انسانها صرف نظر از ملیت، تاریخ و تمدن، قومیت و مذهب در مسیر زندگی شان در معرض حوادث و تند بادهای مختلفی قرار می گیرند که سرنوشت و جریان زندگی آنها را دستخوش تغییرات و فعل و انفعالات زیادی می کند. و من هم از این قاعده مستثنی نبودم. تجاوز نظامی عراق به ایران در شهریور 59 یکی از این حوادث بود. خیلی زود صدای غرش تانک ها و شکستن دیوار صوتی توسط هواپیماها، شلیک راکت، گلوله و خمپاره آرامش دوران جوانی من را بهم ریخت.
سال 67 به خدمت سربازی اعزام شدم تا در کسوت لباس مقدس سربازی درس دفاع از سرزمین پدری را در مقابل تجاوز دشمن تجربه کنم. همانند هزاران نفر از جوانان میهن به جبهه شتافتم، متاسفانه در همین سال در منطقه شلمچه به اسارت دشمن بعثی در آمدم. اسارت در اردوگاههای دشمن و قصه تلخ و جدایی از خانواده و سرنوشت نامعلومی که در پیش رو داشتم تمام ذهن من را مشغول کرده بود. واقعیت این بود از یک طرف دلتنگی و دوری از خانواده و از طرف دیگر شکنجه های جسمی و روحی دشمن در اسارتگاه امانم را بریده بود. در چنین شرایطی و در یکی از روزها درب اردوگاه باز شد و نفراتی که به زبان فارسی صحبت می کردند وارد شدند. بعدها فهمیدم که این افراد از گروه موسوم به مجاهدین خلق بودند که در ایران به منافقین معروف بودند.
آنها می گفتند آمده اند تا ما را از این وضعیت و اسارت رها کنند و بعد از ترک اردوگاه ما این آزادی عمل را خواهیم داشت که به انتخاب خودمان به ایران و یا یکی از کشورهای اروپایی برویم و در آنجا زندگی توام با آرامشی داشته باشیم. من که از فشارهای اردوگاه عراقی ها دل خوشی نداشتم از اینکه گروهی از هموطنان ما در قبال سرنوشت ما احساس مسئولیت کرده و بدنبال نجات ما هستند خوشحال شدم و به آنها پیوستم. تا چشم باز کردم خودم را در کمپ اشرف دیدم. در پادگان اشرف گویی رهبران مجاهدین خلق وعده هایی را که به ما داده بودند فراموش کردند. آنها در قبال پیگیری های من که آن وعده هایی که در اردوگاه به ما داده بودید چه شد؟ من را به انتقال به زندان ابوغریب تهدید کردند. در طی 23 سالی که در تشکیلات مجاهدین خلق بودم جز دروغ از آنها چیزی نشنیدم، خروج از مجاهدین خلق و ازدواج ممنوع بود. هرگونه درخواست تماس با خانواده و یا نوشتن نامه برای آنها مرز سرخ تشکیلات محسوب میشد، در مناسبات مجاهدین خلق اعضا حتی مجبور بودند افکار شخصی خود را هم روزانه به مسئولین گزارش کنند. از جمله موارد نقض اولیه ترین حقوق بشر اعضا عدم دسترسی آزاد به بیمارستان و یا روحیه رفاه فردی بود.
در سال 1390 که بدلیل تحریکات مسئولین مجاهدین خلق ارتش عراق مجبور به ورود به پادگان اشرف برای استقرار حاکمیت دولت قانونی شد، من در جریان درگیری پایم تیر خورد و مجروح شدم. ولی از صبح تا غروب علیرغم خونریزی یکی از پاهایم از اعزام من به بیمارستان خودداری شد تا اینکه سربازان آمریکایی من را به بیمارستان خودشان بردند. من همچنان مجروح بودم که به قرارگاه لیبرتی منتقل شدیم و در آنجا فشارها بیشتر شد و از طرف دیگر مستمرا مورد حمله موشکی گروههایی که گفته میشد از خانواده هایی هستند که فرزندانشان توسط مجاهدین خلق در قیام مردم عراق برعلیه صدام کشته شدند قرار می گرفتیم، من تحت این شرایط در فرصتی که بدست آوردم از پادگان لیبرتی فرار و خود را به نیروهای آمریکایی معرفی کردم.
در نهایت با هماهنگی دولت عراق به یک هتل در شهر بغداد منتقل شدم. در هتل که تحت حمایت نیروهای کمیساریای ملل متحد بودم آنها من را کاملا در انتخاب درخواست پناهندگی از یکی از کشورهای اروپایی و یا بازگشت به ایران و نزد خانواده آزاد گذاشته بودند. و من در نهایت بدلیل دلتنگی شدید برای خانواده و بخصوص مادرم بازگشت به ایران را انتخاب کردم و بعد از سالها به آغوش گرم خانواده برگشتم. بعد از دو سال زندگی در ایران ازدواج کرده و تشکیل خانواده دادم واکنون دنیای متفاوتی را به نسبت گذشته تجربه می کنم. دنیایی که بجای نفرت، عشق، به جای یاس و نا امیدی، یقین و امیدواری و از همه مهم تر انتخاب نوع زندگی است که دیگر تشکیلات مجاهدین خلق برای من تصمیم نمی گیرد.
اکنون به دور از سالهای کابوس واری که در تشکیلات مجاهدین خلق گذراندم لحظات آرام توام با آرامشی را که البته گاها با مشکلات اقتصادی و معیشتی آمیخته می گردد را تجربه می کنم ولی حاضر نیستم حتی یک لحظه از زندگی فعلی در کنار همسرم را با هیچ ارزش دیگری معاوضه کنم. اکنون بعداز گذراندن آن زندگی سخت و کابوس وار افق و چشم انداز روشنی را در مقابل چشمان خود می بینم و از تک تک لحظات آن لذت می برم. آرزو می کنم که چنین چشم انداز روشنی در مقابل تمامی اعضای گرفتار در مقر مجاهدین خلق قرار گیرد و آنها هم زندگی در کنار خانواده و تشکیل خانواده را تجربه کنند.
رستم آلبوغبیش