواهد خورد، آیا اصلا می توانیم خانواده هایمان را ببینیم؟! نکند در یکی از پیچ های جاده خودرو وارد شکاف کوهی شود و ما را پیاده و اعدام کنند. در همین افکار بودم که صدای خنده دو نفر از بچه ها که در ته خودرو نشسته بودند توجه همه جلب را کرد. یکی دیگر از بچه ها بنام عزیز به یکباره عصبانی شد و برسر آن دو نفر داد زد و گفت شما چه آدمی هستید! الان ما را دارند می برند اعدام کنند آنوقت شما می خندید؟! ترس ودلهره عزیز ما را هم دل نگران کرد ، دروغ چرا با اینکه خودم هم نگران شده بودم اما وقتی دیدم عزیز حسابی آشفته شده به او گفتم برادر من تو که در ابوغریب همیشه با شوخی هایت همه را از خنده روده بر می کردی ، حالا چرا عصبانی هستی؟ همه ما الان در یک وضعیت یکسان هستیم. هنوز که چیزی معلوم نیست در ضمن هرکدام از ما بهترین سالهای عمرمان را از دست دادیم حالا اعدام و یا زندان دیگر چه فرقی برای ما دارد؟
نفر همراه راننده که عضو نیروهای امنیتی و ظاهرا کرمانشاهی بود برگشت و با عزیز شوخی کرد و گفت: عزیز چی شده؟ تو همشهری من هستی خوب نیست به من بگویند همشهری ترسویی داری. کی گفته شما اعدام می شوید؟ با این حرف او عزیز ساکت شد و گفت ببخشید دست خودم نبود یک لحظه عصبانی شدم و سکوت ادامه پیدا کرد. لحظه ای بعد یکی داد زد و گفت بچه ها نگاه کنید خودرو دقیقا از همان مسیری می رود که رجوی در سال 67 درجریان عملیات موسوم به فروغ جاویدان ما را با خودرو انداخته بود تو این جاده و گفت تا تهران بروید!
چند لحظه بعد خودرو به ورودی شهر خسروی رسید و اتفاقا از کنار مسجدی که در آن زمان دیده بودیم رد شد که دوباره یاد تلخ آن روزها برای ما زنده شد و با هم درمورد همین موضوع و اینکه رجوی ما را به قتلگاه فرستاده بود صحبت کردیم. ظهر بود و هوا هم حسابی گرم شده بود. خودرو وارد شهر خسروی شد و در کنار یک ساختمان که بنظرم مدرسه بود متوقف شد، نفر همراه راننده خودرو گفت پیاده شوید و بروید داخل برای صرف ناهار. همه کمی مکث کردیم و به ساختمان نگاه کردیم که نکند زندان باشد! بالاخره از خودرو پیاده و وارد ساختمان شدیم. ما را به سمت اتاق بزرگی که فرش شده بود هدایت کردند و متوجه شدیم که زندان نیست. با ورود به اتاق همه ما از فرط خستگی روی فرش دراز کشیدیم. چیزی نگذشت که سفره ناهار را پهن وغذای مفصلی آوردند و انگار که متوجه شده بودند حسابی گرسنه هستیم چندین پرس غذای اضافی هم آورده بودند. واقعا هم بعد از سالها عدس خوردن در ابوغریب دیدن غذای ایرانی و خوردن آن حسابی کیف داشت و چسبید. درحین صرف غذا من به شوخی گفتم بچه ها به این خاطرغذای مفصل آوردند که ما سنگین شویم تا موقع آویزان شدن از چوبه دار اعدام زودتر کار ما تمام شود که همه با این حرف من خندیدند .
صرف غذا که تمام شد یکی از مسئولین ایرانی که بنظرم از نیروهای امنیتی بود نزد ما آمد و گفت همه جمع شوید می خواهم دقایقی با شما صحبت کنم. وی پس از خوش آمدگویی گفت: از اینکه تصمیم گرفتید به وطن وآغوش خانواده هایتان بازگردید جای خوشحالی دارد وهمین که خواست ادامه توضیحاتش را بدهد یکی از بچه ها که اسمش یادم نیست با جدیت گفت خواهش داریم که شما بیشتر از این ما را زجر ندهید اگر می خواهید ما را اعدام کنید زودتر اینکار را انجام دهید ! آن فرد مسئول که اتفاقا خیلی هم خوشرو و شوخ طبع بود ابتدا با خنده گفت: باشه زیاد طول نمی کشه، در ادامه با جدیت گفت شوخی کردم آخه این حرف ها چیه؟ کی گفته ما شما را اعدام می کنیم ؟ مگر شما خبر ندارید که جمهوری اسلامی ایران به جز رهبران مجاهدین به همه شما عفو داده؟ کمی صبر کنید تا چند روز دیگر به آغوش خانواده هایتان بازمی گردید. وی در ادامه از تک تک نفرات خواست تا هر کس ضمن معرفی خود کمی در مورد سابقه حضورش در فرقه رجوی توضیحاتی بدهد که به نوبت هر کدام توضیحاتی دادیم . در آخر گفت: حتما شما تا حالا متوجه شدید که عمر وجوانی خودتان را بیهوده برای رجوی که فقط به فکر منافع خودش بود هدر دادید؟ اما باز خدا را شکر کنید که بالاخره نجات پیدا کردید و به وطن و آغوش خانواده هایتان بازگشتید. او در پایان برنامه بعدی ما را اعلام کرد و گفت نگران نباشید تا ساعتی دیگر با چند خودرو به کرمانشاه خواهید رفت واتفاقا از همان مسیری می روید که رجوی در سال 67 خیال می کرد می تواند از این طریق به تهران برسد و خودتان یکبار دیگر مسیر را ببینید تا متوجه شوید که رجوی چقدر احمق بوده و شما را هم فریب داد که می توانید به راحتی به تهران برسید. ما با توضیحات او کمی آرامش ذهنی پیدا کردیم اما بازشک داشتیم که مگر می شود با ما کاری نداشته باشند !
بهرحال بعد از ساعتی گپ و گفتگو با مسئول امنیتی با سه خودرو راهی شهر کرمانشاه شدیم. هوا هنوز روشن بود که به تنگه چهارزبر رسیدیم. در ورودی تنگه هنوز چند تانک سوخته کاسکاول مربوط به نیروهای رجوی بعنوان عبرت مانده بود که ناخودآگاه ما را برد به سال 67 و عملیات موسوم به فروغ جاویدان . در سمت چپ تنگه نگاهم به سنگری که شب سوم عملیات درآن خوابم برده بود افتاد، واقعا شب وحشتناکی بود.
عصر روز دوم عملیات به دسته ما که در گردنه حسن آباد مستقر بودیم ماموریت دادند تا آب و غذا و مهمات را برای نیروهایی که در تنگه بودند ببریم که ما با خودروی دوکابین با هر سختی خودمان را به یال اول سمت چپ رساندیم اما درآنجا به ما گفتند باید غذا و مهمات را به یال دوم برسانید. چون پائین رفتن از یال اول که مسیر سنگلاخی و شیب تندی داشت واقعا کارسختی بود و از طرف یال سمت راست هم در تیر رس نیروهای ایرانی بودیم. بهرحال مجبور بودیم غذا و مهمات را به یال دوم برسانیم. به نوبت با سرعت زیاد از یال پائین رفتیم. بطوریکه چندین بار پایم پیچ خورد که وقتی به وسط دو یال رسیدم نتوانستم بلند شوم و ناچارا سینه خیز خودم را به یال دوم و به سنگری که تعدادی از نیروهای مجروح مجاهدین درآن بودند رساندم که شب از فرط خستگی ودرد پا و تب و لرز شدید خوابم برده بود. فرمان عقب نشینی صادر شده بود، شب سنگر از نیروهای مجروح خالی شده بود. اما من هنوز در آنجا مانده بودم و خوابم برده بود که یکی از نفرات شانسی برمی گردد تا دوباره سنگر را چک کند مرا می بیند که اگر اصرار او نبود که از سنگر خارج و به عقب برگردم همانجا مانده و قطعا اسیر می شدم.
