سوال های چالشی دخترم – قسمت دوم

در قسمت قبل از دخترم نیایش گفتم که با سوالات خود مرا به چالش می کشید و من را به سالهای قبل و آشنایی با مجاهدین خلق می برد.

غرق در افکار سالهای آشنایی با مجاهدین خلق بودم که بار دیگر صدای نیایش از زیر پتوها و بالشت های که زیر آن مخفی شده بود رشته افکارم را پاره کرد. جع، جع، دیدی نتونستی من را پیدا کنی؟ تلاش کردم برای توجیه پیدا نکردنش تاریکی کمد و ضعف دید چشمانم را بهانه کنم! از من سوال کرد چرا چشمانت ضعیف شد؟ خوب می رفتی دکتر؟ نمی دانستم چگونه و با شیوه ای ماجرای سالهای زندگی مخفی ام و آسیب هایی که چشمم بر اثر حضور چند سال در یک مکان تاریک و غیر بهداشتی دیده بود را برایش تعریف کنم؟ باید او را با خودم به سال 60 می بردم! سالهایی که به دنبال اعلام جنگ مسلحانه از طرف رجوی و موج انفجارات مهیب و ترورهای گسترده دیگر نمی توانستیم به دلیل احتمال دستگیری در میان خانواده زندگی کنیم.

پاسخ انفجارات و ترور مسئولین ، دستگیری اعضا مجاهدین خلق بود. روزها، ماهها و سالهایی که بسیاری از هواداران که خانه وکاشانه را ترک کرده بودند در کوه و دشت و صحرا و گاها قبرستانها خود را مخفی می کردند تا از گزند دستگیری در امان باشند. شرایط سخت عاطفی دوری از خانواده و بی سرپناهی مشکلات زیادی برای افراد ایجاد کرده بود. تمام فکر و اندیشه ام در آن لحظات ترک ایران و پیوستن به سازمانی بود که ارتباطم با او قطع شده بود.

باز نیایش که ظاهرا از سکوت من کلافه شده بود گفت الان نوبت تو است که بروی قایم شوی، من چشمام را می بندم تا سه می شمارم از من دور شو و شروع به شمارش کرد. علیرغم خستگی و بی حوصلگی مفرط به خواست او به قصد مخفی شدن در محلی که او نتواند به سرعت پیدایم کند از اتاق خارج شدم. پشت درب اتاق خودم را مخفی کردم. خاطرات گذشته بار دیگر به سراغم آمد. روزهایی که مجبور می شدم ساعت ها پشت درب که باد خنکی از روزنه های آن می آمد خودم را مخفی کنم. علیرغم گذشت سالها، آن خاطرات لعنتی رهایم نمی کرد. با صدای نیایش بخود آمدم، محلی که مخفی شده بودم را پیدا کرده بود و من باز هم بازنده بازی بودم.

از خستگی روی مبل نشستم، نیایش هم که خستگی من را درک کرده بود روی پایم نشست و پرسید خسته شدی بابا؟ گفتم اره من دیگه پیرشدم. به یکباره با عصبانیت گفت نه تو جوانی! من دوست ندارم بابام پیر باشه! و بعد در خودش فرو رفت. من متوجه اشتباه خودم شدم و احساس کردم روح لطیف و قلب کوچک او تحمل این میزان اختلاف سنی را ندارد و این جمله من او را به شدت به هم ریخت! در دنیای کودکانه خودش غرق شده بود، بعد از قهر کوتاهی پرسید بابا مگر چند سالته که می گی پیرم؟ مردد مانده بودم که چه پاسخی به او بدهم، می ترسیدم بیشتر به هم بریزد. نمی دانستم چگونه برایش توضیح دهم بهترین سالهای عمرم یعنی جوانی ام را در تشکیلاتی تلف کردم که هیچ ارزشی برای نسل جوان و نیازها و مقتضیات سنی او قائل نبود. نمی دانستم با چه منطقی برایش استدلال کنم که بهترین سالهای جوانی ام در یک پادگان ده در ده گذشت و سالها از بیرون این پادگان اطلاعی نداشتم؟

چگونه می توانست از من قبول کند که سالهای متمادی از ارسال و دریافت یک نامه و یا یک تلفن به خانواده که عزیزترین کسانم بود محروم بودم و اصولا داشتن خانواده و بچه و همسر و عشق ورزیدن به آنها جرم و گناهی نابخشودنی به شمار می رفت! حتما وقتی برای تمامی این محدودیت ها توضیح می دادم نمی توانست بفهمد و درک کند. آخر ما تنها انسان های خاصی بودیم که این محدودیت ها را پذیرفته بودیم و برای خودمان توجیهات کودکانه داشتیم. این میزان از حماقت برای هیچکس قابل فهم نبود! ما نسلی بودیم که فدای صداقت و باور بچگانه خود و اعتماد غیرقابل قبول شده بودیم.

19 سال داشتم که تحت تاثیر مجاهدین خلق و اهداف آنها که در آن زمان فکر می کردم کلید خوشبختی مردم است قرار گرفتم. آن روزها جوان آرمان خواهی بودم که همه چیز را بر اساس احساسم درک و تجزیه و تحلیل می کردم. بدون هیچ گونه استدلال منطقی و سنجش آزمون و خطا و شک و تردید در مورد حقانیت و درستی خط و خطوط مجاهدین خلق به یقین رسیده بودم . آن روزها فکر نمی کردم که سالهای بعد در نقطه ای قرار بگیرم که توسط دخترم برای این شیوه از انتخاب به چالش کشیده شوم. و در توجیه و توضیح آنچه بر من گذشته دچار نوعی شرمندگی توام به دست بستگی شوم.

ادامه دارد…

علی اکرامی

خروج از نسخه موبایل