در قسمت قبل از وصل شدنمان به سازمان مجاهدین خلق گفتم و اینکه در درون سازمان چقدر با هم حرف می زدیم.
یادم هست بهترین دوران من و اسماعیل در سازمان زمانی بود که در اشرف با هم بودیم و برای بیگاری و درست کردن پارک اشرف به آنجا می رفتیم.
اسماعیل تو در کارهای برقی کار می کردی و من هم در کار درست کردن خیابان پارک بودم و راننده غلتک بودم. یک روز در مورد رفتنم از سازمان در پارک اشرف با تو حرف زدم و اینکه من تصمیم دارم از سازمان خارج شوم و دیگر از دروغ های رجوی خسته شدم. تو به من گفتی که نمی دانم که کارت درست است یا خیر! بهتر است بمانیم تا شاید رجوی بتواند به سرنگونی دست پیدا کند. ولی وقتی جواب تو را با دلیل دادم، گفتی من با این سن و سال و در ایران کسی را ندارم و به گفته سازمان مجاهدین همه خانواده من زندانی شدند! پس به کجا بروم؟ و همچنین اگر بروم به من بریده از مبارزه خواهند گفت و حرفهایی از این مدل. من به تو گفتم تمام حرفهایی که رجوی و مسئولین می گویند دروغ است مگر برادرت یحیی چند سال پیش وارد سازمان نشد؟ چرا سازمان قبول نکرد من با برادرت ملاقاتی داشته باشم؟ مگر با برادرت در مورد بقیه افراد خانواده صحبت نکردی؟ پس از چه نگرانی که آنان در زندان هستند و یا دستگیر شدند؟
اما متاسفانه تو تصمیم خودت را گرفته بودی که باید شرایط جدا شدن فراهم شود و اکنون زمان جدا شدن نیست.
{ در اینجا بهتر است به نکته ای هم اشاره کنم که اسماعیل رجایی سالهای گذشته که من در پاکستان و ترکیه بودم تصمیم به جدا شدن از سازمان گرفته بود و مدتی از مناسبات جدا شده بود ولی بعد با مغزشویی مسئولین دوباره وارد سازمان شد.
خلاصه اینکه هر چقدر من اصرار به جدا شدن از سازمان داشتم ولی از طرف اسماعیل رجایی معلوم بود که غل و زنجیرهایی به پایش زده شده که توان تصمیم گیری را از او سلب کرده است.}
در نهایت من از سازمان جدا شدم و به لطف خدا توانستم بعد از نزدیک به دو دهه وارد ایران شوم. به خاطر فضا سازی دیوانه واری که رجوی در مناسبات برقرار کرده بود فکر می کردیم باید زندانی و یا اعدام می شدیم ولی خبری از این حرفها نبود و توانستم با همت خانواده زندگی جدیدی را آغاز کردم و با تشکیل خانواده دریابم که زندگی آن گونه که رجوی ها تعریف می کنند نیست و چقدر زیباست.
من برای رهایی و آگاهی بخشی به دوستانم در درون سازمان، به همراه خانواده ها به اشرف آمدم و یک بار تو را در کنار ژنراتورهای ضلع شمال دیدم و صدایت زدم ولی توجهی نکردی و به سادگی گذشتی . تو در نامه ای که به نامت در سایت سازمان درج شده نوشته ای که جوابم را قبلا داده ای اما من با توجه به شناختی که از تو دارم می دانم که اینها حرفهای تو نیست چون من با تو در درون سازمان محفل های زیادی داشتم که اگر مسئولین سازمان آن موقع متوجه می شدند حتما من و تو را در نشست های آنچنانی که خودت هم می دانی به صلابه می کشیدند. ولی می دانم که تو هیچ کدامشان را به سازمان اطلاع ندادی و یا در مورد رفتنم از سازمان سکوت کردی و اگر حالا این گونه به اسم تو نامه می زنند برایم قابل باور نیست.
می دانم برای جدا شدن زنجیر های زیادی به دست و پایت زدند که همه اینها به خاطر یک عمر مغزشویی شدن توسط رجوی ها است . باور کن همه آن زنجیرها با جدا شدنت از سازمان از بین خواهد رفت. وقتی از بیرون مناسبات اطلاعی نداری به تبع باید اسیر غل و زنجیرهای رجوی ها باشی .
در پایان می خواهم به تو دوست خوبم بگویم که هر زمان می توانی از مناسبات جدا شو. چون در بیرون زندگی ادامه دارد و من وظیفه خودم می دانم در این رابطه به تو اطلاع رسانی کنم هر چند سازمان جرات نشان دادن مطالب من به تو را ندارد و از این مسئله ترس دارد .
من به رهایی تو از مناسبات جهنمی رجوی ایمان دارم. چون تو وصله سازمان نیستی و به خاطر مسائلی که خودت هم می دانی مجبور به ماندن در مناسبات هستی و باید این زنجیرها را پاره کنی و معنی زندگی کردن را فهم کنی. خیلی از دوستان مان در سازمان مشکل دارند ولی به خاطر مغزشویی مستمر ناچار به ماندن در مناسبات شدند.
این عکس را به این خاطر در مقاله ام آوردم تا باور کنی زندگی زیباست .
به امید دیدار و تکرار خاطرات گذشته
دوست همیشگی تو هادی شبانی