خاطرات تلخ سال 67 و عملیاتی که یک هفته ای تدارک دیده شد

در مورد حماقت رجوی موسوم به عملیات فروغ جاویدان در مرداد ماه سال 67 دوستان زیادی طی سالهای گذشته از زاویای مختلف به ابعاد خسارات زیانباری که رجوی از هر بابت به بار آورده پرداخته اند .

قبل از بیان خاطراتم ذکر این موضوع را ضروری می دانم که رجوی هیچگاه تحلیل درستی از شرایط سیاسی و اجتماعی ایران نداشت. او می خواست به هر طریق ممکن به قدرت برسد. او بر اساس همان تفکرات، محاسبات و تحلیل های غلطش روی پیروزی صدام در جنگ تحمیلی برای رسیدن به قدرت در ایران حساب باز کرده بود. به همین دلیل هم به عراق رفت و دل به حمایت صدام بست. اما پذیرش آتش بس از سوی ایران در سال 67 تمامی معادلات رجوی را به هم زد. او بجای گرفتن تصمیم اصولی از روی خودخواهی به حماقتی بزرگ بنام عملیات فروغ جاویدان دست زد که حاصلی جز شکست، روحیه باختگی نیروهایش و شروع روند نزولی فرقه اش نداشت.

بهرحال با پذیرش آتش بس از سوی ایران در اواخر تیرماه سال 67 همهمه سردرگمی اعضا با اتمام جنگ در تشکیلات شروع شد. چیزی نگذشت که اعلام کردند همه برای نشست عمومی به سالن قرارگاه برویم. همه در سکوت و کنجکاو برای اینکه بدانند با اتمام جنگ چه سرنوشتی پیدا می کنند!

بعد از چند دقیقه رجوی با لباس نظامی وارد سالن نشست شد. او ابتدا به سمت نقشه ایران رفت و گفت نگاه کنید واقعا ایران یک قاره است، هر کس آن را داشته باشد ابرقدرت است. بعد رو به جمعیت کرد و گفت روز تاریخی ما برای پاسخ به خلق و تاریخ فرا رسیده است. بنابراین آمدم که بگویم برای رفتن به عملیات سرنگونی آماده شوید و نام عملیات را هم گذاشتم “عملیات فروغ جاویدان “.

همه ما بدون اینکه بدانیم اصل موضوع چیست و چه چیزی در انتظارمان است، کف و سوت زدیم. وقتی همه ساکت شدند رجوی شروع به صحبت کرد و گفت: حتما خبر دارید که رژیم آتش بس را پذیرفته، به همین خاطر من نزد صاحب خانه (صدام) رفتم و با کلی بحث و توضیحات به او گفتم رژیم از روی ضعف و بخاطر از دست دادن قوای نظامی اش آتش بس را پذیرفته، همچنین مردم از جنگ خسته شده اند و اعتراضات خود را شروع کرده اند. بنابراین بهترین زمان ممکن برای ماست تا با وارد کردن ضربه نهایی رژیم ایران را سرنگون کنیم. از شما می خواهیم فقط یک هفته پاسخ به پذیرش آتش بس را به تاخیر بیاندازد. وقتی ما رژیم را سرنگون کردیم شما بیایید با ما قرارداد صلح دائم ببندید! بنابراین بعد از چندین ساعت بحث و استدلال سیدالرئیس موافقت کرد و یک هفته به ما وقت داد. پس شما باید خیلی زود آماده رفتن به عملیات شوید. تمامی جزئیات عملیات را با فرماندهانتان برنامه ریزی کردیم.

وی در ادامه برای تهییج نیروها با صدای بلند گفت: پیام های متعددی از جانب مردم ایران دریافت کردیم که از ما خواستند وارد شده و کار رژیم ایران را یکسره کنیم. آنها از ما مجاهدین انتظار دارند در این مقطع حساس به وظیفه تاریخی خود عمل کنیم. پس شهاب وار خود را به تهران برسانید، به هرشهری که رسیدید مردم به حمایت شما خواهند آمد، پادگان های آن شهر را تسخیر و سلاح های آن را بین مردم تقسیم کرده و آنهایی که توان دارند را با خود برای فتح تهران ببرید. زندانیان را آزاد و امورات شهر را به آنها بسپارید، هرکس به سمت شما شلیک کرد هزاران گلوله به سمتش شلیک کنید، در نهایت وقتی به میدان آزادی تهران رسیدید چاتمه فنگ کرده و بعد از کمی خوش و بش با هم سریع بر اساس دستورات فرماندهانتان به شهرهای خودتان رفته و مردم را سامان دهی کنید و امورات شهرتان را حل و فصل کنید. در ضمن مقرعلوی را هم برای من آماده کنید که کلی کار داریم !

