آتابای: دو سال پیش در چنین روزی

پنجشنبه دهم شهریور سال ۱۴۰۱ صبح زود پس از نماز منتظر بیدار شدن سایرین نشدم، یک بار دیگر هر آنچه فکر میکردم در کمد باشد بعنوان مدرک استفاده شود را چک و بازرسی کردم. و حتی لباسهای اضافه را داخل کیسه زباله گذاشته بلافاصله به پشت آسایشگاه منتقل کردم .

یک بار دیگر کوله ای که شب گذشته آماده کرده بودم را بازدید کردم همه چیز سرجایش بود، ضربان قلبم بشدت می تپید. احساس عجیبی داشتم آخرین جمله خواهر عزیزم را مرور کردم. حمید بهر قیمت شده تو باید ۱۵ شهریور جشن فرقه رجوی را تلخ کنی و باید بیرون بیایی. حال پس از چندین روز و ای بسا دو سه هفته طراحی موفق شده بودم کاری کنم بگذارند از اشرف سه بیرون بیایم ، ساعت 6:30 بود. قبل از همه رفتم پیش ماشین پیک. قرار بود سه نفر باشیم اما یک نفر دیگر هم به ترکیب اضافه شده بود. حس پرواز در وجودم شعله میکشید از طرفی هم وقتی دیدیم چهار نفر شدیم ترس به وجودم رخنه کرد.

ولی گفتم من باید قبل ۱۵ شهریور سالروز تاسیس سازمان بیرون بروم این در دلم بود .
پیک حرکت کرد و به شهر تیرانا رسیدیم، داخل خودرو بهمن طلوع فرمانده بود، گفت جاهایی که اوکی شده را جدید اطلاع دادند ما به تاپ تانی میرویم و بعد هم بازار رشید. بقیه را بعد میگویم.

طبق قرار همه شان خرید داشتند ولی دروغ بود این اولین زنگ هشدار بود وسط سه نفر بودم هر طرف می‌چرخیدم وضعیت را برآورد میکردم می‌دیدم مطلق برای پائیدن من آمدند.

طبق قرار فرار در تاپ تانی بود لحظه ای در پله برقی قرار گرفتم یک باره دیدم مجید جلو پایین است بهمن بو برده بود گفت برویم و… . اریسا را دیدم کلاهش را تکان داد ولی گفتند سوار شید سریع برویم بازار رشید، آنجا اریسا تماس گرفت وقتی انگلیسی صحبت کرد خیلی متوجه نشدم، تلفن پشت سرهم زنگ میزد ولی متأسفانه مخاطب را نمی‌دیدم که در کدام ماشین نشسته و…

مهدی سلیمانی دو سه قدمی من آمده بزبان آلبانیایی گفت دایان دایان…

دایان اسم مجازی من در تلگرام ووو بود آخه اجازه نداشتیم با اسم خودمان اکانت بسازیم.

بهرحال ابتدا شک کردم چون هیچی از جملات آلبانیایی نمی‌فهمیدم و زیر رگبار حرفهای بهمن وووو. آنها فهمیده بودند سریع ون رسید بهمن گفت حمید لباسهای دست اول بخر !!! الآن زنگ زدند گفتند جنس دست دوم نخری!

خلاصه سریع سوار شدیم ون به بهانه رفتن به سمت فروشگاه زنجیره ای تگ به بلوار ژاندارک رفت ولی بسمت منطقه کمبینات حرکت کرد .

با کنجکاوی پرسیدم مسیر تگ مگر از کمبیناته؟ سیف الله کلبی دروغگو گفت آره راه داره !! بعد از کوچه با سرعت پیچیده و بسمت میدان دوگان رفتیم در مسیر بهمن گفت: زنگ زدند گفتند بروید از چتو خرید کنید ، فروشگاه زنجیره ای بزرگی در نزدیکی اشرف سه ، اما سرعت ون زیاد تر شد امکان پریدن به بیرون وجود نداشت ، آخرین امید سه راه زیر پل بود ولی سرعت خیلی زیاد بود تقریبا تپش قلبم را حس میکردم. شکست خورده بودم تعلل در فرار و ترس واهی از پلیس که همیشه در گوش مان می‌خواندند دست و پایم را بسته بود .

