شهریور، در طلوع و افول یک ایدئولوژی

15 شهریور، تولد یک اندیشه

شهریور 1344 از راه رسیده بود. چند جوان با اندیشه هایی سترگ و انقلابی که ناکارآمدی جریانات سیاسی در مقابله با استبداد و وابستگی شاه به آمریکا آنان را به فکر واداشته بود تا چاره ای بیندیشند، در گوشه ای گرد آمدند و یک تشکیلات انقلابی را پایه ریزی کردند. سرکوب اعتراضات مدنی و مسالمت آمیز پس از کودتای 28 مرداد، و زیر ضرب بردن تمامی احزاب و گروه های اجتماعی و سیاسی از سوی شاه، باعث شده بود که بسیاری از جوانان ایرانی به فکر گشودن مسیر جدیدی در فضای سیاسی کشور باشند. سالها از انقلاب 17 اکتبر در روسیه و پایان جنگ های جهانی می گذشت. مقاومت های گوناگونی در سراسر جهان علیه امپریالیسم آمریکا براه افتاده بود و کشتارهای خونینی در مناطق مختلف جهان صورت می گرفت و به همین خاطر، مبارزه مسلحانه سمبل یک مسیر درست برای آزادیخواهان واستقلال طلبان جهان علیه استعمارگری شده بود و همین موضوع، نقش جدی در انتخاب راه جوانان ایرانی داشت. در چنین شرایطی، این چند جوان نیز بدنبال راه چاره ای می گشتند که از یکسو مبانی دینی و اخلاقی زیر پا گذاشته نشود، و از سوی دیگر، استدلال و نظریات آنها قادر به جذب جوانانی باشد که آن زمان متأثر از مبارزات جهانی جنبش های چپ، کمونیسم را یک پدیده مدرن و کارآ و همراستا با منافع کارگران و زحمتکشان به حساب می آوردند و عمدتاً جذب آن می شدند.
پیش از این، گروه دیگری از جوانان چپگرا که از شکست حزب توده دچار سرخوردگی شده بودند، با همراهی و استفاده از تجارب “بیژن جزنی” تشکیلاتی انقلابی و مسلح را علیه شاه و امپریالیسم بنیانگذاری کرده بودند. تشکیلاتی که البته در سال 1350 با ادغام دو گروه چپ، با نام “سازمان چریک های فدایی خلق” سر بلند کرد و دست به اقدامات پراتیک (عملی) علیه نهادهای نظامی و وابسته به دربار زد. البته این گروه خیلی زود دچار ضربات سنگین نظامی شد و بسیاری از کادرها و رهبران خود، از جمله بیژن جزنی را از دست داد. بیژن در 29 فروردین 1354 هم به همراه 6 تن از یارانش، و دو عضو مجاهدین در تپه های اوین تیرباران و شهید شدند که ساواک به دروغ آنرا فرار از زندان جلوه داد.

بدین ترتیب، روز 15 شهریور 1344 “محمد حنیف، سعید محسن، علی اصغر بدیع زادگان” که ضمن اعتقاد عمیق به اسلام، در جبهه ملی و نهضت آزادی نیز فعالیت داشتند، با جمعبندی ضعف ها و کبودهای احزاب لیبرال و چپ موجود در ایران و جهان، “جنبش ملی مجاهدین” را پایه ریزی کردند. جنبشی که پس از 6 سال کار ایدئولوژیک-تشکیلاتی بصورت مخفیانه، توانست تعداد زیادی از جوانان دانشجو و گاه کارگر را جذب نماید و دستگاه خود را در نقاط مختلف ایران گسترش دهد.

