پرواز تاریخ ساز از آمریکا

محمد محمدی، وبلاگ طعمه، هشتم ژانویه 2007

َA. Farzan
B. Saeed Noroozi
C. Hanif Mojtahed Zade
D. Ali Bagherzade
E. Mehran Kakovan
F. Hanif Sakhaei
G.Saeed Pakbaz
H. Asghar Babakan
I. Mesbah
J. Mostafa – mohammad)-Rajavi
K. Ali kalbi
L. Rahman
M. Afshin Faraji , the guy who bit my father
N. Arash Rafiei
O. Alireza
P. Mehrdad Khoshkalam
Q. Mostafa Zabeti
R. Saleh Abas Zadeh
S. Ahmad Hanifnezhad
W. Mehdi Sajedian
X. Mohammad ( Myself)
Y. Amir Pakbaz
Z. Mohammad
1Ali Mohammadian
2Farokh Sabze Ghaba
3Bahram
4Mehran Karim Dadi- He escaped during the Iraq Invasion and left to Iran
5Ahmad Haj Mehdi
6Saeed Davari- son of Abbas Davari
( Rahman)
7Reza
8Sharif Shahsavand

پرواز تاریخ ساز از آمریکا
یک روز توی بهار 99 بودکه همراه با سیما سوار هواپیما شدم. من گذرنامه کانادائی داشتم. سیما در نیویورک در توقف هواپیما پیاده شد. شاید می خواست مطمئن شود سرباز گیری اش کامل شده و من منصرف نشده باشم. زیرا مادرم شب قبل گفت نرو.ولی من می خواستم بروم و سمیه را ببینم. قرار بود کوتاه باشد شاید بدین دلیل مادرم اصرارزیادی در نرفتن نکرد.
هواپیما به مقصد امان پایتخت اردن د رحرکت بود. دوست داشتم زودتر بروم و سمیه را بغل کنم.
پس از چند ساعت پرواز؛ هواپیما دراردن نشست. به من گفته شده بود به محض خروج از هواپیما در اولین صندلی های سالن ترانزیت بنشینم و مسولین سازمان برای بردن من می آیند.
بعد از چندی 3 نفر از مجاهدین آمدند سلامی کردندولی خودشان رامعرفی نکردند. پاسپورت کانادائی و بلیط مرا گرفتند و خودشان کارهای خروجی مرا در پلیس فرودگاه اردن انجام دادند. من با پلیس بر خوردی نداشتم. در سالن منتظر رسیدن چمدانهای همراه شدبم که دو تای آن مال من بود دو تای دیگر داروو آمپول و دستگاه فشار خون بود برای مجاهدبن. ه این بار هم بد ون کنترل ماموران اردنی از فرودگاه خارج شدیم.
در یک ون آبی نشستیم. من تنها و آن سه مجاهد. دور تا دور ون را پرده زده بودند که بیرون معلوم نبود چیزی را نمی دیدم. راننده لحظه ای بعد از خروج از محوطه فرودگاه به یک هتل پیچید و ابستاد. دو نفر پیاده شدند. 10 دقیقه ای منتظر ماندیم. آن دو همراه یک مرد آمدند. ون دوباره حرکت کردو تا مقصد بعدی همچنان سکوت بود.
ساعت 6 بعد از ظهر بود رسیدبم به پایگاه سازمان درامان که بهش می گفتن هتل. مریم نامی آنجا بود که مسول بود برا ی من تلفن پیرایش را گرفت. ابتدا باسیما صحبت کردم و بعد هم با مامانم و بعد بابام.
حرکت از اردن
10 -11 صبح بود که از هتل با همان ون آبی و هما ن 3 نفر راه افتادیم. این بار کلی چمدان و وسایل هم اضافه شد بود. سرراه دریک مجتمع تجاری مرد عرب با لباس شخصی را سوار کردیم. الان که فکر میکنم وی پلیس مخفی اردن بود ان موقع توی این باغا نبودم. بعد از چند ی به مرزاردن و عراق رسیدیم. همان مردعرب پیاده شد. هیچ کدام از ما پیاده نشدیم. 10 دقیقه ای طول کشید مرد اردنی عرب برگشت و مدارک را به راننده داد.. مرد عرب آنجا ماند و رانند ه ما حرکت کرد. چند صد مترداخل مرز عراق بعد از ساختمان گمرگ عراق ؛ چند تا خانه بود. وارد شدیم. اتاقهای مرتب با تخت های دو طبقه داشت. یک سالن غذا خوری هم بود.
ون آبی با همان 3 مرد این بار به اتفاق 7-8 زن مجاهد که از بغداد آمده بودندو به اردن می رفتند بر گشت.
از مرزاردن تا بغداد 11 ساعت راه بود و رانندگانی که از بغداد می آمدند در این محل استراحت می کردند. یعنی تقسیم کار شده بود. آن خانه های سازمانی در منطقه مرزی عراق واردن که د راختیار مجاهدین بود و نیز ورود و خروج مجاهدین از اردن و عراق نشان از همکاری کامل امنیتی مجاهدین با سازمانهای امنیت عراق و اردن داشت.
اولین تجربه با اسلحه
در مدتی که آنجا بودیم. یک نفر بنام منوچهر که آدم خوبی بود. شاید به این دلیل که زمانی که داشت اسلحه برتای خودش را تمیز می کرد باز و بسته کردن آنرابه من یاد داد. وی هم چنین کلاشینکوف را بدون خشاب بدست من داد ولی برایم سنگین بود.
تجربه لمس اسلحه مانند اولین رابطه جنسی ام برایم لذت داشت و لذت آن حس را هیچگاه فراموش نمی کنم.
شب را آنجا خوابیدیم.
صبح 7 تا ماشین لند کروز تویوتا که شا مل 2تا جیپ که روی آن مسلسل بی.کی.سی نصب شده بود و در جلو عقب کاروان مستقر شده بودند براه افتادیم. هوا گرم بود. درطول راه هم هیچ کسی صحبت نمی کرد. من آن چنان شوق رسیدن به آنجا و اسلحه بودم که برایم این سردی و بیگانگی و مردابی که با پای خود در ان فرو می روم نشد م. دیدن سمیه ولمس اسلحه شوق مرا دوبرابر میکرد.
اولین کاری که در بغدا د کردم تقاضای دیدن سمیه بود. به من گفتند حتما بهش می گیم تو اومدی بیاد تو را ببینه.
خیالم راحت شد. سه روزی که انجا بودم حسابی به من رسیدند. چلو مرغ و چلو کبا ب. بر عکس توی راه و اردن؛ خیلی مهربانانه بر خورد می کردند. بچه ها ی مجاهد رقص ها ی محلی انجام می دادند.
ساعت 6 صبح من و بقیه افراد آسایشگاه را بیدا رکردند و بعد سالن راشستیم که برای من جا نمی افتاد. صبح اول صبح پاشدن و زمین شستن کار آسانی نبود.
دوباره از سمیه پرسیدم کی می آید ؟ گقتند می ری اشرف می بینیش.روز سوم بودکه راهی اشرف شدم. یک اتوبوس. تنها فرد نوجوان اتوبوس من بودم. پرده های اتوبوس هم کشیده شده بود. با خانمی که پشت سر م بود گفت و گوی کوتاهی آن رد و بدل شد. ازم پرسید چند سالته ؟ 16 سالم.
از کجا می آیی ؟ از کانادا. اصلا حواسم به اون نبود. دوست داشتم زودتر به سمیه برسم و دوستانم را که از آمریکا به عراق آمده بودند. به همین دلیل اون خانم صحبت را ادامه نداد.

خروج از نسخه موبایل