هرقدم که ون داشت به درب نزدیک می‌شد احساس میکردم قدمی به زندان نزدیکتر می شود، وارد شدیم و پس از دو ساعت صدایم زدند. تا شب سه نشست بازجویی! ابتدا کلی تعریف و تمجید ولی در من روحی نبود. صدای خواهرم در گوشم زنگ میزد حمید تا قبل از ۱۵ شهریور. حس میکردم برای همیشه این صدا را از دست دادم این زجرم میداد سردرد شدید و بی‌حالی گرسنگی و تشنگی فقط سیگار پشت سیگار شب تا صبح بسر شد و صبح یازدهم باز بازجویی شروع شد. دیگر بحث از مریم اکبری و جواد خراسان وووو عبور کرد به اتاق صدیقه حسینی مرا بردند. اما دیگر عزمم برای اینکه بهر قیمت خارج شوم ولو به قیمت از دست دادن جانم مصمم تر شده بود. گویی هیچ‌چیزی نمی شنیدم الا اینکه فقط کاری کنم با دستان خودشان مرا بیرون بفرستند.

ساعتها در اتاق صدیقه حسینی بحث عنقلاب ایدئولوژیک مریم قجر رجوی بود و صفر صفر و گفتن درون و استفاده از ترفند تعریف و تمجید و هندوانه زیر بغل گذاشتن. دو جمله صدیقه می‌گفت کریم قریشی تایید میکرد و دو سه نفر دیگر سر تکان میدادند. هرچی گفت تنها سکوت بود و رد کردن هر نوع کار همکاری با ارگان های دولتی ایران.

البته بی تعارف مطلقا هیچگونه همکاری ای در کار نبود جز وصل به خانواده و شنیدن صدای عزیزانی که این مسیر گمراه و غلط را بخاطر خوشبختی واهی ای که رهبران سازمان مجاهدین خلق وعده داده بودند پا گذاشته و تمام عمر را به تباهی داده و حالا هم آواره کشوری که بودن در آن جز دردسر جز زجر و رنج و محنت نیست ، و هر روز که می‌گذرد برای روز دیگر باید تلاش کرد تا زندگی کرد !

ساعت ده شب شد گفتم خستم و دیگر نمی‌کشم هر تصمیمی دارید بگیرید من زیرش را امضا میکنم.

هرگز لب به آب و نان و هیچ چیزی در اتاق که تقریبا تمام میز پر بود، نزدم. ( البته برای تطمیع نفرات همیشه در اتاق های آنها بساط خورد و خوراک پهن و بصورت سراور می‌ریزند !!)

رفتم اتاق کامپیوتر تا اگر اینترنت وصل شده از خانواده ام خبری بگیرم تا وارد شدم جلیل غلام‌زاده گفت تو اجازه کار و استفاده از کامپیوتر را نداری.

سازمانی که میخواهد ایران را آزاد کند !!!!….. حاضر نیست عضوش یک پیام به خانواده بدهد آیا در ایران به این بزرگی این بساط را پهن نخواهد کرد؟!

صد البته دو صد چندان خواهد کرد آنچنان خفقانی ایجاد کند که مردم ترجیح بدهند بروند به کره شمالی.

از سرویس بهداشتی تا سالن غذا خوری دیدم دو نفر از فرماندهانشان مرا تحت مراقبت شدید دارند.

شب را به صبح رساندم با این تصمیم که دیگر مسیر فرار را انتخاب کرده ام. حتی با قیمت کشته شدن بدست نفرات مسلحی که از آلبانیایی ها استخدام کرده بودند – –  البته بعدها در تماس هایی که با پلیس داشتیم گفتند هرگز به کسی که از اشرف فرار کند هیچ پلیس و هیچ فرد حفاظتی حق شلیک را ندارد و این یک دروغ بزرگی بود که رهبران سازمان بخصوص زهرا مریخی گفته بودند و در مغز های شسته شده ما این ترس و استرس را ایجاد کرده بودند….

