در قسمت قبل گفتم که چند روز قبل از آغاز عملیات رجوی نشستی برگزار کرد و در آن درباره عملیات صحبت کرد و هدف آن را تسخیر تهران اعلام نمود. وی همچنین گفت که نیروها در پنج محور سازماندهی شدند و فرماندهان محورها را معرفی نمود. او برای آن که اشتباه بودن تحلیلش مبنی بر اینکه “صلح طناب دار جمهوری اسلامی است” را بپوشاند، در آن نشت گفت: “حتی اگر شکست هم بخوریم چون جمهوری اسلامی آتش بس را پذیرفته، نمی تواند تا شب عید دوام بیاورد”.
آغاز عملیات
هنگامی که روز سوم مرداد از قرارگاه اشرف خارج می شدیم، رجوی و مریم قجر برای روحیه دادن به نیروها در درب خروجی قرارگاه اشرف منتظر بودند و نیروها را بدرقه می کردند. حوالی ظهر در محلی نزدیکی مرز که از قبل مشخص شده بود متوقف شدیم. در این محل غذا خوردیم و منتظر فرمان پیشروی بودیم. بعد از ظهر بود که فرمان پیشروی داده شد و حرکت کردیم. پس از عبور از مرز، از شهر قصر شیرین که در اشغال نیروهای عراقی بود گذشتیم.
با توجه به اینکه دولت ایران آتش بس را پذیرفته بود، نیروهای ایران در ابتدا آماده مقابله با حمله سازمان نبودند و ستون ما خیلی سریع به پیشروی ادامه می داد. حوالی غروب به شهر کرند که توسط یگان های جلویی تسخیر شده بود رسیدیم. یگانی که مسئول کنترل این شهر بود در آنجا مستقر شده بود و بقیه ستون به حرکت خود ادامه داد. هوا تاریک بود که از شهر کرند عبور کردیم و به سمت اسلام آباد حرکت کردیم. هرچه به اسلام آباد نزدیک تر می شدیم در سمت راست نوری که مشخص بود ناشی از شعله آتش است خودنمایی می کرد. کمی جلوتر مشخص شد که این شعله ها ناشی از سوختن مزارع اطراف جاده بود که بر اثر تیراندازی و آتش باری آتش گرفته بودند. تیپ های جلودار اسلام آباد را تصرف کردند و تیپی که مسئول کنترل این شهر بود در آنجا مستقر شد و بقیه ستون که ما هم بخشی از آن بودیم با راهنمایی نفراتی که در شهر مستقر شده بودند و مسیرهای عبور را نشان می دادند به راه خود ادامه داد. در خروجی اسلام آباد ستون بزرگی از مردم که در وحشت از حمله قصد ترک شهر را داشتند امکان حرکت را برای ستون بسیار سخت کرده بودند و باعث شدند که سرعت حرکت بسیار کند شود تا آن که حوالی ساعت 10 شب دیگر امکان حرکت برای ستون نبود و کاملاً متوقف شدیم. و به همین دلیل شب را در کنار جاده ماندیم.
مسیر حرکت نیروهای مجاهدین خلق از مرز قصرشیرین تا تنگه چهار زبر
هنوز ما نمی دانستیم که در جلو چه خبر است و چرا ستون حرکت نمی کند. صبح ابتدا گفتند راه باز شده سوار خودروها بشوید تا حرکت کنیم اما خبری از حرکت نمی شد و یک ساعت بعد گفتند از خودروها پیاده شوید. حوالی ساعت 9 صبح بود که گفتند باید پیاده به سمت دشت حسن آباد برویم. به من گفته شد که با دو نفر دیگر برای حفاظت از فرمانده تیپ مان (احمد شکرانی با نام مستعار فرشید) به محل او برویم. حجم آتشباری که بر روی نیروهای مجاهدین ریخته می شد خیلی زیاد بود. هنوز نیروهای تیپ ما شروع به حرکت نکرده بودند که در دشت حسن آباد یک تانکر سوخت سازمان بر اثر آتش باری مورد هدف قرار گرفت و به شدت منفجر شد. بدترین چیزی که وجود داشت این بود که هیچ کس نمی دانست دقیقاً چه خبر شده و چه باید بکند و کسی هم توضیحی نمی داد. هر چه زمان می گذشت شرایط بدتر شده و بی نظمی بیشتری بر نیروها حاکم می شد. سرانجام بعد از چند ساعت حرکت کردیم و به نزدیکی تنگه چهارزبر رسیدیم. کشته های سازمان که اجسادشان روی جاده یا در اطراف آن افتاده بودند زیاد بود. خودروهای زیادی هم بر اثر آتش باری سنگین و حملات هوایی منهدم شده بودند.
