رضا اسدی یکی از اعضای جداشده از فرقه رجوی است. وی از زمان پهلوی عضو نیروی هوایی بود و بعد از انقلاب جذب فرقه مجاهدین می شود. اسدی سال 1361 به قصد پیوستن به مجاهدین به همراه خانواده اش از ایران خارج شد. فرقه رجوی در آن زمان به بهره برداری تبلیغاتی و سیاسی از او مبادرت نمود.
با گذشت زمان اسدی متوجه می شود که فرقه مجاهدین چه تشکیلات وحشتناکی است و نهایتاً در اردیبشهت 1370 درخواست جدایی می دهد و به مدت یک سال در زندان های مجاهدین و همچنین در شهر رمادی عراق در تبعید به سر برده است.
وی در بخشی از خاطرات خود به چند نمونه از مرگ های مشکوک در فرقه رجوی اشاره می کند که در اینجا عیناً نقل می کنم.
نمونه خودکشی های مشکوک:
الف – حدود دو سال با فردی به نام بهرام (اسم مستعار) کار می کردم. محل کارمان تعمیرگاه شهر بغداد بود. در یک روز گرم تابستانی به هر دو نفر ما ماموریت دادند تا به اتفاق از بغداد با یک ماشین سواری به شهر کرکوک برویم. هوا بسیار گرم بود و تصمیم گرفتیم در رودخانه شهر تکریت که در کنار شهر قرار داشت به آب زده و خود را خنک کنیم. جریان آب رودخانه شدید بود. رفتن به وسط آب رودخانه خیلی خطرناک به نظر می رسید. با این که من به فنون شنا آشنا هستم نمی توانستم مثل بهرام از ساحل رودخانه دور شده و به وسط بروم. او به راحتی شنا می کرد و باز می گشت.
وقتی شنیدم بهرام شبانه در حوض کوچک ساختمان محل اقامت خود خفه شده و جسدش را صبح زود از حوض بیرون کشیده اند باورم نمی شد که او خودکشی کرده باشد!
ب – مادر رضوان را همه اعضاء مجاهدین می شناختند. او همراه پسرش داود احمدی و دخترش و نوه هایش در سازمان بود. داود احمدی از دوستان بسیار صمیمی من بود. اگرچه در داخل تشکیلات مجاهدین برقراری دوستی و صحبت های فردی مطلقاً ممنوع است اما بعضاً که من و داود به ماموریت های طولانی می رفتیم با یکدیگر صحبت های خودمانی می کردیم.
دوستی ما در حدی بود که داود تمامی مسائل خصوصی اش را به من می گفت. مدتها در قسمت تدارکات و در یکی از پایگاه های نزدیک شهر بصره با یکدیگر کار می کردیم. تا اینکه به قرارگاه اشرف رفتیم و داود به بخش دیگری منتقل شد که پسر من هم در همانجا کار می کرد.
آنها نیز با یکدیگر خیلی صمیمی شدند. داود جوان عاطفی و بسیار پرشور و مردم دوست و دوست داشتنی بود. او همیشه با افراد با مهربانی و عطوفت برخورد می کرد. لذا همیشه مورد انتقاد مسئول تشکیلاتی اش قرار می گرفت.
پسرم می گفت یک شب با داود شام خوردند و داود خیلی سرحال بود و آخر شب هم طبق معمول به آسایشگاه رفت و خوابید. صبح که پسرم از خواب بیدار می شود می شنود که داود احمدی شب قبل خودش را در تعمیرگاه بدار زد! و صبح جنازه او را بی سر و صدا برده اند. به آنهایی که متوجه موضوع شدند تذکر دادند که نباید در مورد این مسئله با کسی صحبت کنند. پسرم بعد از جریان خودکشی داود به من گفت که داود مدت ها بدنبال من می گشته. داود به پسرم می گفته که یک موضوعی دارد که فقط باید هرچه سریع تر مرا پیدا کند و بگوید. او چندین بار به قسمت ما آمده است ولی از آنجا که من در ماموریت بوده ام نتوانسته پیدایم کند.”
ایرج صالحی