همانطور که در قسمت قبل گفتم خانواده ام برایم بلیط هواپیما برای رفتن به خوزستان گرفته بودند، اما من به خواهر و برادرم گفتم با خودرو برویم چون دوست دارم بعد از سالها مناظر و شهرهای ایران را ببینم. آنها هم قبول کردند و بلیط هواپیما را کنسل کردند.
ابتدا بعد از رفتن از هتل المپیک به منزل یکی از بستگان در تهران رفتیم و فردای آن روز به همراه خواهر، برادر و دختر برادرم با خودروی یکی از بستگان خوب و دوست داشتنی ام از تهران به سمت خوزستان حرکت کردیم. با شروع حرکت تماس دیگر اعضای خانواده و بستگان و فامیل با خواهر و برادرم شروع شد و می گفتند کی می رسید؟ می خواهیم با حمید صحبت کنیم و خواهرم گوشی را به من می داد و می گفت فلانی می خواهد با تو صحبت کند. خلاصه هرکس به من تبریک و خوش آمد می گفت. لازم به توضیح است که تا آن زمان من اصلا گوشی همراه ندیده بودم! وقتی آن را به دست من دادند تا با تماس گیرنده صحبت کنم مثل اصحاب کهف برای چند لحظه با تعجب به آن نگاه می کردم. که صدا از کجای این شی کوچک در می آید! چون واقعا ما در فرقه چنین چیزی ندیده بودیم. رجوی به عمد ما را سالها از اتفاقات دنیای بیرون بی خبر گذاشته بود. من سمت درب خودرو نشسته بودم، سرم را به شیشه خودرو چسبانده و درحالیکه داشتم از دیدن مناظر اطراف و البته از اینکه در کنار خواهر و برادرم بودم لذت می بردم و برای رسیدن به زادگاهم لحظه شماری می کردم.
ناگفته نماند که همزمان افکاری به ذهنم می آمد که حسابی مرا اذیت و نگران کرده بود. مثلا اینکه چرا سالهایی از زندگی، عمر و جوانیم را بیهوده بخاطر یک تصمیم احساسی از دست دادم، اگر با کل خانواده و فامیل در شهرمان روبرو شدم در مقابل سئوالات متعدد آنها چه جوابی بدهم؟ با چه سرمایه ای زندگی جدید را شروع کنم؟ و کلی ازاین قبیل سئوالات که حقیقتا افکارم را پریشان کرده بود. خواهر و برادرم که ظاهرا متوجه این وضعیت من شده بودند سعی کردند با بیان خاطرات خوب و خنده دار به من روحیه بدهند. مثلا خواهرم به من گفت راستی فلانی را می شناسی؟ گفتم یادم نیست. بعد ادامه داد همان که پدرش فلانی بود؟ من با خنده به وی گفتم خواهر گلم من خود فردی را که میگویی یادم نیست اونوقت می گویی پدرش که در دوران کودکی من فوت کرده می شناسی؟! خلاصه بقیه هم خندیدند. درادامه خواهر و برادرم شروع کردند به تعریف کردن از وضعیت فامیل و اینکه چه کسانی ازدواج کردند، چه کسانی به رحمت خدا رفتند. اما احساس کردم بخاطر اینکه فعلا من بتوانم لحظات خوشی داشته باشم نگفتند که مادرمان هم به رحمت خدا رفته و من هم با وجود اینکه احساس کرده بودم مادرم فوت شده و از لحظه دیدن خانواده ام در تهران می خواستم در مورد او از آنها سئوال کنم، اما از شنیدن این واقعیت از زبان آنها ترس داشتم و سئوالی نکردم .
خواهرم برای روحیه دادن به من ادامه داد و گفت : حمید سالها چشم انتظار دیدن دوباره تو بودیم و همه خانواده نگران تو بودند. بنابراین نه تنها ما بلکه تمامی فامیل از بازگشت دوباره تو خوشحالیم احساس می کنیم خدا دوباره تو را به ما بخشیده و ازاین بابت شاکریم. نگران هیچی نباش همه چیز درست می شود. چون ما در کنار تو هستیم. منزل برادرمان را برای گرفتن جشن ورود تو آماده کردیم و تمامی فامیل و دوستان و آشنایان را برای صرف شام دعوت کردیم. درضمن قرار است همه فامیل در بیرون از شهر به استقبال تو بیآیند و در ادامه شروع به ترانه خواندن و دست زدن کرد تا حال وهوای من عوض شود. من سعی می کردم حال خوش وخوشحالی خواهر وبرادرم را خراب نکنم. هرچند هنوز درگیر افکار پریشان خودم بودم.