در ابتدای صبح روز اول برخی از کشته ها را به پشت جبهه می بردند اما با زیاد شدن کشته ها، این کار را متوقف کردند. از آنجا که فکری برای این همه مجروح نشده بود، مجروحین را در یک گوشه متمرکز کرده بودند و با امکانات اندکی که امدادگران داشتند حداقل رسیدگی به آنها صورت می گرفت و در نتیجه برخی از آنها که جراحت شان شدید بود کشته می شدند. عصر همان روز در حالی که به همراه چند نفر دیگر در نزدیکی محل فرمانده تیپ بودیم یک گلوله خمپاره به میان ما اصابت کرد و همه ما را مجروح نمود. من از ناحیه پا به شدت مجروح شدم و دیگر قادر به حرکت نبودم و ما را به محلی که مجروحین قرار داشتند بردند. تا دو روز در همان وضعیت بودیم، نه ستون حرکت میکرد و نه چیز جدیدی گفته می شد، تنها تغییر جدی بالا رفتن تعداد مجروحین و آوردن مجروحین جدید به کنار ما بود. هر از چندگاهی خبری می پیچید مبنی بر اینکه نیروهای یک تیپ از تنگه گذشتند یا نیروهای یک تیپ تنگه را دور زده و به سمت کرمانشاه رفتند اما باز تغییری در وضعیت و موقعیت ایجاد نمی شد و بعد از مدتی مشخص می شد که خبر دروغ بوده است. رجوی که خود را عقل کل می خواند حتی به این فکر نکرده بود که اگر جاده اصلی بسته شده از روی نقشه یک جاده فرعی پیدا کرده تا نیروها از آن استفاده کنند. پشت سر هم مجروح بود که به محلی که ما بودیم می آوردند، کشته ها هم زیادتر شده بودند.
سرانجام در روز سوم گفتند که باید عقب نشینی کنیم. کاملاً شیرازه کار از دست همه فرماندهان سازمان خارج شده بود و نمی توانستند یک عقب نشینی منظم داشته باشند و در نتیجه تعداد بسیار بیشتری در هنگام عقب نشینی کشته و مجروح شده و یا گم شده بودند که برخی از آنها دستگیر شدند وتعداد اندکی هم توانستند خودشان را جداگانه به عراق برسانند. در هنگام عقب نشینی مجروحین را سوار خودروهای آیفا کردند و من هم در یکی از این آیفاها سوار شدم. در مسیر برگشت و هنگام شب بود که به کمین خوردیم. نیروهای ایرانی با هلی برد در دو طرف ارتفاعات مسیر مستقر شده بودند و از هر طرف به سمت ستون سازمان شلیک می شد. برخی از خودروها که نفرات سالم در آنها بودند تلاش کردند جواب آتش را بدهند اما آتش نیروهایی که کمین کرده بودند بسیار سنگین بود و در نتیجه تعداد زیادی در این کمین کشته و مجروح شدند. حتی راننده آیفایی که ما در پشت آن بودیم نیز کشته شد. بدلیل اینکه زیر آتش شدید بودیم و کسی هم نبود که به افراد مجروح کمک کند، تمامی مجروحینی که در پشت آیفا بودیم به هر ترتیبی که بود از ماشین پیاده شده و پشت سنگ هایی که در نزدیکی ماشین قرار داشتند پناه گرفتیم. با این حال کسی در امان نبود و موشک های آر پی جی انفجارهایی را ایجاد می کرد که ناگهان یکی از این موشک ها در نزدیکی ما منفجر شد و من چند ترکش خوردم. تعدادی از نفرات که در همان حوالی بودند نیز مجروح شدند. سرانجام شدت آتش کم شد و قرار شد که به حرکت ادامه بدهیم. به هر صورتی که بود سوار آیفا شدیم اما راننده کشته شده بود و حرکت نمی کردیم. تا اینکه یک جیپ که از کنارمان رد می شد ایستاد و علت توقف را جویا شد و وقتی موضوع را فهمیدند یک راننده برای آیفا گذاشتند. هنگامی که به پشت جبهه در مرز عراق رسیدیم ما را به یک بیمارستان بردند اما به علت تعداد زیاد مجروحین، یک رسیدگی سرپایی انجام دادند و مجروحین بسیار بد حال را از بقیه جدا کرده تا رسیدگی بیشتری بشوند. سپس بقیه را از بیمارستان مرخص و سوار آیفاهای آمبولانس کردند و به قرارگاه اشرف بردند.
ادامه دارد…
ایرج صالحی