عباس جان سلام .
حالت چطور است برادر.
شاید من و تو برادر تنی نباشیم اما به واقع به عنوان برادر همسرم با برادر خودم هیچ فرقی برایم نداری. هم خواهرت و هم من هر دو خیلی دلتنگت می شویم. خیلی زیاد. دوست دارم هر چه زودتر از نزدیک ملاقاتت کنم. وقتی همه اعضای خانواده دور هم جمع می شوند دلم می خواهد در بین جمع ما باشی.
عباس جان! خواهرت نگران شماست. برای آمدنت لحظه شماری می کند. چشمش به درب خانه است. همیشه از من می پرسد آیا واقعاً روزی خواهد آمد که عباس درب خانه مان را بزند و من در را برای او باز کنم .در جواب به او می گویم امیدوار باش من دلم روشن است عباس می آید و گذشته های تلخ بدون عباس با آمدن عباس شیرین خواهد شد. عباس جان خواسته من و خانواده ات از شما این است که خودت را نجات بدهی و به آغوش خانواده ات برگردی.
دوست دار شما – عبدالرضا قلعه ای