زندگی من در سازمان مجاهدین خلق – قسمت دهم

همانطور که در قسمت قبل اشاره کردم سران رجوی کردها را دستگیر می کردند و به استخبارات عراق تحویل می دادند. کُردها وقتی به استخبارات عراق سپرده می شدند، مرگ نصیبشان می شد.

مقر ما در جلولا مستقر شد و سلاحهای سنگین با نفرات کلار و خانقین را به توپ بسته بودند. در مقر بودم که به من ابلاغ شد همراه تانکر سوخت بروم و به زرهی ها سوخت برسانم. من هم آماده شدم و همراه تانکر سوخت ( ماز ) به سمت مواضع زرهی ها حرکت کردیم. در مسیر کُردها با زن و بچه، پیر و جوان خانه هایشان را ترک می کردند. مریم رجوی پیام داده بود به هیچ کس رحم نکنید! در مسیر ایست بازرسی گذاشته بودند و به هر کُردی مشکوک می شدند او را دستگیر می کردند و تحویل دولت عراق می دادند.

از راننده تانکر سوخت سئوال کردم ایست بازرسی برای چیست؟ این بنده خداها مردم عادی هستند و چرا آنها را دستگیر می کنند. در جواب گفت دستور خواهر مریم است. تازه خواهر مریم دستور داده خانه هایشان را روی سرشان خراب کنید . حتی به مرغ و خروس ها و دامهای آنها هم رحم نکنند. با تانکر سوخت به مقر زرهی ها رسیدیم. به اولین دسته تانک رسیدیم، فرمانده دسته فردی بود بنام عقیل عبداللهی، من از تانکر پیاده شدم اطراف را نگاه کنم. بالای تپه رفتم و پایین تپه را نگاه کردم. چند تا جسد پایین تپه بود از یکی از نفرات آنجا پرسیدم داستان این جسد ها چیست؟ در جواب گفت به آنها ایست دادیم توجهی نکردند عقیل دستور آتش را داد و همه را قتل عام کرد. بعد از اتمام سوخت دهی دسته اول زرهی، به طرف دسته دوم زرهی حرکت کردیم. در دسته دوم زرهی دوستی داشتم که هم محفلی من بود. وقتی به دسته دوم رسیدیم از تانکر سوخت پیاده شدم و دوستم را پیدا کردم بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم چه خبر که در جواب گفت به ما پیام دادند به زن و بچه پیر و جوان کُردها رحم نکنید. در جواب گفتم برای چی؟ آنها که گناهی ندارند در ادامه گفت مریم این پیام را داده است! به او گفتم به مردم بی گناه شلیک نکن در ادامه گفت مگر دیوانه ام .

سوخت را به زرهی ها تحویل دادیم و به مقر برگشتیم و مدام در فکر بودم و با خودم می گفتم چرا مردم بی گناه را بی جهت می کشید . چند روز گذشت دلم می خواست مجددا با تانکر سوخت همراه شوم. به فرمانده ارکان پیشنهادم دادم که در جواب گفت تو که یک هفته پیش نفر همراه تانکر سوخت بودی. به او گفتم می خواهم فضایم عوض شود.گفت باشه خبرت می کنم. بعد از یک هفته مجددا مرا نفر همراه تانکر سوخت کردند و با تانکر سوخت برای سوخت دهی تانک ها رفتم. وقتی به مقر تانک ها رسیدیم پیش روی کرده بودند تمام خانه های گلی کُردها را با تانک ویران کرده بودند. با تانک خانه های کُردها را خراب می کردند. خدا می داند چند نفر از کُردها در زیر آوار مانده بودند و کسی به داد آنها نرسیده بود.

صحنه دل خراشی بود، مریم رجوی دستور ویرانی خانه ها را داده بود. چند نفر از کُردها را به اسارت گرفته بودند و دست و چشمانشان را بسته بودند می خواستند آنها را تحویل استخبارات عراق دهند. به راننده تانکر گفتم کارت چه موقع به اتمام می رسد برگردیم به مقر حالم زیاد خوب نیست در جواب گفت چند دقیقه دیگر کارم تمام می شود. کار سوخت رسانی به اتمام رسید و به مقر برگشتیم. چه بایستی می گفتم؟ جرات نمی کردم در رابطه با جنایتی که در قبال کُردها می کنند گزارشی بنویسم! صحنه های دل خراش را بایستی در دلم می ریختم و هیچ حرفی نمی زدم. بعد از اینکه خانه های کُردها را ویران کردند و کُردها را قتل عام کردند، در مقر مشغول کار بودم که دو خودروی آیفا وارد مقر شدند. درب پشت آیفاها را که باز کردند چند تا گاو و گوسفند از پشت آیفاها بیرون آمدند. بعد از ظهر همان روز رفتند یک قصاب از شهر جلولا پیدا کردند و سر همه را بریدند. به فرمانده ارکان گفتم گاو و گوسفندها را از کجا آوردند در جواب گفت این ها غنیمت هستند. برای جشن فردا آماده شوید. جشن رگرفتند و مسئول مقر گفت به گفته خواهر مریم به مرغ و خروس های کُردها هم رحم نکنید! من به مسئول ارکان گفتم خوردن این گوشت حرام است در جواب گفت تو نمی خواهد فتوا دهی، به تو ربطی ندارد. دستور خواهر است.

