همه ما انسان ها نعمت هایی داریم که شاید مثل نفس کشیدن تکراری شده باشند و ارزش شان را و قدر و قیمت بودن شان را گاهی فراموش کنیم. داشته هایی که شاید اگر لحظه ای و فقط لحظه ای به نبود شان فکر کنیم، قدرشان را بیشتر بدانیم.
من به واسطه تجربیات تلخ گذشته، شاید بیشتر از انسان های معمول جامعه قدر داشته هایم را بدانم. قدر خانواده، سلامتی، آزادی، فرزند، دوستان. قدر خوابیدن های بی دغدغه و خنده های از ته دل در کنار همسر و فرزندم. قدر دوستان نابی که می توانم هر زمان که بخواهم و هر چقدر که بخواهم و بخواهیم با هم گپ بزنیم، دور همی بگذاریم، قدم بزنیم.
روزهایی بودند که در زندان رجوی، لحظه ها به سختی سپری می شدند. آن روزها حسرت خانواده و کانون گرمش همیشه به دلم بود. نمی دانم اما به گمانم اصلاً به خودم اجازه نمی دادم حتی در رویا به داشتن همسر و فرزند فکر کنم. می ترسیدم، می ترسیدم کسی ذهنم را بخواند و این تازه شروع بدبختی بود. باید جواب پس می دادم، بارها و بارها.
اگر دوستی را می دیدم و اگر بعد از مدتها شخص مورد اعتمادی پیدا می کردم که جاسوس نباشد، باید یواشکی و به دور از چشمانی که همیشه در حال پاییدن ما بودند چند دقیقه ای گپ می زدیم.
روزی که توانستم خودم را از کمپ بسته مجاهدین خلق نجات بدهم و مناسبات فرقه ای شان را کنار بزنم انگار دوباره متولد شدم. خداوند طعم خوش زندگی را دوباره و بعد از سالها به من چشاند و من همیشه شکرگزارش هستم.
حالا من قدر تک تک لحظاتی که در کنار همسر و فرزندم هستم را می دانم. قدر محبت ها و حمایت های اعضای خانواده ام را می دانم. قدر شغل و درآمدم. قدر سلامتی و قدر تنفس در دنیای آزاد.
رجوی و اعوان و انصارش مدام پیگیرند تا ببینند چه زمانی ما اعضای رهایی یافته از چنگال فرقه شان، به زمین می خوریم و پشیمان می شویم از تغییر مسیرمان. اما زهی خیال باطل. ما شادیم، خوشبختیم و رها و آزاد. ما این زندگی و این آزادی را به هیچ قیمتی از دست نمی دهیم و تلاش می کنیم تا به دیگر دوستانمان که هنوز اسیر هستند هم کمک کنیم تا شیرینی رهایی را بچشند.
بخشعلی علیزاده