مسعود رجوی آنگاه که زمام مجاهدین خلق را در دست گرفت، رفته رفته این گروه را به فرقه ای تمام عیار تبدیل کرد. او با به کارگیری ترفندهای فرقه ای در طول زمان کنترل ذهن افراد را به دست گرفت. او افراد را به سمت انزوای مطلق سوق داد و ارتباطشان را با دنیای بیرون، خانواده، آشنایان و حتی تلویزیون و رسانه قطع کرد. کتاب ها را هم جمع کرد تا فقط به آنچه خودش می خواهد دسترسی داشته باشند.
فضای بسته و پر از اختناق ، شرایط را برای تبدیل کردن انسان ها به برده های بله قربان گو فراهم ساخت. رجوی به این ترتیب از انرژی و انگیزه و جوانی اعضا در جهت اهداف قدرت طلبانه خود بهره برد. سیستمی که همچنان در آلبانی و با وجود مفقودالاثر شدنش با مدیریت مریم رجوی ادامه دارد.
مریم و مسعود رجوی، سعی کردند از افراد حاضر در فرقه شان ، قدرت تفکر و اراده را بگیرند و آن ها را مطیع اوامر خود بار بیاورند. آنها افراد را از دنیای بیرون به شدت ترساندند تا مبادا کسی خیال خروج به سرش بزند. اگر هم در این میان و در این سالها کسی به فکر کناره گیری از سازمان افتاد، جوری سرکوب شد تا درس عبرتی باشد برای دیگران.
به زبان دیگر رجوی ها در کنار کارکردهای فرقه ای، زندان و شکنجه های روحی و جسمی و فشار جمعی را هم اضافه کردند تا بتوانند افراد حاضر در تشکیلاتشان و به تبع آن فرقه را حفظ کنند.
برای نمونه مصطفی آزاد از جدا شده ها می گوید: “بنا به آموزش های فرقه، تمامی افراد در تمامی رده ها اعم از زن و مرد تمام آنچه که از جنس مخالف در طول روز و ۲۴ ساعته به ذهنشان آمده بطوریکه او را متناقض نموده و یا منجر به عملی شده را روزانه در دفتر کوچک تحویلی سازمان نوشته و در پایان هفته در برگی بزرگ پاکنویس نموده و بعد از خواندن در جمع حداقل ۳۰ نفره و آنهم با صدای بلند به بالاترین مسئول برادر و یا خواهر تحویل دهد.
رجوی همیشه در حال تولید شیوه ها و روش هایی است که بتواند اعضای فرقه را در هر لحظه تحت فرمان خود نگاه دارد.
رجوی همیشه با استفاده از مقولات ایدئولوژیک روح و ذهن شما و با کار اجرایی و آموزش های طاقت فرسا جسم شما را در هر لحظه در استثمار خود دارد و این اصلی ترین اهرم کنترلی اوست.”
مسعود رجوی به دلیل شخصیت خودشیفته و خود محوری که داشت در جلسات روزانه سعی می کرد از خودش و بعد از مریم قجر اسطوره سازی کند تا اعضای سازمان نه تنها به این دو نفر علاقه مند شوند بلکه شیفتگی افراط گونه ای پیدا کنند به صورتی که مرید و دلباخته بی چون و چرای رجوی و مریم می شدند و این موضوع تا جایی پیش رفته بود که مسعود رجوی خود را نماینده برحق خدا روی زمین می دانست.
رجوی می خواست از خودش برای افراد بت بسازد و برای خیلی از افراد هم این اتفاق اقتاد و به دلیل مغزشوییهای هر روزه ، اعضای سازمان مریم و مسعود رجوی را بت و اسطوره خودشان می دیدند. مسعود رجوی به دلیل غرور و تکبر کاذبی که همه وجودش را در بر گرفته بود انتظار داشت که اعضا وی را پرستش کنند و همین اتفاق هم افتاد.
در کتاب خداوند اشرف از ظهور تا سقوط از سید حجت سید اسماعیلی آمده است:” هر عضو فرقه که وارد تشکیلات مجاهدین می شود از لحظه ورودش دائم در حال سرکوب ارزش ها و خصوصیات فردی اش هست تا هویت جدید در او شکل بگیرد و این نقش رهبر است که دائم ارزش های جدیدی را خلق می کند و از اعضا می خواهد آنها را جایگزین ارزش هایی بکنند که از جامعه بیرون با خود به درون فرقه آورده اند.”