ما اعضای ساده دل هم که واقعا از دنیای بیرون بی خبر بودیم و بر مبنای این تفکر غلط که هر چه رجوی بگوید درست است. از خوشحالی کف و سوت زدیم. در همین حین دختری پشت تربیون رفت و گفت من یک ماه است که از ایران آمدم، رجوی انتظار داشت که او حرفش را تائید کند، اما وقتی وی از روی صداقت و سادگی خودش گفت: اینطور نیست که مردم هوادار سازمان باشند و برای رسیدن به تهران مشکلات زیادی داریم! سکوت بر سالن حاکم شد. رجوی با زیرکی صحبت های او را جمع و جور کرد وسریع گفت: به همه نیروها و هواداران خارج کشور گفتیم ما داریم به ایران می رویم. هر کس نیامد فردای روزگار ما نمی توانیم به آنها کمکی کنیم و یا پاسپورتشان را تمدید کنیم! پس نگران کمبود نیرو نباشید و سریع بروید آماده سازی کنید که یک هفته بیشتر وقت نداریم. فرماندهانتان در مورد طرح عملیات توضیحات ریزتر را به شما ارائه خواهند داد و سریع از سالن خارج شد .

همه ما خوشحال از اینکه بالاخره به ایران می رویم همدیگر را درآغوش گرفته و با خام خیالی همدیگر را بعد از آرام شدن اوضاع برای سفر به شهرهایمان دعوت کردیم و بلافاصله به مقرهایمان رفتیم تا کار آماده سازی را شروع کنیم. روز بعد تعداد زیادی از خارج کشور رسیدند، نفراتی که رنگ آفتاب هم ندیده بودند و هیچی از کار نظامی گری و حتی کار با سلاح کلاش هم بلد نبودند. فقط چند دقیقه نحوه شلیک با سلاح را یاد گرفتند. خیلی از آنها آنقدر برایشان رفتن به ایران ساده سازی شده بود که کلی سوغاتی با خود برای خانواده و بستگانشان آورده بودند! به جرات می توان گفت که بالای 80 درصد آنها در صحنه کشته شدند.

به هر حال یک هفته کار شبانه روزی آماده سازی را دنبال کردیم و فقط شب آخر چند ساعت وقت استراحت برای آماده سازی فردی به ما داده شد که کسی تا صبح نخوابید. صبح روز دوشنبه 3 مرداد 67 فرمان حرکت داده شد و ما خسته و خواب آلود انگار که به پیک نیک می رویم در خودروهای آیفا نشسته و به سمت مرز حرکت کردیم. قبل از حرکت سلاح های اضافی را هم با خودمان در خودرو گذاشتیم تا مثلا بین مردم تقسیم کنیم. با ورود به ایران از گردنه استراتژیک پاتاق عبور کرده و بعد از آن از شهر کرند و اسلام آباد عبور کردیم. ما باور کرده بودیم که برای رسیدن تا تهران مشکلی نخواهیم داشت.

