وقتی اتوبوس وارد اشرف شد من تحویل پذیرش شدم. هنوز ساکم دستم بود که درخواست دیدن سمیه را کردم. و این در 3 هفته ای که من د ر پذیر ش بودم هر روز تکرار می شد و ماشا اله خدا در جواب دادن کم نمی آوردند.
یک روز می گفتند مریضه. یک روز می گفتند کا رداره.. یک می گفتند نیست رفته بغداد. یک روز رفته عملیات و خلاصه همیشه چیزی در آستین داشتند وجو اب رد گرفتم
فرمانده ام مریم باغبان بود که پسرش سعید و دخترش سارا هم از بچه های پیرایش بودند که الان بچه ها و پدرشان در لس آنجلس هستند..
سر تیم من هم در پذیرش اکبرآماهی بود که یکی ا ز متعصب ترین افراد قرارگاه در مورد زنان بود. وی کرد کرما نشاه بود و به عنوان پیک برای آوردن نفرات از داخل ایران عمل می کرد وی تعداد زیا دی کرد را به سازمان جذب کرده بود و ی عملیات زیادی انجام داده بود. در آخرین دفعه ای که دیدمش از عملیات آمده بود دست و پاش شکسته بود گردانشان- ارتش 2جلو لا- برای شناآمده بودند قرارگاه علوی. وی بعد ا از اشرف فرار کرد و به ایران رفت.. یعنی سازمان به ما گفت و ی مزدور رژیم بوده است. رقص های کردی که د ر ارتش بر گزار میشد همه کسانی بودند که اکبر از ایران به سازما ن جذب کرد ه بود.
بعد از 3 هفته به قرار گاه میلیشیا یعنی قسمتی که بچه ها و دوستان آمریکابودند برده شدم. از دیدن آنها خوشحال شدم بخصوص وقتی ناصر غفوری را دیدم که کفش ورزشی مرا بهم داد.
قصه لنگه کفش این بود که موقع آمدن به آمریکا کفش ورزشی خریدم در فرودگاه متوجه شدم که لنگه به لنگه است. بابام کفش را عوض کرد بود و لنگه درست را برای من توسط ناصر غفوری که بعد از من اعزام شده بود فرستاده بود. من در تمامی این مدت موقع ورزش کردن پابرهنه ورزش می کردم.
دیدن سمیه
سرانجام بعد از 3 روز موفق به دیدن سمیه شدم. همراه با فرخ سبز قبا که در ان موقع فرماند ه ام بود به ساختمان و محل فرماندهی- دانشگاه فروغ (قدیم) رفتیم. فاصله کوتاهی بین محل میلیشا ومحل فرماندهی بود. پیاده رفتیم. سبز قبا داخل اتاق نیامد.رفتم توی اتاق سمیه با دو تن ا ز خواهران آنجابود.
بغلش کردم. باهاش شروع به صحبت کردن کردم. حال همه خانواده را پرسید. بعد از مدتی جلوی آ ن دو زن که بعدا فهیمدم فرماندهان سمیه بودند گفتم چرا ای بهش گفتم سمیه چرا نمی آی برگردی. بیا بریم. در حالیکه به آن دو همراه نگاهی کرد با خنده ای گفت حرفش را نزن وقتی اومدی دیگه اومدی.
دوزاری من کج بود اول نفهمیدم یعنی چه؟ ولی بعد ا فهمیدم که اگر خروج آسان بود که اینقدر کار و پول برای بچه های کم سن و سال خرج نمی کردند که از سیاست چیزی نمی دانستیم. بعد از 45 دقیقه دو تن از فرماندهان به سمیه گفتند پاشو برویم کار داریم.
من به محل خودم بر گشتم.
بعد از چند روز نقاضای رفتن کردم. که بر خورد بدی شد. روابط من با دوستانم را محدود کردند. حق صحبت با بچه ها را نداشتم. بلیط وپاسپورت هم نداشتم. برای همین هم ساکت شدم. چیزی نگفتم ولی شروع به طرح فرار کردم.