به این ترتیب رجوی کنترل ذهن و روح و جسم اعضا را به دست گرفت اما هیچ آموزه ای نیست که بتواند ذهن انسان ها را به طور کامل بسته و مطیع نگاه دارد. گاهی تلنگری کافیست تا فرد به اصل انسانیت خود باز گردد و ارزش های نادیده گرفته شده اش را بازیابی کند.
با تمام بگیر و ببندهای فرقه ای، تعداد زیادی از افراد به مرور زمان به تناقض حاکم بر مناسبات سازمان رجوی پی بردند و در باورهایی که در ذهنشان نهادینه کرده بودند تَرَک افتاد و این تَرَک باعث شد با فکر کردن به واقعیتها به حقیقت ماجرا پی ببرند و به دنبال راه رهایی و خروج باشند. خروج از باتلاق فرقه رجوی.
خلیل انصاریان عضو سابق سازمان مجاهدین خلق در کتاب خاطرات خود به نام آزادی فراموش شده می نویسد:” ۳۱سال در تشکیلات پوشالی آنها، بهترین دوران جوانی را از دست دادم. پس از اینکه از اسارت صدام خارج شدم ، به اسارت فرقه مجاهدین خلق در آمدم. از سال ۱۳۵۹ هیچکدام از اعضای خانواده ام را ندیدم و در تشکیلات فرقه مجاهدین خلق هیچگونه اجازه تماس داده نمی شد و هر کسی حتی ولو زبانی هم دلتنگ خانواده می شد او را اذیت و آزار می دادند که چرا چنین چیزی به ذهنت زده است و می گفتند خانواده دشمن مبارزه است و تو را از مبارزه دور می کند و هر عضوی که در تشکیلات است باید دندان خانواده را بکشد!!! خیلی ها شاید به تصورشان هم نرسد که یک روزی بدین فکر بیفتند که خانواده دشمن مبارزه ای است که سازمان مجاهدین می گوید. رجوی با تبلیغات وسیع که با پخش سخنرانی های مختلف و نشستهای پی در پی طولانی، نفرات را مسخ می کرد طوریکه هیچ عضوی جرأت بیان اینکه اعلام کند که از ماندن درتشکیلات فرقه خسته شده و می خواهد به دنبال زندگی عادی خود برود نداشت. پس از انتقال به لیبرتی نفراتی که مسئله دار بودند در فرصت مناسب از تشکیلات جهنمی فرار کردند و خود را به کمیساریای عالی پناهدگان رساندند.”
و در نمونه ای دیگر مسعود بنیصدر از اعضای ارشد سازمان مجاهدین خلق و شورای ملی مقاومت و نماینده این شورا در غرب آمریکا که در سال ۱۳۷۵ از این سازمان جدا شد در خاطرات خود میگوید:”تا زمانی که عضو مجاهدین بودم از اینکه دنبالهروی “فرقه رجوی” خوانده شوم، نه تنها ناراحت نمیشدم، بلکه افتخار هم میکردم و تا آنجا که به یاد دارم این نه تنها احساس فردی من بلکه احساس جمعی همه مجاهدین بود. حساسیت ما روی نام رجوی اگر نه میلیونها برابر، حتما صدها برابر حساسیتمان روی کلمه مجاهد بود، به نوعی که به راحتی حاضر بودیم بنا به حکم تشکیلاتی ظاهرا از عضویت مجاهدین استعفا بدهیم ولی حاضر نبودیم از دنباله روی رجوی چشم بپوشیم.”
مرور خاطرات اعضای رهایی یافته از فرقه رجوی ما را به این درک می رساند که نقطه مشترک جدایی تمامی این افراد، تفکر و تعقل است. هر کدام از این افراد در جایی ایستاده اند و با نگاهی به گذشته و ترسیم آینده پیش رو تمام سختی ها را به جان خریده اند و رهایی و آزادی را انتخاب کرده اند.