سال 67 درست بعد از اتمام عملیات چلچراغ من در پایگاه حیدر کریمی در شهر استانبول برای سازمان فعالیت میکردم از سوی سازمان با تعدادی از خانواده ها به عراق اعزام شدیم وقتی به عراق رسیدم عملیات موسوم به چلچراغ تمام شده بود ، حدود یک هفته ای در بغداد مستقر بودم و سپس در نزدیکی شهر کرکوک به قرارگاه سردار که قرارگاه آموزشی بود رفتم. حدود نزدیک به یک ماه در این قرارگاه آموزش های نظامی دیدم . هنوز آموزش های مان تمام نشده بود که همه ما را جمع کرده و به قرارگاه اشرف رفتیم معلوم بود خبری از عملیات جدید است و حدسم درست بود.
من در تیپ حسین ادیب سازماندهی شدم. فرمانده بالای ما هم مهدی افتخاری بود این شخص سالها بعد توسط رجوی دق مرگ شد، خلاصه تیپ ما در عملیات فروغ جاویدان ضربه بسیار سختی متحمل شد و تعداد انگشت شماری زنده برگشتیم که یکی از آن نفرات من بودم ، بعد از عملیات و برگشت به قرارگاه اشرف بعد از مدتی رجوی برای باقیمانده ها نشست گذاشت در حیاط سالن اجتماعات به طور اتفاقی آقای محمدرضا خزائی را دیدم اصلاً فکرش را نمی کردم او هم سازمانی شده باشد قبل از حادثه هیچ اطلاعی از وی نداشتم اولش همدیگر را نگاه کردیم توی دلم گفتم درست می بینم این همان محمدرضا خزائی همکلاسی من است او هم همین فضا را داشت همدیگر را بغل کردیم. در حیاط سالن اجتماعات سر یک میز نشستیم و از نحوه پیوستنم به سازمان برایش مفصل تعریف کردم و او هم که عضو قدیمی تر بود از گذشته اش برایم تعریف کرد. از محمدرضا سراغ دوستان دیگرم که با هم در مدرسه عسکری سلیمی درس می خواندیم را گرفتم در این رابطه کلی صحبت کردیم و خزائی هم از ماموریت هایش گفت که یکبار به داخل کشور اعزام شد که قرار بود یکی از همکلاسی ها را به عراق بیاورد خوشبختانه آن فرد شرایط آمدن به عراق را نداشت در نتیجه نیامد .
در آن محفل گرم خزائی خاطرات چندین ساله خودش را که در تشکیلات سازمان فعالیت می کرد را برایم تعریف کرد من هم متقابلاً خاطراتی را که از ایران با خودم آورده بودم را برایش نقل کردم. دوباره بعد از سال ها ما با هم دوست شدیم بعد از این جلسه هر بار در نشست ها همدیگر را می دیدیم بر خلاف اصول و عقاید تشکیلات با وجود این که در یک مقر نبودیم ولی با هم صحبت می کردیم ، جهت اطلاع در داخل سازمان وقتی دو نفر با هم سر یک میز بنشینند و مدتی صحبت کنند محفل محسوب می شود و رجوی هم گفته بود محفل زدن در داخل تشکیلات به مثابه شعبه سپاه پاسدارن است یعنی جرم بود اما من و دوستم محمد رضا خزائی حرف مسعود رجوی را نادیده می گرفتیم و محفل می زدیم . محمد رضا یک فوتبالیست خوبی بود اما متاسفانه در یکی از عملیاتها مجروح شد و پایش آسیب جدی دید به طوری که موقع راه رفتن می لنگید دیگر نمی توانست بازی کند ، وقتی او را در چنین وضعیتی دیدم خیلی دلم سوخت در دلم به رجوی لعنت کردم. خزائی هم از وضعی که برایش پیش آمده بود ناراحت بود اما خب چاره ای نداشت می بایست کنار می آمد.
من بعد از 24 سال تصمیم گرفتم که از تشکیلات جدا شوم. در سال 90 از سازمان فرارکردم و اینک در ایران زندگی می کنم. هر بار برادرش را می بینم به یاد محمدرضا خزائی می افتم و افسوس می خورم که چرا هنوز اسیر سازمان است خوشبختانه مادرش که در قید حیات است همواره منتظر روزی است که صدای محمدرضا خزائی را بشنود مادر محمد رضا برای فرزندش بسیار دلتنگی می کند اما رجوی ضد خانواده ها است به اعضای سازمان اجازه یک تماس تلفنی را نمی دهد ، من هم هر گاه برادر آقای خزائی را می بینم جهت دلداری به او امید می دهم و می گویم حتما روزی محمدرضا خزائی هم اراده می کند تا تابو را بشکند و خودش را از جهنم رجوی نجات دهد و حداقل با مادرش تماس بگیرد ، من از همین جا به دوستم محمد رضا خزائی سال نو را تبریک می گویم و امیدوارم در این سال نو یکباری هم شده اراده به خرج دهد حداقل با مادرش تماس بگیرد همچنان که سال نو می شود طبعاٌ ذهن ها و اراده ها هم باید نو گردد .
محمد رضا گلی