اول از خودم بیشتر براتان بگم.
4 آوریل 2004 بود که از عراق بر گشتم کانادا. نمی دونید چقدر حوشحال بودم و بیشتر از آنچه که فکرش را بکنید خوشحال هستم. چون پدر و مادر و برادر و خواهر خوبی دارم که همیشه خدا پشت من بوده و هوای من را داشته اند و دارند.
در کانادا یک شرکت تعمیرات ساختمانی داریم که با بابام و برادرم کار میکنیم.بابام فکر می کرد مجاهدین در عراق ما را به مدرسه می فرستند و درس خون می شدیم که توی 5 سال درسی نبود و بجای دکتر شدیم بی کی سی زن و دم دست بابام شدیم اوس ممد و معمار شدیم. سخت هست ولی خیلی خیلی بهتر از بیگاری های توی مجاهدین است.
هر چند بابام ا ز غصه و فکر و خیال سمیه آنقدر قرص می خوره و سر کار هم از وی صحبت میکنه که بعضی وقتها کاری پیش نمی ره.
هرچی در می آوریم با هم در خانه خرج می کنیم. انقدر در می آرویم که زندگی را می گذرانیم و محتاج نامردها نیستیم. الان هم نزدیک دو ماهست که دادگاه فرجام سمیه بود. قاضی پرونده را قبول نکرد. راستش دولت کانادا و دادستان اصلا مایل نیست هیچ کدوم ازمجاهدین به اینجا بیان. منم اگه تلاش بابام نبود الان مثل بقیه دوستان علاف و ول معطل بودیم.