صبح روز سه شنبه ستون خودروهای سازمان به دشت ماهیدشت سرازیر شد اما قبل از رسیدن به تنگه چهارزبر با آتشباری نیروهای ایران متوقف شد و همزمان هم هواپیماهای ایرانی بمباران خودروها را شروع کردند، تعداد زیاد از خودروها در آتش سوخت و نفرات زیادی کشته شدند و تازه ما از خواب غلفت ساده سازی رسیدن بدون درگیری به تهران بیدار شدیم . یگان ما در گردنه حسن آباد مسئولیت حفاظت از فرمانده صحنه را برعهده داشت. وقتی صحنه های بمباران و آتش گرفتن خودروها و کشته شدن نیروها را دیدیم وحشت زده و مات و مبهوت شده بودیم. دو نفر از بچه ها نزد فرمانده صحنه رفته و با لحن اعتراضی گفتند شما که گفته بودید به راحتی تا تهران می رویم! پس چرا فکر این نقطه پر خطر را نکرده بودید؟ یکی می گفت تا همه کشته نشدند بهتر است برگردیم که با برخورد تند فرمانده صحنه و برخی دیگر از فرماندهان روبرو شدند، بهرحال تا پایان روز ما ماندیم و خبری از گذشتن نیروها از تنگه نشد. چند بار فرماندهان برای روحیه دادن به نفرات فریاد زدند بچه ها از تنگه عبور کردند!

صبح روز چهارشنبه به دسته ما ماموریت دادند تا آب و مهمات برای نیروهایی که در یال اول و دوم سمت چپ تنگه بودند، ببریم که با سختی خودمان را به آنها رساندیم. من بدلیل پیچ خوردگی پایم نتواستم به یال دوم برسم و مجبور شدم به سنگر مجروحان بروم. شب نمی دانم چه ساعتی بود که گفتند همه به عقب بر می گردیم و تنها راه عبور از وسط تنگه بود. در تاریکی شب در حین عبور از تنگه انبوه جنازه های مجاهدین روی زمین افتاده بود که به سختی از بین آنها رد شدیم. در نهایت وقتی به گردنه حسن آباد رسیدیم انبوه نفرات در آنجا جمع شده بودند. در آنجا متوجه شدیم فرمان عقب نشینی صادر شده بوده و خود فرمانده صحنه، ساعت ها قبل از آن به عقب برگشته بود. خیلی ها اعتراض کرده و گفتند چرا فرمانده صحنه نیست ؟ اما کسی پاسخگو نبود! هر کس مانند گله های بی چوپان به سمتی می رفت تا به نحوی جان خودش را نجات دهد. درنهایت من به همراه تعدادی دیگر روحیه باخته در ظهر روز پنجشنبه 5 مرداد شانسی خودمان را به مرز خسروی جایی که فرماندهان و دیگر نیروها بودند رساندیم. بقیه هم بطور پراکنده رسیدند. اما صحنه واقعا تاسف باری که در مرز دیدم حضور فرماندهانی بود که به ما درس به اصطلاح پایداری می دادند اما خودشان به بهانه آوردن نیرو از صحنه می گریختند. ما به کمپ اشرف برگشتیم و وقتی دیدیم دیگر دوستانمان نیستند روح و روانمان بیشتر آزرده شد. این بخش یعنی وضعیت اعضا بعد از بازگشت به کمپ اشرف و جریان طلبکاری رجوی از همه اعضا که برای عدم پاسخگویی به غلط بودن حماقتش آنها را مقصر شکست ماجراجویی خود می دانست، خود حکایت مفصلی دارد .

آری هر چه از تاریخ وقوع آن حماقت رجوی در 3 مرداد 67 دور می شویم و صفحات وقایع آن زمان را ورق می زنیم، بیشتر و بیشتر به عمق خیانت و جنایت رجوی در سوزاندن یک نسل و خسارت زیانباری که بر مردم ایران وارد کرد پی می بریم. من و طبعا بقیه دوستان جدا شده بعد از گذشت سالها هنوز وقتی خاطرات آن روزهای تلخ را مرور می کنیم حقیقتا دچار نوعی افسردگی می شویم. اما تعجب برانگیز این است که متاسفانه رجوی و سران جنایتکار فرقه اش هنوز بر آن حماقتی که انجام دادند افتخار می کنند و آنقدر کور و خودخواه هستند که نمی توانند ببیند و فهم کنند که سرنوشت امروزی آنها محصول همان حماقت خیانت بار رجوی در 3 مرداد سال 67 است و سرنوشت فلاکت بار امروزی آنها به خاطر همین است. از تاریخ درس عبرت نگرفتند پس سرنوشتی بهتر از نابودی و زوال روزمره ندارند و قطعا کشور آلبانی مقصد پایانی آنها و در همانجا هم دفن خواهند شد .

حمید دهدار

خروج از نسخه موبایل