سال 1999 بود.من در 16 سالگی به اشرف رفتم. برای چی؟ چون خواهرم " سمیه " رفته بود.
در خانه تیمی سازمان که به اسم پایگاه پیرایش در واشنگتن معروف بود ما رفت و آمدزیادی داشتیم زیرا پدرم تمام وقت برای سازمان در کانادا و آمریکا کارهای مالی و تدارکاتی می کرد. وی در انتقال جوانها یا بقول اینجائی ها " تین ایجر ها " در آمریکا به فرودگاه برای پرواز به عراق کمک زیادی به سازمان کرد. بابام مورد اعتماد مجاهدین بود. همین طور بابا هم به مجاهدین اعتماد زیادی داشت.
در پیرایش که بودیم بچه های دختر و پسر زیادی هم سن و سال خودم از 12 تا 17 ساله آنجا بودند.. آسیه 13 ساله و مریم 15ساله و مهناز 15ساله و حنیف 15 سالش بود. بعضی ها پدر ومادر نداشتنند.آنها کشته شده بودند و سازمان آنها را در کودکی در زمان حمله صدام به کویت به کانادا و آمریکا فرستاده بود. از پایگاه پیرایش بچه ها مرتبا به قرار گاه درعراق اعزام می شدند.
سیما که مسول داخلی پیرایش بود مرتب بچه های میلیشا را جلوی من مطرح می کرد و به بقیه بچه هائی که می خواستند به عراق اعزام شوند می گفت با من صحبت کنند که به قرار گاه برای دیدن خواهرم سمیه بروم. سمیه یکسالی بود که رفته بود. میلیشا به همین بچه ها ی تین ایجر گفته میشد. در پایگاه مرتب فیلم هائی از اون بچه هائی که رفته بودند باضافه مراسم های شادی و جشن ها را پخش می کردند. فضای خوشی در اشرف بود.
یک روز رفتم پیش سیما بهش گفتم من هم می خواهم بروم. سیما گفت برو شب صدایت می کنم. الان کار دارم. عصری ساعت 6 بود دیدم مسعود سلامی صدام زد. گفت خاله سیما کارت داره.
رفتم دیدم سیما با 7-8 تا از دوستام اونجا نشسته اند. مسعود سلامی، حنیف مجتهد زاده ؛ ناصر غفوری ؛ حنیف نوربخش ؛الهام کیا منش، الهام زنجانی، آرش صامتی پور همه اونجا بودند. الهام مسن ترین دختر ما بود. آرش صامتی پور هم 20-21 سال داشت.
الهام دوست دختر آرش بود و آرش هم بعدا به عراق رفت و در آنجا بعد از دوره آموزش نظامی به ایران فرستاده شد که تیمسار صیاد شیرازی را ترور کند که نارنجک تو ی دستش منفجر شد و مچ دستش قطع شد.. د رعراق مجاهدین به ما گفتند آرش شهید شده است. حتی برای بابک چند تا مراسم ختم در اشرف گرفته شد.
همینطور بابک امین که فرمانده آرش برای عملیات ترور داخل کشور بود. بابک که مدتی هم فرمانده من بود. بچه خوبی بود. در زمان جنگ از طریق رادیو متوجه شدیم که آرش و بابک امین زنده هستند. موقع رفتن آرش کسی متوجه رفتن وی نشد. عملیات اعزام مخفیانه انجام می شد و بچه های عملیاتی از جمع جدا می شدند.
وی مدتی را در زندان رژیم بود ولی آزاد شده است و در ایران ازدواج کرده است.
سیما گفت همه می خواهید به قرار گاه بروید. همه گفتند آره. می خواهیم بریم بچه های قرار گاه را ببینیم.
من سکوت کردم. نمی دانستم چی باید بگم. سیما کاغذی چلوی تک تک بچه ها گذاشت و گفت باید این را امضا کنید.
من نمی دانستم این چیه چون فارسی بلد نبودم بخونم و بنویسم.. من 8 سالگی از ایران آمدیم بیرون و برایم هم کسی نگفت که متن ورقه چی هست. برایم هم مهم نبود که چی امضا کردم. چون شوق داشتم. خلاصه همه بچه ها بدون اینکه بپرسند امضا کردند.
بعدافهمید م که چه غلطی کرده ام و چه نادان بازی در آورده ام..چون سیما به من نگفته بود جریان ورقه چیه. ؛
بعد ا که در اشرف در اولین روزی که وارد شدم خواستم که برگردم. گفتم می خوام برم پیش بابا و مامانم. سریع کاغذ را گذاشتند جلوی من:که خودت امضا کردی که داوطلبانه به مجاهدین بپیوندی. یک بار دیگر به فرمانده ام خواهر لیلا گفتم من که نمی دانستم چیه امضا کردم.
لیلا سریع برگشت با لحن بدی گفت غلط کردی. بیخود کردی می خوای بری و سرم داد و بیداد کرد. خیلی ترسیدم. پاپیون کردم.. بیضه هام چسبید به گلوم. می بخشید و دیگه چیزی نگفتم. قرار بود سفرم یک هفته ای باشد.
وقتی وارد اشرف شدم در پذیرش بودم. در یگانی که بودم در حدود 40 تا نو جوان بودند که مجاهدین به ما می گفتند میلیشیا. یکی از اونها هم یاسر اکبری بود که 8 سپتامبر 2006 بر اثر خودسوزی مرد. با توجه به شناختی که از یاسر داشتم وی کسی نبود که خودش را برای سازمان آتیش بزند. مرگ وی خیلی دردناک بود. شبی که شنیدم تا صبح گریه کردم. خیلی خاطره ها با وی داشتم.
یاسر از بچه های بود که از اول با مجاهدین کنار نمی امد و بههمین دلیل هم اونو منتقل کردند یگان 319 که به قول مجاهدین مخصوص شرها بود. یگان 119 مال اونائی بود که حرفها را گوش می کردندو با مسولان کل کل نمی کردند. من و محمد رجوی در این یگان بودیم. یگان 219 مال وسطی ها بود.
در اولین نشست که روز بعد از تقسیم مان بود نشست عملیا ت جاری (فاکت) بود لیلا بدون اینکه اسمی از من بیاره بحث را باز کرد و ُگفت شما ها داوطلبی اومدید دیگه بر نمی گرده و راه خروجی نیست.. بعدا میترا هم که بجای لیلا فرمانده شد عین همین را به بچه هاگفت.
بدجوری دمغ شدم. به کسی هم نمی توانستم حرفی بزنم. حتی اولین دفعه ای که بابام امد اشرف بعد از سقوط صدام حسین فقط بهش گفتم من نمی خوام اینجا باشم که بابام به من گوش نداد گفت سفارشت را به فرماندهانت می کنم.