اشرف؛ زندانی که 30 سال در آن محبوس بودم

در سال 1365 بعد از تهاجم عراق من و تعدادی اسیر شدیم و به اردوگاه منتقل شدیم. شرایط سخت و طاقت فرسا بود. ولی بعد از مدتی کم کم به شرایط عادت کردم. بعد از مدتی عراقیها برای هر دو آسایشگاه یک تلویزیون دادند. خوشی ما این بود که پنجشنبه ها فیلمی ایرانی را از تلویزیون کانال فارسی تماشا میکردیم. تا اینکه سر و کله رجوی در بغداد پیدا شد و صدام حسین برای اخبار مجاهدین از زمانبندی تلویزیون فارسی ساعتی را به مجاهدین اختصاص داد و آن خوشی از ما دریغ شد و بعد از آن فقط فیلم کشتار و اسیر کردن نیروهای ایرانی که رجوی در همدستی با صدام انجام میشد را می‌دیدیم. چند سال گذشت و آتش بس بین ایران و عراق برقرار شد. ما هر روز انتظار داشتیم که تبادل اسرا انجام شود و به میهن خود برگردیم ولی این رویا محقق نشد و عکس آن انجام شد و به یک بیراهه رفتم. از شرایط طاقت فرسا خسته شده بودم که ناگهان رجوی با وعده‌های آزادی و صد وعده دیگر جلو من ظاهر شد. من که علم سیاسی نداشتم فکر میکردم بزودی در ایران خواهیم بود به همین دلیل وقتی سران فرقه به اردوگاه آمدند من هم مثل دهها نفر دیگر فریب تبلیغات آنها را خوردم و در تاریخ 29 خرداد 1368 با اتوبوس به اشرف منتقل شدیم.

من فکر میکردم که تعداد آنها خیلی زیاد است چون در اردوگاه به من گفتند تو به لشکر 67 میروی. ولی وقتی لشکر را دیدم فهمیدم لشکرهای رجوی چقدر تعداد دارند! بگذریم این هم یکی از هزار فریبکاری رجوی بود که افراد را به جوار خود بکشاند چه از اردوگاه، چه از پاکستان و دبی و دیگر اقصی نقاط جهان.

در بدو ورود به این تشکیلات تبعیض را با گوشت و پوست حس کردم بین افرادی که از اردوگاه آمده بودند و دیگر افراد، بهر حال در یک مسیر انحرافی رفته بودم و احساس میکردم هیچ راه بازگشتی متصور نیست. همانطور که سالها می‌گذشت زنجیر اسارت هر روز تنگتر میشد. محدودیت‌ها بیشتر میشد و بجایی رسیدیم که فکر میکردم همه چیز من متعلق به رجوی است. من و دیگران قدرت فکر کردن نداشتیم. اگر هم چیزی از ذهن می‌گذشت باید آنرا گزارش میکردم. کم‌کم به قفس فکری و جسمی عادت کردم. در قفس انسانها کسی بجز فکر کردن به رهبری حق نداشت به چیز دیگری فکر کند. رجوی برای همه رهبر مطلق بود. چون مریم گفته بود وقتی امام زمان نیست زمین نباید بدون حجت باشد و الان در روزگاران ما مسعود همه جهانیان است!

از این موضوعات می‌گذرم چون اگر وارد چیزهایی که اینها میگفتند و از هم تعریف می‌کردند بشوم باید کتاب نوشت. ترس و وحشت هر روز بر همگان چیره میشد. جاسوسان قلم بدست آماده گزارش دادن بودند از طرفی رجوی راه رفتن به خارج را بست و اعلام کرد هر که خواست میتواند نزد رژیم ایران برود. کسی هم با او کاری ندارد پا را هم از این فراتر گذاشت و گفت هر کس خواست برود ما او را به دولت عراق تحویل میدهیم یعنی از زندان اشرف به ابوغریب یا زندانهای ایران به همین دلیل من ترس داشتم اعلام کنم که با شما نیستم چون عواقب خودش را در بر داشت .

از همه جا بی خبر چون حق داشتن رادیو هم از همه دریغ شده بود، داشتن رادیو مساوی بود با رابطه با دشمن چون نمی‌خواستند کسی از بیرون خبری داشته باشد. همه مثل اصحاب کهف بودند و آنچه دیکته میشد باید انجام می شد. بدین منوال سالها گذشت.‌ با وعده‌های دروغین 30 سال در چاه زندگی کردم و فقط دنیا را از درب چاه می‌دیدم. از 29 خرداد 1368 تا 2 نوامبر 2017 که به تاریخ ایرانی میشود 11 آذر 1397 ادامه یافت. یک چیز جالب این بود که گفتند ورود به سازمان سخت و خروج سهل است! ولی عکس این بود. سازمان بقول خودشان مترقی که همه اعضایش باید آگاهترین باشند عقب مانده ترین بودن به لحاظ فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی چون آنچه به همه دیکته میشد همان درست بود .

نکته بعدی در بدو ورود گفتند سر لوحه سازمان فدا و صداقت است ولی به چشم دیدم که فقط دروغ و نیرنگ بود. وقتی هم خواستم که از آنها جدا شوم گفتند برادرت پشت فنس اشرف به ما ناسزا گفت و گفتند یک ماه باید در قرنطینه بمانی تا اطلاعات شما بسوزد. کارت هویت را گرفتند چون میخواستند که من بی هویت بمانم. چون در قاموس فرقه‌ها گفته می شود افرادی که به ما میپیوندند یا باید بمیرند یا تا ابد در قلمرو ما باشند. بله بدینسان 30 سال اسارت و بندگی و بردگی تمام شد و به زندگی عادی برگشتم و حالا دارای زن و فرزند هستم. دختری ناز که همانند شمشیری بر قلب رجوی و تشکیلات اوست. چون همان چیزی که رجوی از آن میترسید و در صحبت آخرشان با من این بود که تو برای ازدواج و تشکیل خانواده از سازمان جدا میشوی. بله به این ترتیب آن دوران به پایان رسید. ترس را کنار گذاشتم و وارد زندگی شدم و در آخر صحبت من با همه دوستان در بند، این زنجیر اسارت را پاره کنید و به زندگی برگردید.

علی هاجری – آلبانی

خروج از نسخه موبایل