شب موقع خروج از تنگه، جسدهای بی جان زیادی از نیروهای مجاهدین در دهانه افتاده بود. بطوریکه بعضا پای ما روی آنها می رفت. افرادی که واقعا قربانی دروغ های رجوی شده بودند. بهرحال در مسیر حرکت چند کیلومتر بعد از تنگه دو یال دیگر منتهی به جاده را دیدم که آن زمان فرماندهان مجاهدین و خود رجوی در مورد آن چیزی به ما نگفته بودند که بر فرض رد شدن از چهار زبر قبل از آنها نیروهای رجوی قتل عام می شدند .
شب به شهر کرمانشاه رسیدیم و درهتل استقلال این شهر که بسیار هم شیک بود مستقر شدیم، هر کدام در اتاقی جداگانه مستقر شدیم که ابتدا حمام درست و حسابی کردیم وبعد از صرف شام برای استراحت رفتیم .
فردای آن روز به ما اعلام شد که با هواپیما به تهران می رویم. اینجا باز گفتیم حتما ما را به زندان اوین خواهند برد. اما دیگر برایمان مهم نبود. بنابراین فردای آن روز بعد از صرف ناهار گفتند با هواپیما به تهران می رویم. اول تیرماه سال 81 بود.
بعد از رسیدن به تهران با نهایت عزت و احترام ما را به مجموعه بزرگی که حسابی با صفا بود و درختان مختلف میوه داشت و درقسمتی دیگر آن هم استخر شنا داشت بردند و به ما گفتند فعلا اینجا استراحت کنید و خوش باشید. بعد از یک روز استراحت مسئولینی نزد ما آمدند و بسیار مودبانه و با خوشرویی ضمن خوش آمدگویی به ما گفتند هیچ نگران نباشید تا چند روز دیگر همه شما نزد خانواده هایتان بازخواهید گشت. فقط بخاطر سلامت خودتان و خانواده و جامعه چون از کشوری دیگر آمدید به منظور انجام چکاپ های پزشکی شما چند روز اینجا مهمان ما هستید و در ادامه برای دلگرم کردن ما و اینکه خیالمان از بابت آزادی و بازگشت به جامعه راحت باشد توضیحاتی داده و گفتند اینجا هیچکس با شما کاری ندارد و راحت باشید. واقعا هم همینطور شد.
از روز بعد ما در این مجموعه بزرگ به راحتی قدم می زدیم. بهترین صبحانه ، ناهار و شام را صرف می کردیم. روزها با بچه ها مشغول چیدن میوه از درختان می شدیم. هوا که هم گرم بود ظهرها به استخر شنا می رفتیم. چندین نوبت پزشک های مختلف برای معاینه کردن ما آمدند و یک روز هم جهت چکاپ پزشکی به آزمایشگاه بیرون رفتیم ، چند روز بعد همه ما را یک روز کامل به تهران گردی بردند، به رستوارن های مختلف سنتی رفتیم، پارک چیتگر و جمشیدیه از بهترین پارک های تهران رفتیم. واقعا هر لحظه حسرت می خوردیم که چرا این همه سال عمرمان را در فرقه رجوی هدر دادیم و بدتر اینکه سالها پشت این ذهنیت که اگر برگردیم ایران اعدام می شویم گیر کرده بودیم. خلاصه حدود 20 روز ما درآن مجموعه بودیم و حسابی خوش گذشت . اما چون دغدغه فکری ما این بود که براساس خزعبلات رجوی خانواده هایمان ما را نپذیرند به مسئولین مجموعه گفتیم اگر می شود ما را همینجا نگاه دارید که آنها خندیدند و گفتند این حرف ها چیه ما با خانواده هایتان صحبت کردیم همه آنها برای دیدن شما لحظه شماری می کنند.
ما 20 روز در آن مجموعه ماندیم و چیزی جز عزت و احترام از مسئولین ندیدیم که واقعا هر چه در مورد آن صحبت کنم کم گفتم. در نهایت در روز 20 تیرماه سال 81 به ما اعلام شد آماده شوید تا شما را تحویل خانواده هایتان بدهیم و این لحظه برای ما هم اضطراب داشت و هم خوشحالی.
حمید دهدار حسنی