1 شهریور، اولین ضربه

با وجود کارهای بزرگی که اعضا و کادرهای این تشکل طی 6 سال توانسته بودند به انجام برسانند (از جمله تدوین مبانی ایدئولوژیک و ایده های اقتصادی و اعتقاد به نبرد مسلحانه)، رخدادهایی بوقوع پیوست که تشکیلات مجاهدین را در خطر نابودی قرار داد.
پیش از ادامه بحث، شرح این نکته ضروری است که مجاهدین با پذیرش “اصول دیالکتیک” مورد قبول نیروهای چپ و پیوند زدن آن با “توحید”، توانسته بودند توجه بسیاری از جوانان و روشنفکران مذهبی آن زمان را به خود جلب کنند، بویژه اینکه فرهنگ مردم ایران، پیوندی عمیق با اهل بیت و ریشه عمیقی در تفکر شیعی داشت و این قضیه برای نیروهای چپ ایرانی محدودیت های زیادی ایجاد می کرد و مانع از این بود که جنبش های چپ بتوانند بیش از یک اندازه مشخص، خود را در جامعه بسط دهند و پایگاه اجتماعی کسب کنند. لذا مجاهدین با وجود اعتقاد به اسلام و در عین حال پذیرش اصول دیالکتیک با محوریت توحید این تضاد را به گونه ای حل کردند که روشنفکران دینی را نیز در مدار خودی جای دهد. در کنار آن، “دیدگاه اقتصادی” مجاهدین نیز با جوانان و روشنفکرانی که مجذوب “تئوری ارزش اضافی” مارکس بودند همخوانی داشت. این نقاط اشتراک، و چند ایده دیگر که بنیانگذاران سازمان ارائه داده بودند باعث شد که دیدگاه و جهانبینی مجاهدین خیلی زود در بین جوانان گسترش یابد و اعضای آن روز به روز بیشتر شوند.
اما، آنچه نباید رخ می داد اتفاق افتاد و بر اثر یک اشتباه، تمامی دستاوردهای 6 ساله سازمان در خطر نابودی قرار گرفت. بدلیل کم توجهی نسبت به مسائل امنیتی و عدم شناخت کافی پیرامون یکی از کانال های تهیه اسلحه، تمامی کادرها و پایگاه های مجاهدین از سوی ساواک لو رفت و تحت رصد مداوم قرار گرفت و در نتیجه در نخستین روز شهریور 1350، تمامی اعضای کادر مرکزی و 90 درصد اعضای این تشکیلات، بدست ساواک بازداشت و زندانی شدند که در نهایت به اعدام بنیانگذاران و بخشی از کادر مرکزی در سال 1351 انجامید. نتیجه این ضربه بزرگ نظامی، سر برآوردن مسعود رجوی و نشستن بر جایگاه رهبری سازمان بود. وی با کمک برادرش کاظم (که در اروپا به استخدام ساواک درآمده بود)، توانست از اعدام بگریزد و عفو ملوکانه دریافت کند و سکاندار تشکیلات مجاهدین تا چند دهه پس از انقلاب اسلامی شود.

15 شهریور، تولد یک اندیشه

10 شهریور، افول در مرداب ها

با ورود مسعود رجوی به جایگاه رهبری سازمان، تغییراتی بنیادین در ایدئولوژی مجاهدین رخ داد. ضربه بزرگ ایدئولوژیک سال 1354، شروعی برای این انحراف بزرگ بود. بخشی از اعضای مجاهدین، با گرایش به دیدگاه های چپ، از سازمان انشعاب کردند و آنگونه که مسعود بعدها معترف شد، بزرگترین ضربه را به این تشکیلات آسیب دیده (از ضربه نظامی) وارد آوردند. ضربه ای که هرگز جبران شدنی نبود هرچند که تشکیلات مجاهدین توانست پس از انقلاب با جذب نوجوانان در یک فرصت کمیاب تاریخی، کمبودهای نیرویی را جبران کند، اما از ایدئولوژی نوپای حنیف نژاد دیگر اثری جز شعارهای زیبای عدالتجویانه برجای نمانده بود. مجاهدین از این واقعه تحت عنوان “ضربه اپورتونیستی” به معنای “یک حرکت فرصت طلبانه” یاد می کنند. مسعود که در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود و هیچ سنخیتی با اقشار مستضعف و تهیدست نداشت و حتی یک روز درد آنان را نچشیده بود (و به گفته خودش، حتی زمانی که برای یک مأموریت چند روزه جهت “خودسازی” به کوره پز خانه رفته بود، بیش از 3 روز سختی آنجا را تحمل نمی کند و از آنجا می گریزد)، اینک سوار بر شعارهای عدالتجویانه که بنیانگذاران سازمان به او آموخته بودند، به عوامفریبی در بین جوانان و خانواده ها مشغول شده بود و برای رسیدن به اهداف جاه طلبانه خود سرباز گیری می کرد.