رفتم سرویس بهداشتی یک نفر (جلیل غلام‌زاده) پشت درب بود. در راهرو هم محمد رضا بود. پس از پوشیدن لباس کریم قریشی سراغم آمده و گفت که احمد واقف،( اسم مستعار است فکر کنم مهدی براعی اسم اصلیش باشد) کارم دارد پاسخ دادم من با کسی کاری ندارم ولم کنید، گفت بیخود می‌کنی باید بیایی.

در بدو ورود با خودم گفتم یادت باشد خواهر نازنینت منتظره بقول لنین حتی اگر با دامن هم باید بری بیرون برو ولی برو.. هرگز گول نخور ، هرگز تسلیم تعریف و تمجید نشو هرگز به ذلت ادامه نده. یاد خواهرم، گویی تنوری در دلم ایجاد کرد.
( یک جمله بگویم چرا، از پنج ماهگیش بغلش میکردم و رو موتورم هرجا میرفتم می‌بردم حتی همه هم تیمی های فوتبالم هم باهاش شوخی میکردند و….شب ها روی سینه من می‌خوابید و اگر مادر جانانم او را با خودش میبرد باز هم صبح ها گاها می‌دیدم برگشته و روی سینه من خوابیده…)

بدون سلام و بدون کلام نشستم. ابتدا شروع به توضیح و تشریح وزارت اطلاعات ووووو کرد گفتم یک دقیقه اگر این حرفتان درست بود پس کاملا تحت کنترل شان هستید. حسن نظام الملکی سرکرده ضد اطلاعات شان خواست سر و صدا راه بیندازد گفتم کسی از تو نپرسیده …

مخاطب متوجه شد حرف ندارم گفت تو باید صفر صفر میکردی دیگر با تو بحث این حرفا نیست حکم تو ابلاغ می‌شود. اخراجی و باید حداکثر یک ساعت دیگر بیرون بروی.

انفجاری عظیم در درونم صورت گرفت. تمام خستگی ها از تنم رخت بست. گویی فتح بزرگی در قلب دشمن به دست آورده باشم پیروزمند و سر بلند به سمت آزادی قدم برداشتم.

چهار ساعت و نیم ( با پوزش از همه خوانندگان عزیز مقاله) فقط یک شورت پایم بود. بازرسی بدنی کردند. سه نوع ددکتور آورده بودند بارها و بارها به بدنم کشیدند. تنها یک چیز در گوشم صدا میکرد من ساعاتی دیگر احتمال دارد صدای کسی را که به خاطرش زنده ماندم را بشنوم. ( سایر اعضای خانواده داداش بزرگتر از آخرین خواهرم را لااقل هشت سال لحظه به لحظه باهاشان زندگی کرده بودم ولی خواهر جانم جمیله فقط یک سال و نیم بود ) گرسنگی ، تشنگی دادند ولی چیزی کارساز نبود. دستاورد بزرگ کسب شده بود و داشتم به تعهدم به خانواده و خواهر عزیزم و سایر برادران و خواهر نازنین دیگرم نزدیک می شدم.

ساعت ۱۴ پنج نفر مرا جلو دربی که کمتر کسی رفت و آمد داشت کنار خیابان ولم کردند بدون حتی یک ریال پول پس از ۳۶ سال جان کندن و بیگاری های طاقت فرسا انجام دادن، پس از کتک های خوردن، توهین های شنیده پس از تهمت ها و دروغ و دغل ها حالا نوای آزادی بگوشم‌ می‌رسید.

در تمام شش سال در تیرانا آلبانی تقریبا ۳۰۰ یورو جمع آوری کرده بودم و دوستانم وقتی طرح فرارم را فهمیدند ۲۰۰ یورو دستی دادند.

تاکسی کرایه کردم و آدرس دادم مدرسه جان بوزوکو تیرانا

ساعت ۱۶ درست جلو درب انجمن ایرانیان پیاده شدم و پس از ده دقیقه صدایی را که ۳۶ سال آزگار در انتظارشان بودم را شنیدم و حس کردم بار دیگر بدنیا آمدم.

حمید آتابای – تیرانا – آلبانی

خروج از نسخه موبایل