روزهای سرنوشت ساز جنگ امریکا و عراق
نزدیک به یک ماه می شد که کسی حمام نرفته بود.
یک شب حوالی ساعت یازده بود که یکدفعه به نیروها پیام دادند،عجله کنید محل استقرارتان را باید ترک کنید. گفتند: سوار خودروها شوید و هرچه توانستید بار بزنید و اگر امکانش نشد مهمات ها و وسایل و تجهیزات تان بماند. بر اساس دستور همه سوار شدند هر کسی که سلاح فردی و طاقمه پر از مهمات داشت به همراه خود برداشت. فهیمه اروانی داد می زد: چرا طول می دهید؟ عجله کنید، مانده ها را بعدا می آوریم و…
به ما گفتند: همه بروند سنگر اجتماعی و بلافاصله نیروهای هر یگان به سنگر خودش رفت ولی ناگفته نماند قبل از اینکه به حمرین برویم تمامی سلاحهای پیاده را سنگر جمعی گذاشته بودیم تا در صورت بمباران احتمالی آسیب نبینند. حدود ساعت یک شب هواپیماهای امریکائی شروع کردند به بمباران محل استقرار ما و زدن ما و بمب های خوشه ای انداختند. بالای سنگر ها و اطراف آن ها پر از ترکش بود. به ما دستور اکید داده بودند نخوابیم و در عین حال از سنگر خارج نشویم. هواپیماها منطقه ی هشت پر را نیز بمباران کردند که مقر برادران بود ولی فرماندهانمان به ما گفتند: آنها به سمت جلولا منتقل شده اند و کسی آسیبی ندیده است.
من آن شب احساس کردم دیگر همه چیز برای من و سایر دوستانم تمام شد و به خودم می گفتم همگی به زودی در بمباران هواپیماها کشته خواهیم شد و امشب می میریم. یک لحظه گریه ام گرفت زیرا احساس کردم به زودی می میرم و پسرم سعید را نمی بینم. ده سالی می شد سعید را ندیده بودم. از زمانی که در هنگام ورودم به بغداد مسئولین سازمان سعید را که در آغوشم بود به زور از من گرفته و به ایران فرستادند حتی عکسی از او نیز نداشتم و اینکه چه شکلی است. در آن شرایط تلخ دلم به سختی تنگ شده بود به شدت گریه می کردم. آن شب چند تا از بچه های جدیدالورود که در حدود دو ماه بود به اشرف منتقل شده بودند از ترس خود را باخته بودند و دچار وحشت شده بودند و در حالی که به من تکیه داده و سرشان را روی شانه های من گذاشته بودند می گریستند. در این هنگام موج بمبی که در نزدیکی ما افتاد سنگر ما رابشدت تکان داد من بیکباره خودم را روی آنها انداختم که اگر اتفاقی افتاد برای اینها آسیبی نرسد چون نیروهای جدید بودند و دلم به حال شان می سوخت.
فرماندهان می گفتند امکان دارد چترباز های دشمن در منطقه ی محل استقرار ما فرود بیایند یا اینکه از طریق زمینی به ما حمله کنند و شما باید حواستان کاملا جمع باشد. لحظات پر اضطرابی بود. مرگ را تقریبا به چشم خویش دیدیم. و اینکه هر آن ممکن است کشته شویم.
به هر حال آن شب بدون اینکه به کسی آسیبی برسد یا اتفاق خاصی بیفتد، گذشت ولی چه کسی باور داشت زنده می مانیم؟ من باور نداشتم زنده بمانم. زیرا در طی مدتی که در پراکندگی بودیم هواپیماهای آمریکایی یک بار و انگلیسی دو بار به ما حمله کردند.
صبح که شد همه نیروها را به اضلاع پخش کردند، فرماندهانمان گفتند:امکان دارد کردها یا اهالی روستاهای منطقه به ما حمله کنند و وسایل نظامی یا نجهیزات ما را به غارت ببرند. خطر بمباران نیز کاملا مرتفع نشده بود. زیراهواپیماها هنوز بالای سرمان بودند. مرا به یکی از اضلاع منتقل کردند هنوز ساعتی از استقرارم در ضلع نگذشته بود که در 150 متری محل استقرارم هواپیما یکی از اسکانها را که داخلش پر از مهمات بود، زدند و همینطور همه ی زرهی ها را که پر از مهمات بود، به ترتیب زدند. تعدادی ازافراد از ترس مرگ گریه می کردند و به این نتیجه رسیده بودند کارشان تمام شده است و به زودی زیر بمباران خواهند مرد. فردای آن روز دیگر از هواپیماها خبری نشد.
یک ماه ضلع ماندم آنجا سازماندهی مرا تغییر دادند و با شیرین ادبی هم یگان شدم و لیلا کاظم هم باهم یگانش در ضلع ما مستقر شد. مسئولیت حفاظت ضلع ما با لیلا بود. او می گفت چند تا روستائی عراقی پریشب به محل نگهبانی او مسلحانه حمله کرده و یک ماشین جیپ را بردند و یکی از برادران را هم طی درگیری با تیر زدند.
اهالی روستاهای منطقه فکر می کردند کار ما مجاهدین نیز در آن شرایط تمام شده است و به این خاطر برای غارت آمده بودند. برای در امان بودنمان همه ی نیروهای زن را در اضلاع چیده بودند تا از همدیگر محافظت کنند.
چند روز بعد به ما گفتند مسعود به نیروها پیام داده است و پیام مسعود را یکی از مسئولین فرمانده مقر خواند. مسعود در پیام خودش گفته بود: هیچ کس حق شلیک ندارد حتی اگر به شما حمله شود و یا سلاح شما را بخواهند از شما بگیرند یا شما را هدف قرار دهند. فقط حق در رفتن را دارید. این یک فرمان است و من هم در سنگر با مریم هستم.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی