اجبار اعضا به نگهداری کودکان در پانسیون مجاهدین خلق در فرانسه

هر بار سخن از کودکان اعضای مجاهدین خلق به میان می‌آید بیش از همه ذهن به سوی خوابگاه کودکان در کمپ اشرف، جدا شدنشان از والدین، قاچاق‌شان به کشورهای غربی و آوارگی آنها در پانسیون‌های مجاهدین و خانه‌های هواداران، می‌رود. اما کودکان مجاهدین خلق حتی پیش از انقلاب ایدئولوژیک و طلاق اجباری والدین مجاهدشان، در پانسیون‌ها و جدا از والدین می‌زیستند. پیش از کوچ مجاهدین خلق به عراق و پناه گرفتن نزد صدام حسین، اولین پانسیون‌های کودکان مجاهدین در فرانسه تاسیس شدند.

عفت اقبال، عضو جدا شده از مجاهدین خلق در خاطرات خود از فعالیت برای تشکیلات مجاهدین خلق در فرانسه، درباره دورانی می‌نویسد که سازمان او و همسرش را مجبور کرد که فرزندان خود را به جای تحصیل در مدرسه فرانسوی به پانسیون مجاهدین خلق بسپارند.

زوج عفت اقبال و علی معصومی که پس از فرار از ایران به کشور فرانسه پناهنده شدند، در اوایل دهه شصت در شهری در حومه پاریس زندگی می‌کردند. آنها دو دختر خود را در همان ناحیه به مهدکودک و مدرسه فرانسوی فرستاده بودند، که تشکیلات آن ها را مجبور کرد رنج دوری از فرزندانشان، مریم و لیلا را متحمل شوند و آن‌ها را به دستگاه شستشوی مغزی مجاهدین خلق بسپارند. عفت اقبال در صفحه فیس بوک خود در پست‌های متوالی خاطراتی از پانسیون کودکان مجاهدین خلق به اشتراک گذاشته است که نکات ارزشمندی را در باب انحصار طلبی و جزمیت حاکم بر مجاهدین خلق به دست می‌دهد.

پانسیون کودکان محصول انقلاب ایدئولوژیک

پس از ازدواج مسعود رجوی با مریم قجر عضدانلو و اعلام انقلاب ایدئولوژیک به تعبیر عفت اقبال “سازمان رنگ و روی دیگری یافت.” بعد از انقلاب ایدئولوژیک از اقبال و بسیاری از اعضای مجاهدین خلق که ساکن فرانسه بودند خواستند که فرزندانشان را به مدرسه مجاهدین موسوم به رستمی بفرستند . اقبال در این باره می‌نویسد:

“از آنجاییکه تابستان بود ، من بدون فکر کردن پذیرفتم. اما بعد متوجه شدم که فقط هفته‌ای یک روز اجازه داریم بچه ها را ببینیم. در حقیقت مدرسه نبود و پانسیون شبانه‌روزی بود که من نمی‌دانستم و نگفته بودند . خانه ما تا رسیدن به ایستگاه قطاری که باید بچه‌ها را ساعت هشت صبح تحویل می‌دادیم تا با مینی بوس‌های سازمان به مدرسه راهی شوند ، بسیار دور بود و ساعت‌های زیادی باید در ترافیک می‌ماندیم . دوشنبه ساعت شش صبح از خانه بیرون می‌رفتیم تا در ساعت هشت به ایستگاهی بنام سنت اوئن لومون می‌رسیدیم . بچه‌ها در آنجا سوار مینی بوس سازمان می‌شدند و راهی مدرسه که تقریبا یکساعت راه بود. گاهی بعلت ترافیک جاده دیر می رسیدیم و مینی بوس میرفت و باید از طریق دیگر بچه ها را به مدرسه می رساندیم.”

دو دختر عفت اقبال از تابستان آن سال در پانسیون مجاهدین مستقر شدند. اقبال می‌نویسد: “من که برای کارم مسیر طولانی را هر روز می‌پیمودم، فرصت زیادی برای دلتنگی بچه‌ها نداشتم. اگر هم دلتنگ می‌شدم به حساب مبارزه با رژیم می‌گذاشتم و آرام می‌شدم.”