هوا رو به تاریکی می رفت و خودرو همچنان از جاده ها، شهرها و مناظر زیبای وطن می گذشت و من با وجود اینکه خواب به چشمانم آمده بود سعی می کردم چشمم روی هم نیفتد تا مبادا از دیدن آنها غافل شوم. از شهر شیراز عبور کردیم و به یاسوج رسیدیم که حدودا 300 کیلومتر با شهر ما فاصله داشت. راننده گفت چیزی نمانده برسیم ولی من انگار هر کیلومتر که به شهرمان نزدیک می شدیم با وجودیکه خوشحالیم بیشتر می شد اما از طرف دیگر هم دلشوره ام بخاطر همان افکاری که گفتم دوچندان می شد. گپ و گفتگو خواهر و برادرم و بقیه با من همچنان ادامه داشت. وقتی به مقصد نزدیک می شدیم سیل تلفن ها که الان کجایی و کی می رسید بیشتر شد، تا اینکه به حدودا 15 کیلومتری زادگاهم بهبهان رسیدیم و یک باره دیدم به فاصله چند صدمتری ما کنار جاده انبوهی خودرو که چراغ های خود را روشن نگاه داشته بودند، ایستادند و لحظاتی بعد خودروی ما هم در کنار آنها ایستاد و همه از خودرو پیاده شدیم. درآن تاریکی شب من کسی را نمی شناختم اما هرکس به من می رسید مرا درآغوش می کشید و دیده بوسی می کرد و بازگشت مرا تبریک می گفت.
جوانترهای فامیل با شوخ طبعی خود سر به سر من می گذاشتند و از روی شوخی به من می گفتند نامرد سالها نگران تو بودیم. خلاصه حدود قریب به یک ساعت در کنار جاده همه به جشن و پایکوبی پرداختند و اشک هایم از بابت آن همه ابراز محبت سرازیر بود. بعد از آن سوار بر خودرو شده و به سمت شهر حرکت کردیم. جالب بود که موقع حرکت یکی دیگر از برادرانم کنارمن نشست و دست در گردن من انداخته بود و مرتب مرا می بوسید. متاسفانه در لحظه اول او را نشناختم تا اینکه وقتی خوب نگاهش کردم آنوقت متوجه شدم یکی دیگر از برادرانم هست. آنوقت من هم صورت او را بوسیدم .
خودروها که به داخل بهبهان رسید به مانند یک جشن عروسی در سطح خیابان های شهر چرخیدند تا اینکه به منزل برادرم رسیدیم که درآنجا هم دیدم تعداد زیادی برای استقبال از من جمع شدند و همه به من تبریک می گفتند. وارد منزل برادرم شدم، آنجا هم همه دور من جمع شدند واحوالپرسی و تبریک می گفتند.
من این صحنه های هیجان انگیز از ابراز محبت و ابراز خوشحالی خانواده و بستگانم را که می دیدم به این دروغ بزرگ رجوی پی بردم که می گفت هر کس از ما جدا شد از طرف خانواده و مردم طرد و مورد تنفر قرار می گیرد. بیشتر پی بردم که واقعا چقدر او با این مزخرفات توانست اذهان امثال مرا مخدوش و در حصار فرقه تنفر انگیزش نگاه دارد .
بهرحال درمنزل برادرم همچنان ترس از روبروشدن با واقعیت فوت مادرم داشتم به همین خاطر تا دقایقی سراغی از مادرم نگرفتم. اصلا نمی گذاشتند من سئوال کنم مادرم کجاست! بعضی از بزرگ ترهای فامیل که شوخ طبع بودند سعی کردند با تعریف خاطرات خنده دار به من روحیه داده و نگذارند در همان ساعت اول متوجه فوت مادرم شوم. خلاصه تا پاسی از شب منزل برادرم پر بود از جمعیت، درآخر شب وقتی تقریبا همه رفتند و فقط اعضای خانواده و برخی از بستگان نزدیک ماندند، زن دایی ام که زن مسنی بود و من او را خیلی دوست داشتم، آمد و در کنارم نشست. او ابتدا با صحبت هایی سعی کرد ذهن مرا آماده پذیرش واقعیت فوت مادرم کند و گفت حقیقتا مادرت خیلی چشم انتظار دیدن تو بود و در نبود تو خیلی رنج کشید ولی متاسفانه دو سال پیش بعد از سالها تحمل رنج و مشقت و درد بیماری به رحمت خدا رفت ولی قطعا حالا روح او بخاطر بازگشت تو شاد شده است. من با شنیدن رنج و مرارت هایی که مادرم کشیده بود بغضم ترکید وسر روی دو پایم گذاشته وحسابی گریه کردم چون خودم را در رنج و سختی هایی که مادرم کشیده مقصر می دانستم. اول از خدا و بعد از مادرم خواستم که مرا ببخشند تا ساعتی که من گریه می کردم بقیه اعضای خانواده هم درحالیکه گریه می کردند سعی می کردند مرا دلداری دهند. آن شب به زور من خوابم برد تا اینکه فردا ظهر همه به اتفاق بر سر قبر مادرم رفتیم و من خودم را روی سنگ قبر او انداخته و سیر گریه کردم. بطوریکه به زور خانواده ام مرا از روی سنگ قبر مادرم بلند کردند. بعد از آن به منزل برادرم رفتیم . شب مهمانی مفصلی را خانواده ام ترتیب داده بودند بطوریکه واقعا شرمنده محبت آنها شدم . تا چند روز بعد از آن هرکس ما را می شناخت برای عرض تبریک به منزل برادرم می آمد .واقعا تمامی اعضای خانواده ام برایم کم نگذاشتند . روزهای بعد هرکدام از برادرانم برایم مهمانی خودمانی ترتیب دادند و یا شب ها به اتفاق تعدادی از فامیل به کنار رودخانه می رفتیم و شام را همانجا صرف می کردیم .