مردم بی گناه کُرد را قتل عام کردند دامهای آنها را خوردند و جشن گرفتند. یک هفته ای گذشت که همه را جمع کردند و گفتند آماده شوید به پادگان اشرف می رویم. دو سه روزی اشرف کار داریم و مجددا به جلولا برمی گردیم. یک سری از نفرات برای حفاظت در جلولا می مانند. بعد از تجمع فرمانده ارکان را دیدم به او گفتم من نمی توانم با شما به پادگان اشرف بیایم من همین جا می مانم. در جواب گفت نمی شود تو می دانی برای انجام چه کاری به اشرف می رویم. نشست برادر است. من هم به او گفتم من همین جا می مانم نوار نشست را می بینم. در ادامه گفت جوابش را به تو می دهم ببینم موافقت می کنند. همه آماده رفتن به پادگان اشرف شدند. مسئول ارکان مرا صدا زد و گفت همین جا می مانی.

همه به پادگان اشرف رفتند حدود 15 الی 20 نفر در مقر برای نگهبانی مانده بودند. شبها مرا نگهبان نمی گذاشتند و در طی روز همه سلاح داشتند به غیر از من. دو سه روزی که مقر خالی از نفرات بود حواسشان به من بود. به من گفته بودند از جلوی چشمان ما دور نشو دو سه روز در مقر کارهای سبک را انجام می دادم. بعد از دو سه روز و اتمام نشست رجوی ملعون مجددا تمام نفرات به مقر برگشتند. یکی دو روز بعد مسئول ارکان مرا صدا زد و گفت در فلان چادر برای کسانی که نشست برادر نبودند نوار نشست برادر پخش می شود تو هم برو نوار نشست را ببین. رجوی در نشست، قتل عام کُردها و شیعیان در جنوب را عملیات ( مروارید ) نام گذاری کرده بود و در ادامه گفته بود اگر ما این عملیات را انجام نمی دادیم در پادگان اشرف غافلگیر می شدیم.

در پادگان جلولا مستقر بودیم که چند تا سرباز عراقی در یک اتاقک نگهبانی می دادند بعضی وقتها می رفتم با آنها سلام علیک و صحبت می کردم. درب ورودی پادگان می رفتم بعضی وقتها با مردمی که از آنجا عبور می کردند سلام علیک و آنها با من صحبت می کردند. نمی دانم چه کسی برای من گزارش رد کرده بود که برای من نشست گذاشتند. اولین حرفشان در نشست این بود که چرا به نشست برادر نیامدی؟ می دانی مرز سرخ را رد کردی؟ دیگری می گفت تو چه ارتباطی با مردم عادی و سربازهای عراقی داری؟ یکی دیگر می گفت این دشمن ماست. برای فرار برنامه ریزی کرده و می خواهد اطلاعات ما را به دشمن بدهد. مسئول مقر همه را ساکت کرد و به من گفت جواب جمع را بده. من هم گفتم من هیچ حرفی را ندارم به شما بزنم. مجددا یک سری کاسه داغ تر آش شروع کردند به بد و بیراه گفتن! مسئول مقر مجددا همه را ساکت کرد و به من گفت من وقت ندارم برو یک گزارش کامل از وضعیتت برای من بنویس و نشست را تعطیل کرد .

حال و حوصله نداشتم گزارش بنویسم، فردای آن روز مسئول ارکان مرا صدا زد و گفت وسایلت را جمع کن آماده باش به اشرف می روی. در مقر اشرف به تو نیاز دارند. به من شک کرده بودند که مبادا اقدام به فرار کنم . وقتی داشتم سوار خودرو می شدم مسئول مقر مرا دید گفت اشرف هر کاری به تو می گویند انجام بده گفتم بله ! در ادامه گفت چرا گزارش ننوشتی مگر من به تو نگفتم برو گزارش بنویس.من هم گفتم در اشرف می نویسم و برای شما ارسال میکنم. وقتی به پادگان اشرف رسیدم خودم را به فاطمه غلامی معرفی کردم و به من گفت در آشپزخانه نیرو کم داریم. هم در آشپزخانه کار کن و هم کارهای تاسیساتی مقر را انجام بده. در آشپزخانه کار می کردم همزمان سه زن و دو مرد دیگر هم کار می کردند. تمایل نداشتم کارهای تاسیساتی را انجام دهم اگر هم انجام می دادم خیلی کم .

ادامه دارد …

فواد بصری

خروج از نسخه موبایل