کودکان ساکن پانسیون در معرض تبعیض و تهدید و تحقیر

او و همسرش روزهای سختی را با بیگاری برای سازمانی که فکر می‌کردند برای وطن‌شان آزادی و عدالت به ارمغان می‌آورد، سپری می‌کردند. آنها گمان می‌کردند که این مبارزه ارزش دوری و دلتنگی برای فرزندانشان را دارد اما اوضاع برای کودکانشان نیز چندان خوب نبود. عفت اقبال خاطرات تلخی را مرور می‌کند:

“پاییز از راه رسید و مدارس باز شد. هر شب که به خانه می‌آمدم، در نزدیک خانه، دوستان مدرسه فرانسوی دخترهایم را می دیدم و مادرانشان از من سراغ مریم و لیلا را می‌گرفتند. از طرفی دختر بزرگم شروع به بی تابی کرده و راحت به پانسیون نمی رفت، آخر هفته که می آمد به من میگفت: مامان اونجا به بچه هایی که پدر و مادرشان در منطقه ( کردستان) هستند احترام می گذارند و معلم و مدیر اونا رو دوست دارند و با ما خوب برخورد نمیکنند. لباسهای ما را مسخره می کنند و میگویند، سوسولی پوشیدی. یکبار آخر هفته وقتی بچه ها به خانه آمدند، متوجه شدم، دست لیلای چهار ساله سوخته و به ما اطلاع نداده اند .”

اما حوادث بد برای لیلای کوچک چنان ادامه دارد که می‌توان حدس زد که شرایط کودکان در پانسیون مجاهدین خلق تا چه حد غیر مسئولانه بوده است. عفت اقبال ماجرایی که باعث شد دیگر دخترانش را به پانسیون مجاهدین نفرستد، چنین شرح می‌دهد:

“یک روز وقتی سر کار بودم، یکی از مسئولین به من گفت، خودت را به بیمارستان برسان، کتری آبجوش ریخته روی لیلا. خودم را رساندم و بعد از معالجه، لیلا را با خودم به خانه آوردم.

در فاصله کوتاهی بعد از این یکبار دیگر، در آخر شب وقتی به خانه رسیدم، زنگ زدند که زود خودت را به بیمارستان برسان، لیلا را به علت تب بالا بردیم بیمارستان. مسیر خانه تا بیمارستان را که بیش از یک ساعت بود در شب به تنهایی با وحشت پیمودم. علی در محل کار بود و هنوز به خانه نیامده بود.

وقتی به بیمارستان رسیدم، لیلا را در وضع بسیار بد و تب بالای چهل درجه یافتم. دکتر گفت باید از نخاع بچه آب بگیریم چون ریسک اینکه مننژیت باشد هست و اینکار اجازه پدر و یا مادر را میخواهد. بلافاصله بدون لحظه ای درنگ گفتم، نه اجازه اینکار را بشما نمی دهم و هر چه اصرار کردند قبول نکردم. چون در ایران شنیده بودم که آب نخاع گرفتن بسیار خطرناک است و ریسک فلج شدن دارد. در نهایت گفتم، من بچه را با مسئولیت خودم به خانه می برم و میدانم مشکل این بچه چیست. بخوبی می دانستم لیلا در مسیر خروج از ایران با چه شوک هایی روبرو شده و بیماری اش ناشی از دوری من است. لیلا که فقط چهار سال داشت، تحمل نمیکرد که یک هفته از من دور باشد و فقط یکبار آخر هفته به خانه بیاید. دکتر اجازه مرخصی نمی داد و من با امضای یک تعهد نامه توانستم لیلا را با خود به خانه بیاورم. مسئولین پانسیون مجاهدین حتی قبل از بردن دخترم به بیمارستان با من تماس نگرفته بودند و فکر میکنم با توجه به اینکه دکتر اجازه مادر و پدر را درخواست کرده بود ناچار شده بودند به من زنگ بزنند.

آن شب تا صبح بالای سر لیلا بیدار نشستم و او را پا شوره کردم ولی تب او پایین نمی آمد. صبح روز بعد با دکتر عطار که آن زمان دکتر بچه های ما بود، تماس گرفتم. او فوری خودش را به منزلمان رساند. دکتر عطار در پاریس ایستگاه قطار پورت رویال مطب داشت و چه دکتر خوبی بود.

یک هفته طول کشید تا لیلا به حالت عادی برگشت. از آنجاییکه سال قبل هر دو دخترانم به مدرسه در کنار خانه می رفتند هنوز نامشان در لیست دانش آموزان بود. در پایان هفته یک مرتبه بدون مشورت با کسی تصمیم گرفتم لیلا را در مدرسه فرانسوی دوباره ثبت نام کنم.”