روزها با خوشحالی در کنار خانواده می گذشت اما روز به روز من با واقعیت هایی روبرو می شدم که تا حدود زیادی ذهن مرا اذیت می کرد. ازجمله اینکه می دیدم برخی از دوستان و همکلاسی های سابقم هرکدام صاحب شغل و منصبی هستند و برای خود خانواده ای تشکیل دادند و بعضا صاحب چند فرزند هم هستند. خودم را سرزنش می کردم که چه بلایی بر سر خودم آوردم. موضوع دیگر اینکه به خودم می گفتم تا کی می توانم منزل برادرم باشم و او خرج و مخارج مرا بدهد ؟ ومی دیدم هرکدام از برادرانم خود درگیر مشکلات زندگی خود هستند. هرچند با این وجود کوتاهی درحق من نمی کردند و این موضوع بیشتر مرا اذیت می کرد چون از کوچکی یاد گرفته بودم که باید دستم در جیب خودم باشد. از کودکی تا وقتی که در ایران بودم تابستان ها بعد از فراغت از مدرسه به مغازه نانوایی برادرم می رفتم و کار می کردم و حقوقی که برادرم می داد را سعی می کردم جمع کنم که مثلا در زمستان موقع مدرسه رفتن اگر چیزی لازم داشته باشم از اندوخته خودم خرج کنم. آخر من یازده ماهه بودم که پدرم به رحمت خدا می رود و از آن زمان تحت تکفل برادرم بودم. مدتی که گذشت احساس کردم شاید نتوانم از پس مشکلات بر بیآیم و برای اینکه سر بار خانواده نباشم به همین خاطر اول به ذهنم زد که هرطور شده دوباره از ایران بروم. خانواده ام که به نوعی متوجه این وضعیت من شده بودند تمام تلاش خود را کردند تا کاری برای من پیدا کنند. یکی از برادرانم گفت حمید برو مدرک دیپلمت را بگیر و تمامی هزینه هایش با من، در ضمن نگران نباش طبقه بالای منزل من خالی است که می توانی درآن زندگی کنی . خلاصه همه دست به کار شدند تا من بتوانم سر و سامان بگیرم. مدتی گذشت دپیلمم را گرفتم به واسطه یکی از بستگان درمغازه بزرگی مشغول به کار شدم و من با کمی فکر به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهم غرق در افکار خودم شوم و احساس ضعف و ناتوانی کنم کل زندگی ام را باختم و اتفاقا این همان چیزی می شود که رجوی جنایتکارمی خواهد. به لطف خدای بزرگ و کمک خانواده توانستم ازدواج کنم و بعد از آن هم صاحب فرزندی شوم و به مرور به لطف خدا و کمک خانواده توانستم تا حدود زیادی زندگی خودم را سر و سامان بدهم و این روال همچنان به لطف خدا ادامه دارد .
آری قصه من وامثال من که بهترین سالهایی از عمرمان را بیهوده در فرقه منحوس رجوی هدر دادیم و سالها از زندگی عقب افتادیم قصه پردردی است که حتی یک کتاب هم برای بیان آن کافی نیست. ما نسلی بودیم که با پیوستن به فرقه واقعا سوختیم. به همین خاطرطبیعی بود که بعد از رهایی فرقه برای شروع یک زندگی جدید با مشکلات زیادی روبرو شویم. اما حل و برطرف کردن آنها جز با توکل به خدا و کمک خواستن از خانواده میسر نبود. بهرحال امیدوارم سرگذشت ما عبرتی برای نسل جوان جامعه باشد تا مبادا ندانسته در دام فریب فرقه هایی همچون فرقه رجوی افتاده و تجربه تلخ امثال مرا تکرار کنند.
به امید رهایی همه اسیران دربند فرقه رجوی
حمید دهدار حسنی