2 دهه پس از تأسیس جنبش ملی مجاهدین، مسعود ضمن ازدواج با مریم قجرعضدانلو، آن سازمان را به یک فرقه تروریستی تبدیل کرد، و 1 دهه بعد نیز که تمام نیروها را در خاک عراق محدود و به اسارت درآورده بود، بزرگترین سرکوب سازمانی را آغاز کرد و هرگونه اعتراض مجاهدین را درهم شکست و از آنان افرادی مسخ شده و ناتوان ساخت. کسانی که روزگاری از آگاه ترین دانش آموزان مدارس به حساب می آمدند، در این دوران، به کمترین دانش روز دسترسی نداشتند و از ازدواج و داشتن خانواده منع شده بودند و تنها کارشان، پیشبرد خط نظامی صدام حسین شد. هرچند مسعود پس از محاصره عراق از سوی نیروهای ائتلاف تلاش داشت رخداد “ضربه اپورتونیستی” را هر از چندی یادآوری کند تا کسی به فکر جدا شدن از سازمان نیفتد و فروپاشی دوباره رخ ندهد، اما این قضیه پس از سقوط صدام جدی شد و بخش زیادی از اعضای سازمان که فرصت فرار از تشکیلات مافیایی رجوی پیدا کرده بودند، سختی اسارت نزد آمریکایی ها را به حضور در تشکیلات ترجیح دادند و از اشرف گریختند. به همین خاطر مسعود یکبار دیگر مبحث “اپورتونیست” را مطرح نمود و جداشدگان را به همان کسانی تشبیه کرد که در سال 1354 به سازمان مجاهدین ضربه زدند.

کمتر از نیم قرن پس از تولد سازمان مجاهدین، در دهمین روز از شهریور 1392، بزرگترین قتل عام مجاهدین در اشرف رخ داد و بیشتر فرماندهان بخش اطلاعاتی و عملیاتی آنان بدست نیروهای مقاومت عراقی که از همکاری مجاهدین با صدام دلخور بودند کشته شدند. مسعود و مریم که پس از سقوط صدام حاضر به جابجایی مجاهدین از عراق نشده بودند، با توسل به شعار “اشرف، حفظ شرف”، بیش از صد کادر خود را در قرارگاه اشرف نگه داشته بودند تا ارتباط با گروه های تروریستی، برای ضربه زدن به دولت نوری مالکی، برقرار باشد. همین سیاست اشتباه، باعث کشته شدن 52 تن از مجاهدین شد و ضربه بسیار بزرگی بر آنان وارد کرد. امری که خیلی زود به حضور 30 ساله مجاهدین در عراق پایان داد و آنان را برای همیشه دچار افول کرد.

10 شهریور 1392

فرقه پیر در 60 سالگی

بدین ترتیب، سازمانی که 15 شهریور 1344 بدنیا آمده بود، پس از ده ها سال فراز و نشیب، در باتلاق عراق به پایان دوران نظامی گری که برآمده از ورود نابخردانه به “فاز مسلحانه” در 30 خرداد 1360 بود رسید و برای همیشه از رویای استراتژی “جنگ آزادیبخش نوین” کناره گرفت و آواره کشورهای اروپای شرقی شد تا بلکه در پناه حمایت سیاسی آمریکایی ها، دوران بازنشستگی را نیز طی کند.
اما اعتیاد به تروریسم که در وجود مریم و مسعود رجوی نهادینه شده، نگذاشت دوران کهولت و بازنشستگی کهنه سربازان مجاهد به راحتی به پایان برسد، و خیلی زود آلبانی را هم مبدل به مکانی جهت برنامه ریزی فعالیت های تروریستی در ایران کردند. اقدامی که البته طی چند سال پولپاشی بین پناهجویان ایرانی مقیم اروپا و فریب خوردگان فضای مجازی در داخل، گسترش یافته بود اما شکست در به هدف رسانیدن آشوب های پاییز 1401، این زوج جنگ افروز را به مرحله دریوزگی کامل کشانید و همزمان با دادگاه های غیابی نیز مواجه ساخت که معضل دیگری در برابر ضعف های بنیادین فرقه مجاهدین است.

امروز که در آستانه 60 سالگی سازمان مجاهدین قرار داریم، این تشکیلات پیر نه تنها هیچ نوآوری طی 35 سال نداشته، بلکه هر روز بیش از گذشته در بن بست مرگ و میر قرار دارد. در این میان “انقلاب ایدئولوژیک مریم” که زمینه ساز طلاق های اجباری شد نیز، بر معضل آنان افزوده و بی دنبالگی مجاهدین را به همراه داشته، بطوری که هیچکدام از مجاهدین دارای فرزند نیستند و برای فردای خود جایگزینی ندارند و هیچ جوان دیگری هم به آنان نمی پیوندد.

حامد صرافپور

خروج از نسخه موبایل