عفت اقبال در کنار همسر و دخترانش

غلبه مهر مادری بر دستور تشکیلاتی

عدم حضور دختران عاطفه اقبال و علی معصومی در پانسیون کودکان تحت نظر مجاهدین خلق، برای سران این تشکیلات گران تمام می‌شود. آنها اقبال را تحت فشار قرار می‌دهند که دخترانش را بار دیگر از مدرسه فرانسوی بردارد و به سیستم تربیتی مجاهدین خلق تقدیم کند اما او بر سر سلامت جسمی و روانی فرزندانش معامله نمی‌کند. او در پاسخ به فرماندهی که او را بر سر دوراهی انتخاب میان سازمان و سلامتی کودکانش قرار می‌دهد، نه قاطعی می‌گوید:

“تقریبا یک هفته بعد از اینکه بچه‌ها را با فاصله از پانسیون بیرون آوردم، برادر بیژن صدایم زد و گفت بعد از اتمام کارهایت بیا بالا در اطاقم صحبت کنیم، من هم همین کار را کردم. او گفت عفت خوب گوش بده: شنیدم دخترانت را از مدرسه سازمان بیرون آوردی و به مدرسه فرانسوی گذاشتی. برایش توضیح دادم که بدنبال چه اتفاقاتی این کار را انجام دادم، ضمن اینکه اصلا قبول ندارم که بچه ها در این سن یک هفته دور از پدر و مادرشان باشند و تربیت شان از کنترل من خارج شود .

او گفت می دونی یک هفته به تو فرصت میدهم ، یا دو دخترت را از همین فردا به پانسیون سازمان می فرستی و دو خواهرت (با تاکید و بردن اسمشان) هم که از ایران آمده اند را به سازمان تحویل می دهی و یا دیگر جای تو در سازمان نیست و نمی توانی به کار ادامه بدهی !

همان لحظه از روی صندلی در مقابلش بلند شدم و گفتم: همین الان پاسخ شما را می دهم، نه سرِ کار خواهم آمد و نه دخترانم و خواهرانم را به شما تحویل خواهم داد.

از آنجائیکه او مسئول بلند پایه در سازمان بود عادت داشت هر حرفی بزند و دستوری دهد توسط نفرات زیر دستش بلافاصله و بدون پاسخ تایید و انجام شود ، باور نداشت که چنین پاسخ قاطعی دریافت کند. صورتش بخصوص در پیشانی بشدت سرخ شد، یک مرتبه بهم ریخت و گفت :

نگفتم الان جواب بده کمی فکر کن، الان عصبانی هستی. یک هفته بعد در همین جا منتظرت هستم بیا ببینم چکار کردی. با خونسردی کامل گفتم: منتظرم نباشید، تمام، خداحافظ! همانجا بلند شدم و از پایگاه بیرون آمدم و راهی خانه شدم.”

در خانه نیز عفت اقبال تحت فشار برادر است. برادری که امروز هنوز در کمپ مجاهدین خلق در آلبانی است و هنوز خواهران خود عاطفه و عفت را به دلیل انتقاداتشان به مجاهدین خلق، دشمن می‌دارد. برادر نیز به همان شیوه تهدید و تطمیع تشکیلاتی به او برخورد می‌کند:

” چند روز بعد که کمی سر دردم آرام گرفت، هنگامی‌ که برادر بزرگم دوباره یکی از ویدیوهای انقلاب ایدیولوژیک را پخش می‌کرد، مرا صدا زد و گفت بیا آشپزخانه صحبت کنیم. وقتی رفتم، گفت :عفت ببین، خوب حرف منو گوش کن، فردا صبح بلند میشی دست دخترانت را می گیری و میبری تحویل پانسیون سازمان می دهی، و گرنه من دیگر برادر تو نخواهم بود! به او هم گفتم که اینکار را نخواهم کرد و از همین الان برادرم نیستی .”

اینگونه است که مجاهدین خلق بر سر اِعمال یک دستور تشکیلاتی به هیچ کس رحم نمی‌کنند، حتی به اعضایی که سالها از دل و جان برای تشکیلات فعالیت کرده‌اند. تلاشی خانواده، محرومیت فرزند از مهر والدین، مهر میان خواهر و برادر، دلتنگی مادر برای فرزند و دیگر عواطف انسانی، به محض این‌که مانع از تمرکز بر کار تشکیلاتی و سرسپردگی به رهبری شود، می‌تواند به سادگی قربانی جاه‌طلبی‌های سران مجاهدین خلق بشود.

مزدا پارسی

خروج از نسخه موبایل